و در بامدادی خاکستری دخترک میدوید. سنگینی مضاعف شدن زیر پوستش آرام آرام جا باز میکرد. برگهای زرد بوی ماسههای ساحلی را تازه تجربه میکردند. دریا خودش را استفراغ میکرد. لختی ایستاد. نفسی گرفت و با موجها رفت. بکارتش گم شده بود…
دستنوشتههای نیما اکبرپور
و در بامدادی خاکستری دخترک میدوید. سنگینی مضاعف شدن زیر پوستش آرام آرام جا باز میکرد. برگهای زرد بوی ماسههای ساحلی را تازه تجربه میکردند. دریا خودش را استفراغ میکرد. لختی ایستاد. نفسی گرفت و با موجها رفت. بکارتش گم شده بود…