آینه‌ای که نشکست ۱

همه چیز اتفاقی بود. ماشین حمید را بردم که سر راه بنزین بزنم و بگذارم توی گاراژ که فردا صبح وسط راه خاموش نکند. پول بنزین را که حساب کردم و راه افتادم. هنوز چند ده متری دور نشده بودم از دهانه پمپ بنزین که دیدم شبحی ایستاده و با یکی از ماشین‌هایی که راه را بند آورده بود بحث می‌کند. صدایش را که نمی‌شنیدم. فقط از روی حرکات دست و سرش بود که حدس ‌زدم بحث می‌کند. ماشین‌هایی که جلویش ترمز می‌زدند، ترافیکی طولانی درست کرده بودند. خواستم دور بزنم ماشین جلوئیم را که موتورسواری جلویم پیچید. زدم روی ترمز. در عقب ماشین باز شد و شبح که حالا دختری بود خودش را چپاند گوشه ماشین.
– آقا می‌شه منو از دست این‌ها نجات بدین؟
راه افتادم و پیچیدم توی اولین خیابانی که از کنارم می‌گذشت.
– مسیرتون کجاست خانوم؟
– نمی‌دونم. شما کجا می‌رین؟
– میرم خونه!
انگار که عصبانی شده باشد. پرسید:
– میدون بعدی پیاده می‌شم.
خیابان‌ها شلوغ بود و داشت من را هم کلافه‌تر می‌کرد. از آینه نگاهی به او انداختم. قیافه بانمکی داشت. سنش بالاتر از ۲۳ یا ۲۴ نبود. کنجکاو شده بودم که آن موقع شب توی خیابان چه می‌کند. از طرفی هم نمی‌خواستم باز ناراحت شود. هر چه باشد تا میدان بعدی بیشتر میهمانم نبود. بی‌مقدمه پرسید:
– آقا شما مجردین؟
-…. بله.
– یعنی تنها هستین؟
– بله تنها هستم.
– می‌شه من امشب رو بیام خونه شما؟
نمی‌دانستم که چه باید بگویم. من تنها زندگی می‌کردم. از لحاظ اینکه دختری به خانه‌ام رفت و آمد کند مشکلی نداشتم. اصولاً به دلیل دوستان زیادی که داشتم، رفت و آمد دخترها و پسرهای هم سن و سال خودم به خانه‌ام زیاد بود. همسایه‌ها هم کاری به کارم نداشتند. از طرفی نمی‌توانستم به غریبه‌ای هم اعتماد کنم و بی‌مقدمه به خانه‌ام دعوتش کنم. اما…
– من شما رو نمی‌شناسم خانوم. اما شما می‌تونین به خونه من بیاین به شرطی که…
حرفم را قطع کرد و گفت:
– آقا خواهش می‌کنم…
– نگران نباشین. من انتظاری از شما ندارم خانوم. خواستم بگم به شرطی که فردا برین.
– باشه.
…… ادامه دارد …..

دیدگاهتان را بنویسید