همه بیماریم

بعضی شب‌ها سیاه‌ترند از شب‌های دیگر. خیلی سیاه‌تر. انگار که یک مایع سیاه و غلیط را پخش کرده باشند توی هوا. یک مایع سیاه که با افسردگی خاصی معجون شده باشد.
– باز هم که داری سیاه می‌نویسی!
دخترک کنار دستیم توی ماشین با عشوه خاصی از دوست پسرش خداحافظی می‌کند و ماشین راه می‌افتد به سمت آزادی.
– آقا ممکنه دستتون رو کنارتر بکشید؟
لعنتی! دستم حداقل یک وجب فاصله دارد با او. هر دست‌انداز را هم که رد می‌کنی خودش را نزدیک‌تر می‌کند و با حالت خاصی یک «نچ» پرتاب می‌کند به سمت اعصابم.
– علی سلطان! دورت بگردم!
مینی‌بوس‌های لبریز از پسران افسارگسیخته که با جیغ و ویغ ساعات انتهایی شب را به تشویق تیم محبوبشان در خیابان می‌گذرانند تا برای رهگذران جلب توجه کنند.
– برادر کوچیکمه! دوسش دارم! نیازی ندارم به دوست پسر! باهاش رابطه دارم! همین ارضام می‌کنه!
در گوشه و کنار این شهر چه روابطی ایجاد شده است تازگی‌ها! هر چقدر سعی می‌کنم با افکارشان کنار بیایم، نمی‌شود. آمار آدم‌های لزبین و گی خیلی سریع‌تر از آن چه فکرش را بکنی در حال افزایش است. یکی با افتخار می‌گوید که فتیش هست و پول داده تا وسایلش را از دبی بیاورند. ضربدریش را اصلا درک نمی‌کنم. انگار یک جور بیماری جنسی دارد زیر پوست شهر نفوذ می‌کند. شاید همه دچار بیماری‌های روانی شده‌ایم و این روان‌پریشی‌ها دارد از زخم بعضی‌ها اینگونه سر باز می‌کند. از یکی این گونه و از دیگری تجاوز به ۲۹ پسر بچه و به همین سادگی پیچیده شدن طومار زندگی‌شان. مجلس‌مان دارد درباره حجاب تصمیم می‌گیرد. پلیس‌مان نگرانیش چیز دیگری‌ست. جای دیگر بلاگرها و روزنامه‌نگاران و هنرمندان دستگیر می‌شوند. لابد بیجه‌ی قاتل اول به جشن خانه سینما رفته و بعدش هم سایت‌های سکسی دیده و نهایتا شهوتش غلیان کرده و یک سال و نیم جنایت می‌کرده است!
هنوز بوی آش شله قلمکار میدان انقلاب توی ذهنم بالا و پایین می‌رود. صدای فحش زنی که از تلفن عمومی به همجنس دیگرش فحش می‌دهد قاطی شده با موسیقی‌ای که توی پخش ماشین مسافرکش مدام عربده می‌زند.
سیاه ننویسم! نفسم را هم دارم بالا می‌آورم. تقصیر کسی نیست. آسمان امشب سیاه‌تر از شب‌های دیگر است.

2 دیدگاه دربارهٔ «همه بیماریم;

  1. الان ساعت ده و ربع شبه و هیچ دختر دیگه‌ای توی کتابخونه نیست. می‌دونی چرا؟ چون هوا پسه. چون از ساعت نه شب به بعد، قیافه‌ها یه کم ترسناک می‌شه. چون عربده‌ها شروع می‌شه. چون همه می‌رن سراغ سایت‌های […]. چون اون پسر قدبلنده می‌شینه توی لابی و تزریق می‌کنه. چون اون یکی پسره رو مست و پاتیل می‌برن توی اتاقک نگهبانی و این‌قدر زیر گوشش می‌زنن تا حالش جا بیاد. می‌دونی اسم اینجا چیه؟ کتابخانه‌ی خوارزمی دانشکده‌ی مهندسی دانشگاه شیراز، دارای بزرگ‌ترین مرکز ریزکامپیوتر و سمعی بصری دانشگاهی ایران. (همین الان یکی از پسرها زد زیر آواز). می‌دونی من الان باید چیکار کنم؟ باید برم اتاقک نگهبانی (البته اگه هیچ نشئه‌ای اون تو نباشه) و یه گواهی بگیرم که خانم فلانی تا ساعت فلان و فلان دقیقه‌ی فلان تاریخ، در مرکز ریزکامپیوتر، مشغول به کار بوده است. بعدش باید روی تاریخ و ساعت و اسمم یه چسب گنده بزنن تا خدای ناکرده عوضش نکنم. بعدش باید چیکار کنم؟ باید این‌قدر توی حیاط قدم بزنم تا سرویس خوابگاه برسه. البته طبیعیه که نتونم جای مناسبی برای منتظر موندن پیدا کنم چون از همه جا صدای عربده و آواز بلنده. بعدش چی می‌شه؟ فرناز و حسین رو می‌بینم. دارن از جلوی کتابخونه رد می‌شن که متوجه حضورم می‌شن. می‌گن بیا، می‌رسونیمت. تازه عقد کردن. پدر فرناز زنگ زده به خوابگاه که بابا، بذارین این پسره با دخترم حرف بزنه. خوب، حالا ما می‌ریم دم در خوابگاه. اونجا یه آقایی وایساده و داره بی‌سیم می‌زنه. به کدوم جهنم دره‌ای، نمی‌دونم. میاد جلو با حسین دست می‌ده. یه خوش و بشی می‌کنه و می‌گه، حالا این دفعه می‌بخشم. ولی از این به بعد دیگه دیرتر از هشت و نیم نرسونش. فرناز رو می‌گه. زنش رو.
    نیما: این جا یه پادگان درست و حسابیه. بزرگ و گنده. با همه خواص یه پادگان. «سال‌های سگی» ماریو بارگاس یوسا رو خوندی؟

    پاسخ
  2. خوندم و باهات موافقم. حالا فکر می‌کنی کی «برده» است و کی «جگوار»؟!
    نیما: نمی‌دونم. فقط ترجیح می‌دم که «برده» نباشم.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید