این مردم عزیز

ساعت ۲ نیمه شب را پشت سر می‌گذاشت که در میدان نور دست نگه داشتیم جلوی یک تاکسی که برویم اکباتان. بی‌توجه به راننده با پیام صحبت می‌کردم درباره ملاقاتی که با احمدرضا درویش داشتیم. حتی اسم کوچکش را هم نبرده بودیم که برگشت و بهمان گفت شما توی کار سینما هستید؟ گفتیم نه. شروع کرد درباره درویش و فیلم‌هایش صحبت کردن و حرف‌هایش ادامه پیدا کرد تا کشیده شد به بهرام بیضایی و فیلم‌ها و تئاترهایش. فهمیدیم که علوم تربیتی یا یک چیزی مشابه آن خوانده توی دانشگاه. پیاده که شدیم یک جور فضای سنگینی بود. به گمانم ایران تنها جایی است که تحصیلکرده‌هایش راننده تاکسی می‌شوند و بعضا در مسایلی غیر از تخصصشان تبحر دارند. یک بار دیگر هم همچنین حسی به من دست داده بود و آن وقتی بود که توی آستانه اشرفیه کباب می خوردیم و صاحب آن‌جا درباره انتخابات ریاست جمهوری صحبت می‌کرد و می‌گفت به خاتمی رای نمی‌دهد و دلایل بسیار هوشمندانه‌ای می‌آورد و ما هم سعی می‌کردیم که با استدلال «انتخاب میان بد و بدتر» قانعش کنیم که رای دهد. الآن که به صحبت‌هایش عمیق‌تر فکر می‌کنم بیشتر به حرف‌های عمیقش پی می‌برم.

1 دیدگاه دربارهٔ «این مردم عزیز;

  1. میراسدالله راست می گفت که زندگی توی این مملکت از کارتون south park هم عجیب‌تره. هر روز کلی فانتزی و کمدی مجانی داریم٬ اونوقت غر هم می‌زنیم!
    نیما: اما خنده تلخ ما از گریه غم‌انگیزتر است.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید