حکایت خوابیدن مر سامان را

صبح تا ظهرش همیشه خواب بود
نصف شب بیدار چون شبتاب بود
آخر هفته همیشه مست بود
مال دنیا پیش چشمش پست بود
شیشکی از دید او چون گوز بود
شام تیره نزد او چون روز بود
سایز کالیبرش همی هشتاد بود
در تقلب یاورش استاد بود
کاسه صبرم کمی لبریز شد
آسفالت طاقتم هم لیز شد
گفتمش خروار کار انباشته
بدرویم آن فکرهای کاشته
کاسه‌ای از آب پیشم رنده کرد
باز هم عصیان را شرمنده کرد
یک دو روزی ظهر خود بی‌خواب کرد
بعد آن سامان فکری ناب کرد
صبح گشت و او هوای خواب کرد
این دل شوریده را بی‌تاب کرد
کون لق خواب‌های بنده کرد
خواب دائم بهر خود پاینده کرد
مرگ موشی خورد، بعدش خواب شد
باعث آرامش اعصاب شد

دیدگاهتان را بنویسید