اسکله

بالا… بالا… بالا
هل می‌دهم شانه‌های برجسته تصویرم را
روی پله‌های خیس کف‌آلود
بالا… بالا… بالا
سیاه، خاکستری، کبود
یک پله دیگر تا اوج
یک پله بدون بازگشت
پله‌های لعنتی اضطراری
کنار اسکله مقدس
کنار مشتی مرغ دریایی
کنار انبوه جیغ بنفش
به هنگام هبوط
به هنگام نیاز
به هنگام خطا
کبود، خاکستری، سیاه
ضربه‌های باد
سایه‌های توهم
امواج و گرداب و سقوط
موسیقی با ضرباهنگ طوفان
تا بیکران
مسافران گرامی! لطفاً پیاده شوید
ایستگاه آخر می‌باشد!

4 دیدگاه دربارهٔ «اسکله;

  1. دیگر از مرگ نخواهم ترسید
    دیو سرمازده‌ی عصر حیات
    که به نوشیدن گیلاس تنم پابرجاست
    نیما: شاعرش کی بود؟

    پاسخ
  2. این شعر رو هم دوست دارم. با اینکه حس انتقام وحشتناکی توشه:
    “مادر و بمب نوترونی”
    مادر،
    دارم روزنامه‌های امروز را می‌خوانم
    در میان پیکرهای شفاف کودکان گرسنه لنینگراد،
    که به یادبود بچه‌های معدوم جهان به دور درخت نوئل جمع شده‌اند،
    دست‌های کوچولوی خشک شده
    چونان فانوس‌های زردِ آویزان از درخت
    از گورستان پیسکاروفسکویه دراز می‌شوند
    تا نارنگی‌ها را بگیرند
    اما به محض گرفتن
    نمی‌دانند با آنها چه کنند.
    با گاز خفه شدند
    کودکان آشویتس
    با صورت‌های کوچولوی بادکرده
    از سانتاکلاوس
    لیوان اسباب‌بازی می‌طلبند
    که تنها کمی اکسیژن در آن باشد.
    کودکان ِ زاده‌نشده‌ی منظومه‌ی کوچک من
    از زهدان مادرانشان بیرون می‌آیند،
    و به سوی گرگ گنده‌ی شریر می‌خزند که هق‌هق می‌کند.
    کلاه‌قرمزی کوچولو
    می‌کوشد تا به هم بچسباند
    تکه پاره‌ی تن بچه‌های
    بلفاست و بیروت را،
    که از انفجار بمب تکه پاره شدند.
    بچه‌های السالوادور
    که با تانک‌های انتقامی له و لورده شده‌اند
    از هر چه اسباب‌بازی شبیه تانک
    وحشت دارند.
    مراسم کودکان معدوم
    به دور درخت جهانی نوئل
    همواره ادامه دارد.
    اما اگر بمب نوترونی منفجر شود
    دیگر بچه‌ای زنده نمی‌ماند:
    تنها مهدکودک‌ها و کودکستان‌ها می‌مانند
    و خرس‌های عروسکی که با پنجه‌های پلاستیکی خود
    مویه‌کشان خاک اره‌ها را از سینه‌های خزدارشان پس می‌زنند،
    و فیل‌های پلاستیکی جیغ خطر می‌کشند…
    خیلی دیر است…
    سپاس ساموئل کهن
    و دیگر بشردوستان
    برای اسباب‌بازی آمریکایی جدیدتان…
    همانی که بچه‌ها با آن بازی نمی‌کنند
    بلکه آن که با بچه‌ها بازی می‌کند
    تا زمانی که دیگر بچه‌ای پیدا نشود…
    سپاس برای دیسنی‌لندتان
    که در آن دیگر هیچ بچه‌ای چیزی را
    نمی‌شکند،
    برای عروسک‌ها
    که دیگر هرگز مویشان کشیده نمی‌شود،
    برای شیشه‌ی پنجره‌ها
    که دیگر هرگز شکسته نمی‌شوند
    با توپ‌های نفرت‌انگیز.
    برای چرخ و فلک‌ها
    و کره‌اسب‌های همیشه بی‌سوار،
    که در دنیای بی‌انسان جرق و جروق می‌کنند،
    برای لباس بچه‌ها
    که با دقت روی طناب‌های رخت آویزان شده،
    و دیگر هرگز
    در بازی‌های قایم باشک
    وسط خار و خس
    پاره نمی‌شوند…
    زیرا که آخرین قایم باشک
    بازی می‌شود.
    و دیگر نه بچه‌ای زنده می‌ماند
    و نه آدم بزرگی.
    خیابان‌های صحیح و سالم
