خواب می‌بینم

خیلی وقت‌ها پیش می‌آید که آدم خواب می‌بیند. من از آن کسانی هستم که که خواب‌هایم یادم نمی‌ماند. گاهی به خاطر خوابی که دیده‌ام از خواب می‌پرم، کمی به آن فکر می‌کنم و بعد با خودم می‌گویم که بگیر بخواب. دوباره که بیدار شدی به آن فکر می‌کنی. دوباره که بیدار می‌شوم، خوابم را به یاد نمی‌آورم.
امروز صبح دو تا خواب پشت سر هم دیدم. بیدار که شدم، دیدیم دیگر خوابم نمی‌برد. حالا هم نشسته‌ام اینجا که بنویسمشان یا نه. بعد فکر می‌کنم برای ثبت در دفترچه خاطرات بد نیست. اینجا هم برایم یک جور دفترچه خاطرات بوده قدیم‌ترها. شاید تأثیر ستون جدید ابراهیم رها توی اعتماد است، اما به هر حال می‌نویسمشان.
اولین خوابم از یک لحاظ جالب بود. آن هم به این خاطر که خواب دیدم توی یک فرودگاه که تنها معلوم بود جایی داخل ایران است، محمد خاتمی را دیدم (من اصلاً خواب سیاسی نمی‌بینم. این یکی برایم عجیب بود).


به هر حال رفتم سراغش و شروع کردیم به قدم زدن. کمی غرغر زد و یک هو گفت: همه جا را گُه گرفته. ببخشید از این لفظ استفاده می‌کنم اما واقعاً همه جا را گُه گرفته. آن وقت من شوکه شدم از این توصیف. بعد هم با خودم گفتم این بابا خیلی باحاله. همچین رو راسته اما حیف فقط وقتی دور همیم.
بعدش یک هو خودم را دیدم توی یک میهمانی دور همی پسرانه که داشتند یک بازی مسخره می‌کردند و توی کمد یک چیزهایی قایم می‌کردند و بعد حدس می‌زدند که آن چیز چه بوده و رسم هم این بود که حدسشان را باید با ادا و اشاره و پانتومیم به هم انتقال می‌دادندو برای آن‌که کسی تقلب نکند توی دهانشان یک گلوله پنبه می‌گذاشتند. این پنبه‌ای که توی حلق من بود بد جور داشت خفه‌ام می‌کرد و وقتی درش اوردم کاملاً خونین و مالین بود. اینجا از خواب پریدم. اما بلافاصله خوابم برد.
خواب آخرم خیلی عجیب‌تر بود. خواب دیدم توی لاهیجان هستم و در محله‌ای به اسم شعربافان (اولین خانه کودکیم) قبل‌ترها پدربزرگم آنجا یک مغازه داشت. داشتم به یکی می‌گفتم اینجا مغازه پدربزرگم بود. بعد یک ساختمان را نشان دادم و گفتم این‌جا هم کلیسا بود و من بچه که بودم یک بار یواشکی رفته‌ام بالای برج ناقوسش (من اصلاً خواب مذهبی هم نمی‌بینیم. این هم برایم عجیب بود). بعد انگار یک خاطره هم داشته‌ام که یادم می‌آمد کلید آن کلیسا را داده بودند دست پدربزرگم که تمیزش کند و من یواشکی رفته‌ام آن بالا! در حالی که اصلاً نه کلیسایی آنجا بوده و نه من خاطره‌ای از آن‌جا داشتم. بعد همین‌طور که داشتم این خاطرات را برای همراهم تعریف می‌کردم، دیدم کلیسا هست و صدای ناقوسش درآمد. بعد هم صدای ارگ و صدای دعای یک کشیش یا راهب از ساختمان چسبیده به آن کلیسای کوچک که جزئی از آنجا بود. سعی کردم از درز دیواره چوبی داخل کلیسا را ببینم. موفق نشدم و رفتم سراغ بخش اصلی کلیسا که انگار یک عروسی در آن جریان داشت. نیمکت‌های کلیسا برخلاف حالت معمولی که پشت هم هستند، دور یک دایره بودند. بعد میهمان‌ها داشتند با هم می‌رقصیدند. آن هم والس. بعد یکی از پسرها که با دختری می‌رقصید به دختر دیگر همراهش گفت بیا با این آقا برقص. آن دختر هم دستم را گرفت و رقصیدیم. بدون آن‌که من والس بلد باشم آنجا خوب می‌رقصیدم. اولش چند بار اشتباه کردم اما بعد رقصم راه افتاد. تا وقتی که رقص تمام شد. (چه هنرهایی ما داشتیم و بی‌خبر بودیم!) با یک موسیقی ریتمیک ملایم. که الان هم توی ذهنم هست. ساعت هشت و نیم صبح بود از خواب پریدم.

دیدگاهتان را بنویسید