فوبیایی به نام کمیته

«همان سال‌ها هم، عادت داشتم با بزرگ‌تر از خودم دوست باشم. آبم با همکلاسی‌های خودم توی یک جوب نمی‌رفت. همان روزها بود که به مادرم زنگ زدند که دختر شما را خطر تهدید می‌کند! بیایید مدرسه. مادر از همه‌جا بی‌خبرم آمد. با کلی آب و تاب از مضرات دوستی با بزرگترها برایش گفتند و این‌که خلاف قانون است که دختر دوم راهنمایی با دختر سوم‌ راهنمایی دوست باشد و دختر شما زنگ‌های تفریح با همکلاس‌های خودش نمی‌پرد و مدام با سومی‌هاست. مادرم هاج و واج مانده بود. اما خب… تا آخرین ثانیه‌ای که در آن مدرسه بودم یک‌نفر همیشه مواظب بود که من با کلاس‌ سومی‌ها حرف نزم».
این بخشی از نوشته مریم مهتدی است با عنوان فوبیایی به اسم ناظم مدرسه. گرچه مریم به نسبت من سن زیادی ندارد و من در مقابلش دایناسوری از عهد ژوراسیک یا کرتاسه محسوب می‌شوم، اما ناخودآگاه به یاد دوره‌ای افتادم که قبل‌تر از خاطرات مریم بود. چند خاطره را جسته و گریخته یادم آمد که این‌جا بنویسم برای ثبت در تاریخ:
:: یادم هست که دوران دبیرستان موهایمان را هر روز کنترل می‌کردند که خدای ناکرده از نیم سانت بلندتر نشده باشد. یادم هست یک روز سه بار از مدرسه بیرونم کردند که بروم و موهایم را کوتاه کنم. هر بار هم گفتند هنوز بلند است و من در یک روز سه بار پول سلمانی را از جیب دادم.
:: توی لاهیجان رسم است که دسته‌های عزاداری شب‌ها میان هفت محله اصلی شهر حرکت می‌کنند و این جریان تا صبح ادامه دارد. هفت شب از عاشورا گذشته بود. هفتمین شب دسته عزاداری محله‌ای است که دسته‌های عزاداریش گاهی چند کیلومتر طولانی می‌شود و خلاصه مفصل است. با دوستانم بین محله‌ها می‌چرخیدیم و در مسیر برگشت به خانه می‌گفتیم و می‌خندیدیم. پاترول کمیته جلویمان را گرفت. پیاده شدند و تا می‌خوردیم کتکمان زدند به جرم خندیدن و البته برای یکی از دوستان بهانه محکم‌تری داشتند چرا که توی جیبش تسبیح پیدا کرده بودند. جرم نابخشودنی حمل تسبیح باعث شد که بیشتر کتک بخورد.


