زمزمه

کجایی؟ در انتهای بن‌بستی که دیوارهایش خم می‌شوند بر سرت به سنگینی گناهان قبیله‌ای که تاوان عمری را به صلیب می‌کشد؟
یاخته‌هایم پر می‌کشند با آوای روحانیت. به ملکوت. به عالم علوا.
فراز و فرود در روزمرگی‌هایم نمی‌توانند پروازی را که لبخندت ارزانیم می‌کنند، زندان کنند.
سلام.
قصدم نبود که نامه بنویسم. حرفی برای گفتن نمانده که چشم‌ها بیشترین حرف‌ها را می‌زند.
زندگی به من آموخت که نیازم را بی‌نیاز کنم. بگریزم از تعلق و بمیرانم آنچه را که در دل دارم. اما ناتوانی بر من چیره می‌شود. آنگاه که نگاهت را بر من می‌افشانی.
چه کسی صدایم کرد؟ از آسمان زمزمه‌هایی می‌بارد… حضور روحانیت را حس می‌کنم. تازگی‌ها فکرت را به این حوالی کوچانده‌ای؟

1 دیدگاه دربارهٔ «زمزمه;

  1. هنوز هم حس‌هایت اینگونه‌اند یا بعد از گذر سال‌ها رنگ زمان به خود گرفته‌اند؟!!!
    نیما: اینگونه‌اند اما چندان مجال نوشتنشان نیست.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید