خدا خر رو شناخت شاخش نداد

حالا چی شد که من اینو گفتم؟ آقای ب مالک این جاست. یعنی مالک این جایی که من اجاره کردم تا کافی نت بزنم. ظاهرش رو که نگاه می‌کنی، خیلی خیلی معمولیه. یه آقائیه با قد کوتاه بسیار بسیار کچل که یه شلوار پارچه‌ای گل و گشاد می‌پوشه و یه پیراهن مردونه. روزای آفتابی هم یه کلاه اسپورت سفید سرش می‌ذاره. (فکرشو بکنین عجب تیپی می‌شه با اون شلوار و پیراهن آدم همچین کلاهی بذاره). خلاصه به نظر می‌رسه که خیلی پولدار باشه. از من که ۱،۵۰۰،۰۰۰ تومن پول پیش گرفته و ماهی هم ۲۰۰،۰۰۰ تومن می‌گیره. از طبقه پایینی‌مون هم ماهی ۵۵۰،۰۰۰ تومن می‌گیره. حتما کلی هم ازش پول پیش گرفته. مثه این که یه کارخونه هم داره. تازه اینا چیزاییه که من ازش خبر دارم. اما به نظر من این آقا اصلاً بلد نیست از پول‌هاش استفاده درستی بکنه (گرچه نظر من برای اون اصلاً مهم نیست). آخه اینم شد زندگی؟ هی پول در بیاری و فقط انبارش کنی؟ من که یه ذره پول به دستم بیفته درجا خرج سفر می‌کنم. من اگه جای این آقا بودم حتما تا حالا نصف دنیا رو گشته بودم. مگه می‌شه آدم پول داشته باشه اما هوس نکنه که مثلاً فلورانس رو ببینه یا یه سر به مصر نزنه؟
پسرش هم به جای استفاده از این پو‌ل‌ها زده تو کار خلاف. یه مدتی هم هست که پیداش نیست. شنیدم زندونه. آخه من نمی‌دونم این به کار خلاف چه احتیاجی داره با این همه پول.
خدایا… حکمتت رو شکر. این حکایت خیلی عجیبه که اونی رو که بلده چه جوری خرج کنه، پولدارش نکردی.
شاید هم… همونه که می‌گن خدا خر رو شناخت شاخش نداد.

دیدگاهتان را بنویسید