جراحی

چاقوی جراحی نو را از توی لفافه‌اش بیرون آوردم. روی پوست سفت سرش فشار دادم و سعی کردم از میان پوست نازک به هم تابیده، کوتاه‌ترین مسیر را به سمت توده خاکستری کج و معوجی پیدا کنم که به من گفته بود نه. با مته بزرگ قسمتی از استخوان سرش را برداشتم. لخته را که برداشتم از روی مخچه‌اش، دستم ناخودآگاه رفت به سوی زائده‌ای که خوب می‌شناختمش. گوشه‌ای از آن را فقط لمس کردم با تیغه.
به هوش که آمد، دوست‌داشتنش قد کشیده بود و قلبش ضربان را عمیق‌تر می‌نواخت.
به هوش که آمدم، جایی میان زائربروخ و هانیبال لکتر گم شده بودم.

2 دیدگاه دربارهٔ «جراحی;

  1. حیف که تا میام برای بار چندم از کار کسی تعریف کنم، یاد اون حرف داییم میافتم که اگه سه بار از کارهای یه نفر تعریف کنی، بار چهارم دیگه حرفتو باور نمی‌کنه. این داستان رو تقریباً چهارمین باره که دارم می‌خونم و باید اعتراف کنم که دیگه طاقت ندارم و یه بار دیگه می‌خوام بگم که کارت خیلی تأثیرگذار بود. شاید کارم احمقانه باشه دایی جان، اما این یه دفعه رو جون اون ریش پروفسوری حناییت بی‌خیال شو. اکبرپور تو هم می‌خوای حرفمو باور نکنی، نکن، به جهنم اسفل السافلین!
    استغفرالله! اسی، می‌بینی چطوری دهن آدمو وا می‌کنی آخه؟
    پ.ن: دیشب قرمزه رو جای آبیه خوردم احتمالاً، زیاد خودتو ناراحت نکن. به دکترت هم بگو بین زائربروخ و آلفردبلالوک یه خط باریک سرخ هست. بین مادر ترزا و هیتلر، بین مریم مقدس و مدونا! این لعنتی‌ای که باعث میشه این خطوط رو رد کنیم، آخ! اگه دستم بهش برسه! استغفرالله! گمونم هرچه زودتر جل و پلاسم رو جمع کنم امروز بهتره. خودمم گمونم یه خطی، چیزی رو رد کرده باشم.
    نیما: منظورت درک اسفل السافلین بود دیگه؟ راستی این اسی کیه؟ همون که بیا با هم بریم سفر، دبی دبی؟

    پاسخ
  2. خدایا! گمون نمی کنم زندگی حالاحالاها مجهز به آیکون آندو بشه. ولی ای کاش وبلاگ ها از این نعمت محروم نبودن تا آدم موقع بازخوانی کامنت هاش شرمنده نشه. واقعا معذرت می‌خوام. بقول سالی مک براید “گمونم این خون اسکاتلندیم کار دستم داد”. فکر کنم بچه‌های سخت‌افزار بهش می‌گفتن نویز ضربه‌ای. فصلیه، رد می‌شه. معذرت می‌خوام.
    پ.ن ۱: بله، منظورم همون بود که گفتی. دیگه روم نمی‌شه تکرار کنم. خدا ادب مدب که بهمون نداد، ای کاش سواد درست و حسابی می‌داد لااقل.
    پ.ن ۲: اسی هم همین دایی حنایی بنده‌ست. اما چون اختلاف سنی چندانی نداریم، گاهی وقت‌ها زورم میاد این القاب خانوادگی رو پشت اسمش بیارم.
    پ.ن ۳: وسط این شرمندگی باید اعتراف کنم از اون تشبیه “بیا با هم بریم سفر، دوبی دوبی” واقعاً خنده‌ام گرفت. این دایی ما از اونهاییه که لقب مسخره‌ی کاریش واسه‌ش حکم سبیل گربه رو داره. آخ که چه کیفی می‌ده اینطوری اذیتش کنم.
    پ.ن ۴: حالا که آندوی ما هم دست شماست، می‌شه لطف کنی این خزعبلات منو از کنار داستان محبوبم پاک کنی؟
    پ.ن ۵: راستی، حرف آندو شد. چه احساسی داری از این قدرت حکمرانی مطلق خداگونه‌ای که این دات نتت داره بهت می‌ده؟ می‌شه به لیست انگیزه‌های وبلاگ‌نویسی اضافه‌ش کرد؟ 🙂
    نیما: نشد دیگه. یه سوتی که قابل این حرف‌ها رو نداره. من خودم خدای سوتیم. به سالی سلام برسون بگو هنوز تو کف دانشگاه‌شونم با جودی و اینا خیلی خوش می‌گذشت به مولا!
    حق الکشف سیبیل و اینا یادت نره. اون سوتی‌تم پاک نمی‌کنم جهت یادگاری. این رب‌النوع دات نت شما هم یه چیزی تو مایه‌های صلابت مطلقه وقیحه. کاریش نمی‌شه کرد. به انگیزه‌ها اضافه شد.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید