عجب دوره زمونهای شده…
پریشب میخواستم برم پیش گیس گلاب. خانومش نبود و تنها بود. شام هم قرار شد برام میرزاقاسمی درست کنه. کارام رو کردم و گفتم قبل از رفتنم یه سر برم چت. ماهها میشد که سری به اون جا نزده بودم. خلاصه رفتیم توی یکی از این رومهای شلوغ به قصد گوش کردن مکالمات ملت که یهو یکی PM داد. دیدیم که یه دختره. سلام و احوالپرسی و از این حرفا… که پرسید چند سالته؟ گفتم بیست و هفت و اندی. تو چند سالته؟ فرمودند پونزده سال! میرم دبیرستان. گفتم خب… یهو گفت وب کمت رو روشن کن ما هم گفتیم بفرما. یهو دیدیم نوشت واااااااااااااای تو چقدر خوشگلی!!! (اونایی که منو دیدن میدونن طرف چه اشتباه بزرگی کرد) خلاصه باز یهو گفت شمارهتو بده من. ما رو میبینی گفتیم آخه جغله تو اصلاً میدونی فرق بین پسر و دختر چیه؟ گفت بعله هم که میدونم. من دوست پسر هم دارم تازه. اما از تو خوشم اومده! خلاصه ما همین طور هاج و واج به نوشته ها نگاه میکردیم و میگفتیم طرف لابد یه سیبیل کلفته که داره ما رو اُسکُل میکنه. گفتیم خب شماره میدم فوقش به جای این که ما به اون بخندیم اون به ما میخنده. شماره دادم. زنگ زد!!! واقعاً یه دختر بچه بود. نیم ساعت هم یه ریز حرف زد. از دوست پسرش گفت از نوارایی که گوش میده از خونوادش و از آسمون و ریسمون. جاتون خالی با گیس گلاب مردیم از خنده. به قول گیس گلاب انگاری سوار ماشین زمان شدی و رفتی به گذشته و بچگی و علایق و سلایق اون موقع. چنانی میگفت دوست پسرش رو دوست داره که من فکر کردم لابد یه جریاناتی هم بعله. بهش گفتم آخه کوچولو هنوز خیلی مونده تجربه کنی تا بگی یکیو دوست داری. میخندید و میگفت نه من چند تا دوست پسر همین جوری هم دارم اما این یکی فرق میکنه.
دو تا نکته بامزه بود تو حرفاش. یکی این که میگفت من کوچولو نیستم آخه مردای سی ساله هم دنبالم میفتن!!! یکی هم این که منو به اسم کوچیک صدا میکرد بدون این که یه آقا حداقل اولش بچسبونه. والله داداش کوچیکمون که همسن اینه هنوز که هنوزه به من میگه داداشی.
اینم از نسل جدید.
من دلم برای این نسل می سوزه. حالا اینی که داری راجع بهش صحبت میکنی٬ الان باید نوزده سالش شده باشه و راستش نمیدونم باید نسل سومی حسابش کنم یا چهارمی. اما بحث من در مورد نسل چهارمیهاست. این جامعه انقدر درگیر گرفتاریهای خودش شده که از بیخ و بن این بچهها رو سپرده دست خدا.
همه انقدر درگیر دلمشغولیهای داغ خودشون (از بیثباتی سیاسی خاورمیانه و بستهی پیشنهادی اتحادیهی اروپا گرفته٬ تا تقابل سنت و مدرنیته و نوشتن شعارهای تهدیدآمیز روی دیوار تالار همایش برای سروش) هستن که اصلاً فراموش کردن یه نسل داره این وسط رشد میکنه. آخه بابا٬ ما یه وظیفهای در قبال این نسل داریم.
جالبه٬ هر وقت هم این حرف رو به هم سن و سالهای خودم میزنم٬ سریع جبهه میگیرن که: ای بابا! پس ما چی بگیم؟ از وقتی چشم باز کردیم٬ یه طرفمون جنگ بود و یه طرف تحریم. یه تلویزیون سیاه و سفید برفکی بود و یه بابایی که نبود و یه مامانی که کارش صبح تا شب گریه بود. اینها چی دیدن جز خوشی؟ توروخدا قیافههاشون رو نگاه کن. تو این سن پایین٬ انقدر ام پی تری پلیر یه گیگ و گوشی سونی اریکسون و هندزفری وایرلس به خودشون وصل کردن که شدن عینهو آدم فضایی. آرایششون رو٬ لباسشون رو٬ ریش تازه دراومده شون رو نگا!
