رویای نیمه‌شب اردیبهشت

نزدیک به یک ساعت بود که انتظار می‌کشید ماشین پر شود. حالا هم که مسافرهای دیگر آمده بودند، راننده دبه کرده بود و زده بود زیر کرایه‌ای که با هم طی کرده بودند. پا شد و کوله‌اش را برداشت و زد بیرون از سواری. هر چقدر هم که اصرار کردند، پایش را کرد تو یک کفش و با این که حوصله اتوبوس را نداشت، جلوی یکی از آنها را گرفت و سوار شد.
همیشه فراری بود از این اتوبوس‌های لعنتی. صدای گریه بچه‌ای که لج کرده بود و سرفه‌های لاینقطع مردی از ناکجای عقب اتوبوس تنها فایده‌ای که داشت، بر هم زدن اعصابش بود. دو دختری که روی صندلی جلوتر نشسته بودند اصلاً معلوم نبود که خنده‌هایشان را از کجا می‌آورند و این جور توی فضا پخش و پلا می‌کنند. تنها ساکنان این سفینه قراضه انگار همین‌ها بودند.
– آقا بدید من کوله‌تون رو اگه جا نمی‌شه. زیر صندلی ما هنوز جا هست.
آه… از لحظه‌ای که سوار شده بود کوله‌اش را جا به جا نکرده توی دستانش نگه داشته بود.
– ممنون.
و کوله‌اش را داد به دختر تا زیر صندلیش بگذارد.
نیم ساعت آن ورتر، پیرمرد بغل‌دستیش با صدایی که انگار مال کس دیگری بود، فریاد زد:
– آقای راننده… خیلی مخلصیما. خسته نباشی!
و لبخند مسخره‌ای را تحویلش داد. انگار سرداری بود که در هیأت مسافر، ساربان را از کمین راهزنان آگاه کرده است و یواشکی گفت:
– اگه این جوری بهش نگم، خوابش می‌بره… اون وقت همه‌مون ته دره‌ایم.
اَه… پیرمرد خرفت…
وقت غذا که نگه داشتند، رفت و یک چیپس و یک پاکت آبمیوه خرید و نشست روی سکویی بیرون رستوران. چیپس را همین جوری خریده بود به عشق این که تشنه‌اش کند و از خوردن آبمیوه لذت بیشتری ببرد. دخترها همچنان در حال خنده بودند و توی محوطه این ور و آن ور می‌رفتند. نگاهشان که خورد به هم لبخندی بی‌منظور تحویلش دادند و خنده‌کنان به سوی حوض بیرون رستوران رفتند. زیر لب گفت:
– دیوونه‌ها!
دو ساعتی آن ور نیمه شب بود که رسیدند ترمینال. پیاده شد و سریع به سمت یکی از تاکسی‌های ترمینال رفت. آن قدر خسته بود که تا میدان آزادی برای سوار شدن ماشین نرود.
– چقدر تا اکباتان؟
– هزار و پونصد!
حوصله چانه زدن هم نداشت.
– بریم!
تازه توی خیابان افتاده بودند که دو دختر را دید که پیاده می‌روند و همچنان در حال گپ زدن، می‌خندند.
– آقا یه لحظه نیگر دار.
سرش را از پنجره بیرون کرد و گفت:
– خانوما! این موقع شب ای کاش تاکسی از ترمینال می‌گرفتین.
– آخه اینا گرون می‌گن.
و با خنده ادامه داد:
– ما نفری پونصد بیشتر نمی‌خوایم بدیم.
– به هر حال احتیاط کنین. این موقع خیلی خطرناکه.
– باشه… مرسی!
– خواهش می‌کنم. شب بخیر.
– شب بخیر.
دهنه شهرک که رسیدند، یادش آمد کتابش را جا گذاشته است توی اتوبوس و از راننده خواست که بر گردند. به خیابان منتهی به ترمینال که رسیدند، جمعیت سرعت ماشین را گرفت. یک لحظه از میان پاهای مردم، کفش نعلینی نوک تیزی را دید که کمی آن ورتر از یک کتاب آشنا بر زمین افتاده بود و…
تکان بزرگی سرش را به شیشه اتوبوس کوبید. از خواب توی اتوبوس به همین علت متنفر بود. دخترها هم‌چنان می‌خندیدند. اتوبوس سربالایی را یک‌نواخت و نفس‌گیر می‌رفت بالا. هنوز خیلی مانده بود تا تهران…

دیدگاهتان را بنویسید