کیو کیو بنگ بنگ

فکر می‌کنم سال چهارم دبیرستان بودیم. یعنی سال۷۰ بود. هفت هشتایی رفیق صمیمی بودیم که همیشه با هم بودیم حتی توی کلاس‌های خصوصی. همه مون شر و آسمون جل و تا دلت بخواد شیطون. یادمه که یه روز در خونه یکی از معلمامون وایساده بودیم تا گروه قبلی بیاد بیرون و ما بریم تو. اون وقت یه بچه داشت رد می‌شد. حدوداً دو سه ساله بود. یه دستش به چادر مامانش بود و توی یه دستشم یه تفنگ ترقه‌ای. همچین که به ما نگاه کرد براش زبون درآوردیم. اون هم تفنگشو به طرف ما نشونه گرفت و گفت کیشششو کیشششو. ما هم منتظر فرصت، امون ندادیم تفنگامون رو که هر کدوم یکی ازش داشتیم از جیب‌هامون درآوردیم و با ترقه‌های پر سر و صدا جواب دندان‌شکنی به عوامل استکبار جهانی دادیم. قیافه طفلک بچهه اون قدر دیدنی شده بود که نگو و نپرس. فکرشم نمی‌کرد یه عده لندهور توی جیبشون تفنگ ترقه‌ای بذارن.

دیدگاهتان را بنویسید