اما من میگم اینها جز همین چند قلم زلم زیمبو چی دارن؟ برنامهی تلویزیونی خوب؟ مجلهی خوب؟ مادر و پدر درست و حسابی؟ نظام آموزشی مناسب؟ نخیر٬ اینها هیچی ندارن. همون معلمهای خودمون که با عینک شماره چهار و خط کش چوبی میومدن سرکلاس٬ دارن با عینک شماره سیزده و پشت قوز کرده به این ها درس میدن. همون خزعبلات آموزشی خودمون داره به یه شیوهی دیگه به خورد اینها هم داده میشه. تازه٬ امکانات فرهنگی ما خیلی بیشتر از اینها بوده. اون همه نوار محب اهری و باغچه بان٬ اون همه کتاب کستنر و کریستوفر٬ پت پستچی و الفی اتکینز٬ سروش کودکان که توی یه بستهی پلاستیکی کوچیک میومد دم در خونهمون و بعدش سروش نوجوان و صفهایی که دم دکهها می بستیم. مگه هیچ کدوم از اینها واسه این طفلیها تکرار شد؟
گاهی وقتها از خودم خجالت میکشم وقتی یاد بچگیم میافتم. اون وقت که خالهام تو تهران دانشجوی هنر بود و همیشه با یه بغل پر از کتاب و نوار شعر برمیگشت. من توی دوران دانشجوییم برای بچههای فامیل چه کار کردم؟ ما نسل سومیها چقدر به نسل بعد از خودمون اهمیت دادیم؟ چه کار کردیم جز اینکه توی خوابگاه دور هم جمع بشیم و سر تکون بدیم و نچ نچ کنیم که آره٬ فلان دخترخالهمون با اینکه سیزده سالش بیشتر نیست٬ فلان است و چنان…
انقدر غصهی خودمون رو خوردیم که واقعاً باورمون شده همه بهمون بدهکارن! هنوز هم که هنوزه دنبال فرصت میگردیم که بتونیم نسلهای قبلی رو محکوم کنیم و آه و ناله سربدیم. منتظریم فلان کس بگه بالای چشم نسل سوم ابرو که سریع شروع کنیم به اعتراض کردن و اون هم به اعتراضیهی ما اعتراض کنه و ما هم به اعتراضیهی اون به اعتراضیهی ما اعتراض کنیم و …حالا حق کی این وسط ضایع شده؟
خود من هم تا وقتی با این نسل چهارمیها دم خور نشدم٬ تا وقتی مجبور نشدم بهشون درس بدم٬ تا وقتی با رییس انجمن حمایت از حقوق کودکان شیراز حرف نزدم٬ نفهمیدم وضع اینها چقدر خرابه. نفهمیدم چطور دارن بچگیشون رو وسط این بگیر و ببندها هدر میدن. اون وقت ما هنوز هم نمیخوایم دست از این ننه من غریبم بازی بچگانهمون برداریم. عادت کردیم مرکز توجه باشیم. عادت کردیم تلویزیون رو که روشن میکنیم٬ زیرنویس “جوانان و مشکل فلان” و “جوانان و مشکل بهمان” ظاهر بشه. عادت کردیم هر مجلهای رو که ورق میزنیم٬ توی هر پاراگرافش چهار پنج تا “نسل جوان” و “سومیها” ببینیم (ناراحت نشی٬ منظورم چلچراغ -که مختص این نسل نوشته میشه- نیست). و تازه به قول میرمیرانی٬ ای کاش نصف این قربون صدقهها نتیجه داشت که این طور توجه گدایی کردن ما٬ به یه دردمون هم میخورد.
بعضی وقتها فکر میکنم یکی دو دههی دیگه که این بچهها میشن قلم به دستهای این مملکت٬ چه شکایتها و بد و بیراههایی انتظارمون رو میکشه؟ و آیا واقعاً لیاقتش رو نداریم؟
نیما: من فکر میکنم نتیجه این میشه که گروههای زیرزمینی زیاد میشن. اتفاقی که بعد از جنگ جهانی افتاد اینجا هم تکرار میشه. ناهنجاریها، سردرگمیها به دنبال سوشیانت و مراد و ناجی گشتنها و چه و چه. حالا راحتتر میشه فضای آلبوم «دیوار» پینکفلوید رو درک کرد.
حرف جالبی زدی چون تا به حال به این بٌعدش فکر نکرده بودم. حالا فکر کن الان چند تا از نسل سومیهای ما نشستن و دارن مدادشون رو برای تحقیر چنین حرکتهایی تیز میکنن. ما حالا حالاها نخواهیم فهمید که دوران توپ و تشرهای آن چنانی گذشته. صحنههایی که توش یه نفر یه ربع ساعت تمام یکی دیگه رو با داد و فریاد محکوم میکنه و طرف هم متنبه میشه و اشک توی چشمهاش جمع میشه٬ مال ملودرامهای آبکی چهل سال پیشه. ولی متأسفانه ما هنوز فرق فیلم و واقعیت رو نمیدونیم.