آقای هنرپیشه

آقای هنرپیشه رفته بود پیک نیک. همین جور که داشت می‌رفت و به پرنده‌ها و درخت‌ها نگاه می‌کرد، احساس کرد که پاهاش رو زمین سفت شده. اولش سعی کرد که پاشو جدا کنه، اما بیشتر محکم شد. وقتی فهمید که تو یه مرداب گیر کرده، ترسید و داد زد. این قدر داد زد که آقای معمولd که اون دور و برها بود صداش رو شنید و اومد تا کمکش کنه. اما همین که چشمش به آقای هنرپیشه افتاد، فریاد زد: وااااااای آقای هنرپیشه… شما هستین؟ اصلاً باورم نمی‌شه. آقای هنرپیشه هم لبخند زد. آقای معمولی به آقای هنرپیشه گفت: می‌شه یه امضا به من بدین؟ آقای هنرپیشه گفت: خواهش می‌کنم. خودنویسش رو در آورد و برای آقای معمولی نوشت: تقدیم به آقای معمولی. آقای هنرپیشه. آقای معمولی هم خوشحال شد و رفت تا امضا رو به همه نشون بده.
آقای هنرپیشه حالا تا زانوش توی مرداب فرو رفته بود. ترسید و داد زد. این قدر داد زد که آقای معمولی‌تر که اون دور و برها بود صداشو شنید و اومد تا کمکش کنه. اما همین که چشمش به آقای هنرپیشه افتاد، فریاد زد: وااااااای آقای هنرپیشه… شما هستین؟ اصلاً باورم نمی‌شه. آقای هنرپیشه هم لبخند زد. آقای معمولی‌تر به آقای هنرپیشه گفت: میی‌شه یه امضا به من بدین؟ آقای هنرپیشه گفت: خواهش می‌کنم. خودنویسش رو در آورد و برای آقای معمولی‌تر نوشت: تقدیم به آقای معمولی‌تر. آقای هنرپیشه. آقای معمولی‌تر هم خوشحال شد و رفت تا امضا رو به همه نشون بده.
آقای هنرپیشه حالا تا کمر توی مرداب فرو رفته بود. ترسید و داد زد. این قدر داد زد که آقای معمولی‌ترین که اون دور و برها بود صداشو شنید و اومد تا کمکش کنه. اما همین که چشمش به آقای هنرپیشه افتاد، فریاد زد: وااااااای آقای هنرپیشه… شما هستین؟ اصلاً باورم نمی‌شه. آقای هنرپیشه هم لبخند زد. آقای معمولی‌ترین به آقای هنرپیشه گفت: می‌شه یه امضا به من بدین؟ آقای هنرپیشه گفت: خواهش می‌کنم. خودنویسش رو در آورد و برای آقای معمولی‌ترین نوشت: تقدیم به آقای معمولی‌ترین. آقای هنرپیشه. آقای معمولی‌ترین هم خوشحال شد و رفت تا امضا رو به همه نشون بده.
آقای هنرپیشه کجا بود؟
معمولی‌ترین آدم روی زمین خودنویس آقای هنرپیشه رو دید و گفت: عجب خودنویس قشنگی ولی معلوم نیست کنار این مرداب چی کار می‌کنه… خودنویس رو برداشت، توی جیبش گذاشت و رفت.

دیدگاهتان را بنویسید