عصیانه

فکر کردید اگه نویسنده این وبلاگ یه دختر بود چه چیزایی فرق می‌کرد؟
اگه این آدم عصیانزده، دختر بود، اون وقت ایمیل‌های زیادی می‌گرفت که، وااااااای تو چقدر ماهی. واااااااای چه افکار زیبایی. وااااااااااای چه سوژه های نابی. می‌شه من شما رو Add کنم؟ می‌شه بگید نظرتون چیه؟ می‌شه قربونتون برم الهی؟ آخ که چقدر شما شاعرید! وای که چقدر سرزنده و سرحالید. بمیرم الهی! غم‌هاتون هم قشنگه. بیا تو تنهاترین عصیان من باش.
تا این جاش که از ایمیل‌ها بود. حالا بشنوید از بعضی وبلاگیست‌ها:
وبلاگ اول: دیروز به اتفاق دوست فرزانه‌ام عصیان، رفته بودیم کافه نادری. چقدر پشت سر فلانی حرف زدیم… این قدر چسبید… واقعاً این دختره (عصیان) خیلی می‌فهمه‌ها. بعدشم کلی قهوه خوردیم و سیگار کشیدیم و درباره ادبیات پسامدرن بحث کردیم. اتفاقاً بحث تارکفسکی و سندرم کلاین فیلتر هم پیش اومد. بعدشم رفتیم تا خانه هنرمندان و من تا خونه رسوندمش. یه سر کوچولو هم رفتم بالا تا با ابوی محترمش یک حال و احوالی بکنم. عجب ذهن روشنی داره این مرد.
وبلاگ دوم: به بهترین عصیان زندگیم:
سرزمین مشامم، میهمانی تولد توست. و من کودکانه‌هایم را با سنگ، کاغذ، قیچی‌های مدام تو زنده خواهم کرد……
وبلاگ سوم: و اما وبلاگ عصیان:
این وبلاگنویس با هنرمندی فراوان، گوشه گوشه زندگی خود را مجله‌وار ویراستاری می‌کند. دقت کنید به ماجرای روباه در اکباتان… اگر در ابتدا، ماجرا را طور دیگری شروع می‌کرد. مثلاً به جای دیشب دومین باری بود که می‌دیدمش، می‌نوشت دومین باری که دیدمش دیشب بود، داستان کشش و جذابیت خود را به یک باره در معرض انقراض می‌دید. تجزیه و تفکِک نوشته‌های این وبلاگ مجالی می‌طلبد که در این پهنه، پرداختن به آن مقدور نیست….
وبلاگ چهارم: کم پیش آمده که من از وبلاگی تعریف کنم، اما این یه چیز دیگست. انگار آسمونیه. دیروز که دیدمش، بهش سلام کردم… می‌دونین بهم چی گفت؟ گفت: سلام وبلاگی‌ترین مرد دنیا. رفتیم کافی‌شاپ سلین با همدیگه… چشاش تو دود سیگار ابری‌ترین بود.
حالا که دختر نیستم. متأسفانه یا خوشبختانه پسر تشریف دارم.
حال فکر می‌کنید اگه دختر بودم غیر از این اتفاقات می‌افتاد؟ نه به خدا. دخترایی که وبلاگ دارن می‌فهمن چی می‌گم. می‌خواهید دیگه اینجا ننویسم؟ برم یه وبلاگ وا کنم به اسم مثلاً عسل بانو بعد از یک ماه اعلام کنم که من همون عصیانم بعدشم همه میل‌هایی رو که به نام عسل بانو اومده اون جا انتشار بدم؟ نه بابا… این قدرهام بیکار نیستم دیگه…

دیدگاهتان را بنویسید