فصلی برای نیاز (۲)

ساعت قدیمی یک بار نواخت. انگاری که بعد از سر و صدای زیادی که نیمه شب به پا کرده بود خجالت می‌کشید. شاید هم خوابش می‌آمد.
– نیما… اگه خوابت میاد برو رو تخت اون اتاق.
– مگه پسرخالت اونجا نیست؟
– نه… رفته تو اون یکی اتاق.
توی هیر و ویر دستشویی رفتن بود یا گرم بازی نفهمید که کی از اتاق رفته بود به اتاق دیگر.
چراغ‌ها را یکی یکی کشت و خستگیش را روی تختخواب تکاند.

* * *

ماه پیش بود که رها شروع کرده بود به آزار. نمی‌شد انگاری. به چارمیخش هم که می‌کشیدی رها بود. دلش را نمی‌شد به بند کشید. آن اوایل دوستیش توی آسمان نفس می‌کشید. کسی را که سالها شاهین سرکشی بود، کبوتر جلدش کرده بود. اما چند ماه بعد رها شده بود دوباره. و حالا آزرده‌اش می‌کرد. رها صیادی شده بود که به اسیری می‌برد.

* * *

سعی کرد آفتاب را با دستش کنار بزند بی‌فایده. صدای آوازی آسمانی می‌آمد از یک جایی مثل ابر. انگار که هم‌نوا شده بودند صدها فرشته آسمانی و می‌خواندند بی آن که بدانی چه می‌گویند. هوهوی باد یا چیزی مثل هزار کلید ارگ کلیسا همزمان موجی می‌شدند توی هوای اتاق. نشست توی تخت و صدا می‌آمد همچنان.
باز امشب در اوج آسمانم.
آسمان را می‌کشید تا اوج. یا شاید صدایش از آسمان می‌چکید آرام تا زمین. هر که بود حتما آسمانی بود.
خیال بود. همان بود که از آسمان می‌آمد توی خوابش. همان فرشته آبی‌پوش عروسک چوبی کودکی‌هایش بود. یا نه… شهرزاد قصه‌گویش بود. موهای کوتاهش را با شانه‌ای چوبی برای زمینی‌ها قسمت می‌کرد انگاری. یک… دو… سه.
یک… دو… سه.
باز امشب در اوج آسمانم.
یک… دو… سه.
عادتش به شانه کشیدن روی دست‌هایش مانده بود هنوز. از شمردنش پیدا بود که تازگی زلف‌هایش را چیده. یک… دو… سه را نمی‌شمرد. می‌کشید. مثل همان آ که آب فارسی کلاس اولمان بود. حتماً بلند بوده این موهای پرکلاغی که شانه‌اش را طولانی می‌کرد.
یادش آمد این قانون را که اگر تو کسی را ببینی توی آینه، او هم تو را خواهد دید. سرش را از آینه دزدید و به اتاق برگشت.

* * *

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید