ریش و سیبیل

شب‌ها که همه خواب هستند آقای پلیس بیدار است و با ماشین بنز که حتی از سوناتای مسعود اینها هم تندتر می‌رود، دنبال دزدها و آدم‌های بد می‌کند و آنها را می‌اندازد زندان و با تفنگ حسابشان را می‌رسد و حالشان را توی قوتی می‌کند. من تعجبم که چطور آقای پلیس که شب‌ها نمی‌خوابد، هیچ وقت خسته نمی‌شود و چشم‌هایش نمی‌سوزد که شاید وِخاطر این است که همه به اون می‌گویند خسته نباشید و حتماً فقط آدم‌های قوی هستند که می‌توانند پلیس بشوند. پلیس‌ها حتی روزها هم نمی‌خوابند که خیلی سخت است و حتی یک بار مسعود را که پسر بزرگ کوچه‌مان است و با من دوست است را گرفت چون که دست‌هاش مو داشت و آدم باید موهایش به جز ریش و سیبیل را قایم کند که زشت است و فرهنگ ندارد.
سیبیل و ریش یکی از چیزهای خوبی است که آقاها دارند و خانم‌ها ندارند چون که آدم خیلی بزرگ می‌شود و کار دارد و پولدار می‌شود. من حتی یک بار یک خانم را دیدم که سیبیل داشت و خیلی هم به نظرم دوست داشت که مثل ما مردها باشد. من وقتی که بزرگ شدم حتماً سیبیل می‌گذارم مثل مسعود که خیلی جالب است و مودلش تغهیر می‌کند و هر دفعه یک جور است که البته بابای من می‌گوید که مسعود سوسول است ولی به نظر من خیلی هم دوست خوبی است چون که نیکوکار است و من را یک بار توی ماشینش سوار کرد و رفتیم یک جا که اسمش جوردن بود و خیلی ماشین‌های جالب و سرعتی زیاد داشت و خیلی وقت‌ها هم خواهر کاوه را که نمی دانم اسمش روژان یا روژین است را به کلاس کنکور می‌رساند ولی الان که دانشگاه مهندسی اینگیلیسی می‌خواند را باز هم می‌رساند به دانشگاه و حتی وقتی که می‌خواهد چیزی بخرد، پولش را حساب می‌کند و حتی یک وقت‌ها دیدم که دست‌هایش را می‌گیرد که توی خیابان گم نشود.


امروز توی زنگ تفریح با همه دور هم بودیم که خوش باشیم چون که بابایم به دوست هاش می‌گوید که دور هم خوش می‌گذره و با بچه‌ها درباره بزرگ شدن صحبت می‌کردیم و گفتمان که کلمه خیلی جالبی است و من از آن خوشم می‌آید. کاوه که بابایش یک دیویست و شیش دارد و خودش خیلی خنگ و گلابی است و توی گیم‌نت و فیفا ۲۰۰۷ از من می‌باخد، گفت که وقتی آدم بزرگ شده است که ماشین و پول و کار و همه چیز داشته باشد چون که بابایش می‌گوید که اینها از لوازم زندگی است و هر کسی که می‌خواهد زن بگیرد باید یکی از اینها داشته باشد و خاستگارهای خواهرش را رد می‌کند که خیلی بد است آدم رد شود چون که بچه‌ها آدم را مسخره می‌کنند و برایش شعر می‌خوانند که آدم رفوزه می‌رود توی کوزه و یک وری که خیلی تنگ است.
بهمن که چاقالو است و همیشه دهانش می‌جنبد و به مُشتبا که کلاس پنجم است، حسودی می‌کند که پسر سوپر دریانی سر خیابان است و خیلی خوراکی دارد و همه را از مغازه بابایش کش می‌رود، می‌گوید که آدم باید غذا زیاد بخورد تا زودتر بزرگ شود مثل خودش. البته بهمن یک کم سیبیل کم‌رنگ دارد که به نظرم وِخاطر یک چیزی است به اسم هلمون که توی خون آدم است و مامانم خیلی از آن بدش می‌آید چون که از راه مرغ به آدم نفوذ می‌کند و آدم سیبیلش زیاد می‌شود و آدم‌های خانوم آنها را با انبردستی‌های کوچیک می‌کشند از ته که درد دارد. مامانم می‌گوید که مرغ‌ها برای چاق شدن بهشان آنپول هلمن می‌زنند و ما می‌خوریم و هلمن ما را هم چاق و سیبیلو می‌کند.
ولی من با هیچ کدام از دوست‌هام موافخ نیستم چون که یک بار یک آقای جالبی توی تیلویزیون گفت که بزرگی به عقل است و عقل هم یک چیزی است توی کله آدم و هر کسی که مغزهای توی کله‌اش زیاد باشد، مخ و نابقه می‌شود و من همیشه سامدویچ مغز می‌خورم که بروم به شریف که دانشگاه مخ‌هاست و رضا دوست مسعود می‌رود آنجا.

دیدگاهتان را بنویسید