قطعه گمشده!

کار سختی‌ست… جوییدن هزار باره. می‌دانی؟ کمی که فکر می‌کنم می‌بینم من هم راه درازی آمده‌ام. کمی بیشتر از طولانی رودخانه. و هزار طول دیگر در پیش دارم… شاید هم نه… اینجا انتهاست. اشتباهی که متولد نشده‌ام. اتفاقی بوده مانند میلیون‌ها که هر روز. این راه آمده را خودم پیموده‌ام. با همین پاها و همین نیرو که اندک اندک خرجش کرده‌ام. اما… میان این همه گام، میان این همه فرسایش هنوز گرفتار حل این معما هستم. بزرگترین چیستان به گمانم همین باشد. سؤالی ساده با جوابی مهیب که خیلی وقت‌ها پیدا نمی‌شود یا وقتی پیدا می‌شود که وقت تحویل ورقه‌هاست. می‌ترسم از پیچیدگی این چیستان. گاهی هم غبطه می‌خورم به آنها که حلش کرده‌اند. گاهی هم به خود می‌گویم که نباید پاسخ همان باشد که دیگران جسته‌اند. مگر می‌شود؟ امکان ندارد که بعضی به این سرعت برسند به حلش و من هنوز گامی هم نرفته باشم؟ حتماً حلش نکرده‌اند و خود در آن حل شده‌اند. شاید بهتر باشد که من خودم توی این هندسه گرفتار نکنم. اصلاً زندگی که نباید محدود به مثلث و دایره و این حرف‌ها باشد! شاید هم زندگی هندسه است و من موجودی غیرهندسی هستم. یا شاید هم یک موجود چندضلعی هستم که توی هیچ قانونی دسته‌بندی نمی‌شود. می‌دانی این مشکل شاید مشکل من تنها نباشد. مشکل تمام کسانی است که الگوریتمی فکر می‌کنند. این که همه چیز الگوریتمی است. همه چیز راه حل دارد و مسأله‌ای که الگوریتم نداشته باشد اصلاً مسأله نیست. کوچک‌تر که بودم -مثلا شانزده یا هفده- فکر می‌کردم که یک مرد بیست و هشت ساله چقدر بزرگ است. اما حالا تنها فکر می‌کنم که یک مرد بیست و هشت ساله شاید فقط مشکلاتش بزرگتر باشد!

دیدگاهتان را بنویسید