کما

امروز دو بار کبوتر نشست روی پنجره اینجا. هر دو بار هم نگاه می‌کرد منو. اصلاً هم نمی‌ترسید. مونده بود و یه وری زل زده بود تو چشام. انگاری یه چیزی توی دلم جوشید که خبری می‌رسه از کسی که منتظرشم.
خبر رسید…
خبر بدی هم رسید.
تصادف… ضربه مغزی… نزدیک به یک ماهه که تو کماست. توی یکی از بیمارستان‌های اتریش. آکاهای وین.
فقط می‌تونم دعا کنم. همین… خیلی بده که آدم کاری از دستش برنیاد. ما آدما فکر می‌کنیم که کار نشد نداره. خلاصه همیشه یه راه حلی هست. اما بعضی وقتا تنها کاری که از دستمون برمیاد دعاست.
خدایا… کمکش کن.

دیدگاهتان را بنویسید