    با ساعت‌های صحیح و سالم
    فرش می‌شوند
    و دستبندها و تسمه‌های محکم
    هنوز
    شکل مچ‌های ناپدید شده را نگه می‌دارند،
    و نیز حلقه‌های ازدواج شکل انگشتان را
    حلقه‌های فیروزه و گوشواره‌های دیگر،
    شکل لاله‌های گوش زنان را،
    و دستکش‌های خالی صحیح و سالم
    فرمان‌های صحیح و سالم ماشین‌ها را می‌گیرند.
    و آن وقت مادر دیگر در آنجا نخواهد بود.
    تنها دکه روزنامه‌فروشی زن فروشنده به جا می‌ماند.
    و باد اتمی به میان نسخه‌های فاسد
    هفته‌نامه‌ی فوتبال و هاکی
    و روزنامه‌های آمریکا و تندرستی می‌وزد
    که همگی پاره پاره شده‌اند.
    مادر به ندرت در باره‌ی سیاست حرف می‌زند
    اما یک بار که از فروشگاه کاغذ دیواری
    در بولوار زویوزدنی برگشت
    همان جا که یک‌باره
    کاغذ دیواری ساخت آلمان شرقی را
    حراج کرده بودند
    و از شلوغی، دکمه‌هایش کنده شده بود
    چنین گفت:
    “خداوندا!
    مردم برای اشیا چه حرصی می‌زنند
    به همین دلیل است که شاید
    بمب نوترونی اختراع شده…”
    آری، فکر کردم که میلیون‌ها فروشگاه در سراسر دنیا
    انباشته می‌شود از کاغذ دیواری،
    کَُت‌های پوست سمور،
    الماس،
    کفش‌های ایتالیایی،
    استریوهای ژاپنی،
    قوطی‌های آبجو دانمارکی،
    آری، همه چیز جز…
    مشتری،
    و آن‌گاه بالش‌ها
    شروع می‌کنند
    به غارت جمجمه‌های نئاندرتال از موزه‌ها،
    پیراهن‌های خود را به دور مجسمه‌ها و اسکلت‌ها
    می‌پیچند،
    کالسکه‌های بچه‌ها
    بچه‌های بطری‌شده‌ی آزمایشگاه‌های پزشکی را
    تکان می‌دهند،
    لبه‌های تیغ‌ها از تنهایی
    می‌خواهند گلوی خود را پاره کنند،
    کراوات‌های بی‌شمار از درخت‌ها آویزان می‌شود،
    کتاب‌ها از بس حسرت چشم‌ها و انگشتان را خورده‌اند
    می‌خواهند خود را به وسط آتش پرتاب کنند.
    اما شاید اشیاء، کارها را سر و سامانی دهند
    و خود برای خرید به فروشگاه‌ها سر بزنند
    و شاید آنها هم فاجعه‌ی جهانی بیش‌تری به بار بیاورند
    آن هنگام که در همه جا شایعه‌ای ناموثق پخش می‌شود
    که در فروشگاهی از فروشگاه‌های حومه‌ی شهر
    ناگهان انسان‌هایی را به حراج گذارده‌اند.
    اشیاء گرد هم می‌آیند تا تظاهرات سیاسی راه بیاندازند
    و شاید یخچالی جانی پیشقدم شود
    و بمب نوترونی جدیدی اختراع کند
    که تنها اشیا را نابود می‌کند
    و آدم‌ها را صحیح و سالم به جا می‌گذارد…
    اما اگر هیچ آدمی به جا نماند
    آن وقت چه پیش خواهد آمد؟
    همه‌ی آنانی که خنجر اتمی به دست می‌گیرند
    با خنجر اتمی نیز نابود می‌شوند!
    (بخشی از یک شعر بلند)- یوگنی یوتوشنکو- ترجمه‌ی حسن سجودی
    نیما: معرکه بود دختر. خیلی خوشم اومد. سپاس.

    پاسخ
  3. امروز مطلب Copywrite یا Copyright؟ رو خوندم و حسابی شرمنده شدم. بذار قبل از این که یه جایی توی درک واسم رزرو بشه، بگم گه شعر یوتوشنکو رو از آدرس
    http://www.mani-poesie.de/index.jsp?auId=1011
    کش رفته بودم.
    نیما: من خودم یه جا توی بهشت برات رزرو می‌کنم به خاطر این خیرالعمل. اما مسأله اینه که گاهی به جهنمی‌ها حسودیم می‌شه بد فرم.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید