گام معلق لک‌لک

سی‌صد و پنجاه و شش… سی‌صد و پنجاه و هفت…
نزدیک بود بیفتد. شاخه‌ها بد جور جلوی راهش را گرفته بودند. اگر می‌افتاد مجبور بود تمام راه را برگردد و دوباره شروع کند. سعی کرد به کمرش قوسی بدهد و شاخه‌ها را رد کند. اما گوشه کلاهش به شاخه‌ای گیر کرده بود و مانع از جلو رفتن می‌شد. تکان سریعی به خودش داد تا خلاصی یابد اما همین کار نزدیک بود که باعث سقوطش شود.
آه… آزاد شد.
سی‌صد و پنجاه و هشت… سی‌صد و پنجاه و نه…
اگر گام‌های بعدی را هم درست بر می‌داشت، می‌توانست برای اولین موفقیتش به خودش تبریک بگوید و خودش را به صبحانه‌ای دوست‌داشتنی مهمان کند.
سی‌صد و شصت… سی‌صد و شصت و یک…
نزدیک به یک سال می‌شد که این کار را شروع کرده بود. دقیقا ۱۱ ماه و ۲۸ شب. هر بار تنها یک قدم بیشتر از شب قبل. و بعد افتاده بود.
سی‌صد و شصت و دو… سی‌صد و شصت و سه…
هر بار سعی کرده بود که شاید بتواند این یک قدم بیشتر را تبدیل به دو قدم کند. اما نتوانسته بود و…
سی‌صد و شصت و چهار… سی‌صد و شصت و چهار…
ایستاد… سی‌صد و شصت و چهار… سی‌صد و شصت و چهار…
این بار انگار کمی با شب‌های دیگر فرق داشت. این بار انگار می‌توانست دو قدم بیشتر بردارد.
به آرامی از روی جدول‌های حاشیه پارک پایین آمد.
هنوز یک شب دیگر به پایان سال باقی بود.

دیدگاهتان را بنویسید