غُردونی

امروز خیلی کلافه هستم. مثه برج زهرمار نشستم پشت میز و کسی از یک کیلومتری منم رد نمی‌شه. دلم می‌خواد هی غرغر بزنم. اما از اون جایی که دور و بری‌هام می‌دونن که این جور مواقع بهتره دور و بر من نیان و متأسفانه هنوز کسی که با این اخلاق من آشنا نباشه پیداش نشده، موندم که دق و دلی‌م رو سر کی خالی کنم. امروز تا دلتون بخواد کلافه و عصبی و اخمو و عوضی شدم. مدام کلمه‌های ناجور توی کله‌م می‌چرخن. فردا باید دویست تومن بدم به یه کسی که بطور غیرمنتظره این پول رو از من می‌خواد. منم تا حالا نتونستم یه قرون جور کنم. سرم درد می‌کنه. خونه رو هم باید تا آخر شهریور تخلیه کنم. هنوز نتونستم یه خونه مناسب پیدا کنم. عصر کلاس زبان دارم. هیچی نخوندم. شش ماهه که یه لحظه هم استراحت نداشتم. تا حالا ناهار نخوردم. دلم می‌خواد کله‌م رو بکوبم به دیوار. یه کلوم. دلم به هیچی خوش نیست. حالم از همه چی بهم می‌خوره. دلم می‌خواد فرار کنم. فرار. چرا امروز همه چیز این جوریه؟ بن‌بست. خسته شدم از بس به خودم گفتم اینم می‌گذره، تحمل کن. خلاصه همه چیز تموم می‌شه. درست می‌شه. یه مشت کلمه پلاسیده که واسه دلخوش‌کنک هم به درد نمی‌خوره. ای کاش می‌شد یه جورایی از این خراب شده فرار کرد. لعنت. همه فکر می‌کنن که از این نورهود دیوونه خل و چل‌تر و بی‌غم‌تر پیدا نمی‌شه. اما زهی خیال باطل. مرده شور خودم و با این بدشانسی‌ها ببره. اصلاً این نوشته‌ها به چه دردی می‌خوره؟ دردی رو دوا می‌کنه؟ عمراً. بهتره تمومش کنم. حالمو که بهتر نمی‌کنه. خداحافظ.

دیدگاهتان را بنویسید