:: دبیرستان که بودم ماه رمضان مصادف شده بود با عید نوروز. یک بار به خاطر این‌که ناهار نخورده بودم و البته روزه هم نبودم، موقع بیرون رفتن جیب‌هایم را پر کردم از آجیل. پنج دقیقه‌ای مانده بود به اذان مغرب. آجیل‌ها را از جیبم درآوردم و یک دانه پسته را انداختم بالا. جوانی با لباس شخصی و یقه‌های باز و گردن‌بند طلای کلفت جلو آمد و مچم را گرفت. بی‌سیم زد تا بیایند. هر چه اصرار کردم اجازه ندادند به خانواده‌ام زنگ بزنم و بگویم که کجایم. یک اتاق ۲۵ متری و ۲۱ نفر بازداشتی رنگارنگ که نه افطاری نصیبشان شد و نه به روزه‌خورهایش اجازه دادند که از سحری لقمه‌ای بخورند. تا فردا که خانواده‌ام با پرس‌وجو از بیمارستان و کلانتری پیدایم کردند، آن‌جا بودم.
:: ما تمام راهنمایی و دبیرستانمان را درسی داشتیم به نام «آموزش نظامی» که بعدتر شد «آموزش دفاعی». اصول نظامی و کار با اسلحه و باز و بسته کردنش را می‌آموختیم تا طرز شلیک با آن و تمیز کردنش و ش.م.ر و چیزهای دیگر. یکی از آموزش‌دهنده‌هایمان مثلاً می‌خواست بچه‌ها را سوسول تربیت نکند و بچه‌های دبیرستانی را قدرتمند بار بیاورد. این بود که دستش را به پودر داخل گاز اشک‌آور می‌زد و ناگهان می‌کشیدش روی چشم بچه‌ها. گاهی هم پودرش را روی کاغذ می‌ریخت و آتش می‌زد و خودش کلاس را ترک می‌کرد تا حسابی اشکمان را دربیاورد. آخر قرار بود در صورتی که جنگ بیشتر طول بکشد، بچه‌های دبیرستانی و راهنمایی را بفرستند جلو. این برنامه تا سال‌ها بعد از جنگ هم ادامه داشت.
:: دانشجو بودم. پوشیدن شلوار جین ممنوع بود. آن‌قدر جلوی در راهمان نداند که یک دسته ۱۰ تا ۱۵ نفره از بچه‌ها شلوار کردی پوشیدند رو با هم رفتیم دانشگاه. کسی می‌توانست راهمان ندهد؟
مریم هم نوشته این بازی نیست که کسی را دعوت کنیم. اما برای ثبت در تاریخ بد نیست. شما خاطره‌ای ندارید؟ بنویسید.

10 دیدگاه دربارهٔ «فوبیایی به نام کمیته;

  1. خاطره؟؟ نوکرتم منو همین چند وقت پیش به خاطر صحبت با یک توریست و ارتباط با اتباع بیگانه (مگه من نظامی هستم؟؟) دستگیرم کردند.
    کمیته یادت بخیر!!

    پاسخ
  2. سلام
    برای مریم هم نوشتم که ما هم از این قاعده مستثنا نیستیم، مدارسی که خیلی راحت می‌گیرند مدارس بدنامی هستند و پدر و مادرهایی که به فکر فرزندشان هستند اونا رو در اون مدارس ثبت‌نام نمی‌کنن…
    نیما: زمان ما مدارس دیگه‌ای نبود. تا پایان دیپلم من چیزی به عنوان مدرسه غیرانتفاعی وجود نداشت.

    پاسخ
  3. کلاس سوم که بودیم یهو سخت‌گیری‌ها سر حجاب زیاد شد (سن تکلیف و از این برنامه‌ها). یادمه یه روز من و دوستم به جرم این‌که زیر مقنعه موهامونو دم اسبی بسته بودیم تنبیه شدیم. من یه مشت نصیبم شد که دماغمو شکست٬ با این‌حال خوش‌شانس‌تر از دوستم بودم که درگوشی خورد و پرده‌ی گوشش پاره شد. باقیشم حالا فکر می‌کنم اگه یادم افتاد.

    پاسخ
  4. با آخری که حال حراست رو گرفتین خیلی حال کردم! تجسمش فوق‌العاده است.
    اون یارو که اومد اون جوری دم اذان خفتت کرد، مثلاً جزو نامحسوس‌ها حساب می‌شد که اون ریختی بود؟!

    پاسخ
  5. دایناسور جان! مرسی که نوشتی! دلم برای اون قسمت روزه‌خواری حسابی سوخت! گناه داشتی‌ها… فکر کنم از همون موقع بود که دیگه لاغر موندی. نه؟
    نیما: تقریباً همون موقع‌ها بود.

    پاسخ
  6. خیلی وحشتناک بوده نیما ها
    راست می‌گی با اینکه فاصله سنی زیادی نداری با مثلاً مریم و ما، ولی انگار این اتفاقات ۲۰ سال با هم فاصله زمانی داشتند.
    نیما: آره بابا ۱۰ سال که اختلاف چندانی نیست!

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید