پرواز

مدت زیادی بود که انتظار می‌کشید. دیگر حساب زمان و مکان در دستش نبود. از پارسال تا به حال خیلی حوصله‌اش سر رفته بود. بیشتر شعرهایی را که از بر بود بارها و بارها مرور کرده بود. حتی یک بار سعی کرد شعر هم بگوید. اما چیز زیاد خوبی از آب در نیامده بود. لااقل خودش که این طور فکر می‌کرد. مدت‌ها بود که خورشید از سمت چپش در می‌آمد و بعد از این که مسیر بالای سرش را می‌شکافت در سمت راستش غرق می‌شد. چند بار، یادش نبود اما از اولین بار که گذارش به آنجا افتاده بود، روزها می‌گذشت. خیلی فکر کرد. اصلاً یادش نمی‌آمد که اسمش چه بود. پدرش که بود یا اینکه چه کاره بود. تنها احساسی که داشت حسِ خوبِ بودن در این کوه‌ها بود. با خود فکر کرد این کوه‌ها را خیلی دوست دارد. چرایش را به یاد نداشت اما گویا پاره‌ای از وجودش بود. انگار قراری داشت. اما شاید کسی بدقولی کرده بود. دیگر کاسه صبرش داشت لبریز می‌شد.
روزهای اول که فکر می‌کرد، زود خسته می‌شد و تصمیم می‌گرفت که فردایش بیشتر و بهتر فکر کند. اما فایده‌ای نداشت. یادش نمی‌آمد. یک بار از گلی که کنار دستش روییده بود پرسید. لرزید و پژمرد. از سؤالش به قدری پشیمان شد که بار دیگر از کسی نپرسید. ولی… این بار خیلی حوصله‌اش سر رفته بود.
پرستوهایی که قبلاً روی صخره‌ها خانه داشتند، مدتی می‌شد که برگشته بودند.
قبلاً یک بار دیگر هم دیده بودشان که روی تخم‌های ریزشان می‌خوابند. همین پرستوها بودند؟ کجا دیده بودشان؟ … انگار روزی بود که از آن صخره بالا می‌رفت. یادش می‌آمد که آن تخم‌های ریز را که در کیفش می‌گذاشت، پرستوها جیغ کشیدند و به سر و صورتش زدند………
بعد از آن……
سیاهی……
تخم بر زمین افتاد و شکست. از آن روز به بعد را از جایش تکان نخورده بود.
و حالا آن پرستوها برگشته بودند….
اما او این جا چه می‌کرد؟ روزهای اول را به یاد می‌آورد که چگونه حشرات سهمشان را از او می‌برند. و او تکه‌های گم کرده را می‌شمرد. اما دیگر تکه باقی نمانده بود.
امروز وقتی که هنوز خورشید سمت چپش بود پرستوها بیشتر سر و صدا می‌کردند. انگار خبری بود. اما حالا که به سمت راستش می‌دوید رفته رفته همه جا آرامتر می‌شد. ناگهان سکوتی عمیق، کوهستان را برگرفت و صدای شکستن پوسته نازک آن تخم، طنین انداخت و جیک جیک موجودی نوزاد حفره‌های خالی جمجمه‌اش را نواخت.
بلند شد… به سمت صدا رفت… لبخند زد… و بی‌وزن پرواز کرد.

دیدگاهتان را بنویسید