مادربزرگ

مادربزرگم جیب‌هایش را گم کرده بود
و با موهای حنایی
که بوی بهارهای کهنه می‌داد
یادش نمی‌آمد
که دندان‌های مصنوعیش
برایش گشاد شده است
و هنوز با همان دستانی که
کودکی‌هایم را نوازش می‌کرد
مرا می‌نواخت.

دیدگاهتان را بنویسید