یک سال گذشت…

حالا از آمدنم به لندن یک سال گذشته. البته چند روزی هم بیشتر. پارسال ۱۱ سپتامبر بود که از ایران آمدم بیرون و البته اعتراف می‌کنم که هر لحظه منتظر بودم هواپیمایمان را حداقل به تیر چراغ برق دوقلویی بکوبند. بعد از یک سال تجربه متفاوت زندگی و کار در یکی از شبیه‌ترین شهرهای دنیا به تهران (البته از لحاظ شلوغی و چندفرهنگی و زندگی شبانه) حالا فکر می‌کنم که دارم جا می‌افتم. همین روزها هست که باید دنبال پیدا کردن خانه جدیدی باشم. موقع عوض کردن خانه آدم می‌تواند بفهمد که چقدر بر زندگی تسلط بیشتری پیدا کرده. این طور مواقع است که متوجه می‌شوی چقدر از گیجی در آمده‌ای و به سوراخ سنبه‌ها و مناطق شهر آشنایی داری و چطور می‌توانی بهای کمتری برای خانه بپردازی و محل بهتری برای زندگی پیدا کنی.
توی این مدت روزهای زیادی بود که تنهایی را حس کردم و وقت‌های زیادی هم بود که احساس شادی کردم. و این مثل هر تجربه مهاجرتی، بلوغ به همراه می‌آورد. اتفاقی که ده سال پیش برایم وقت مهاجرت به تهران افتاد و الان در بعدی بزرگ‌تر تکرار شد. خیلی کارها باید انجام بدهم و خیلی تجربه‌ها باید پیدا کنم. در حال حاضر بیشتر شبیه کسی هستم که تازه بالغ شده و دارد دست و پای خودش را پیدا می‌کند. همه‌اش هم به خاطر این است که خیلی از مسائل جامعه جدید را نمی‌دانم و البته هر کسی هم در هر سن، همین مسأله را خواهد داشت. می‌گویم مسأله و نمی‌گویم مشکل چرا که حل کردن مسأله می‌تواند مشکل باشد اما حل‌شدنی است و حل کردن مشکل می‌تواند به سادگی امکان‌پذیر نباشد.
این پست را شاید باید دقیقاً در سالگرد آمدنم می‌نوشتم اما ترجیح دادم کمی دیرتر بنویسمش تا به واقعیت نزدیک‌تر باشد. در این یک سال فهمیدم که لندن جدای باقی بریتانیاست و شاید مثل هر کلان‌شهر دیگر دنیا، با شهرهای اطرافش متفاوت باشد. در این یک سال فهمیدم که چقدر زندگی در خارج از ایران مشابه آن جمله‌ای است که در آینه بغل پراید نوشته‌اند: اجسام نسبت به آنچه دیده می‌شوند به شما نزدیک‌ترند. من فکر می‌کنم اینجا موارد مشترکی با ایران دارد، در خیلی از موارد پیشرفته‌تر است و البته در مواردی هم عقب‌مانده‌تر. من هنوز نمی‌توانم بپذیرم که چرا هنوز دستشویی‌های این طرف زمین، امکانی برای شست‌وشوی مقعدی ندارد و چرا این‌قدر از نظر بهداشتی عقبند. هنوز نمی‌دانم چرا پزشک‌های عمومی اینجا این‌قدر بی‌سوادند و خیلی چیزهای دیگر را هم نمی‌فهمم. در عین حال از این که می‌توانم در عرض چند ثانیه از روی تلفن همراهم بدانم فیلم دلخواهم در کدام سینما و سر چه ساعتی به نمایش در می‌آید یا در کسری از ثانیه و در امنیت تمام پول اجاره‌ام را واریز کنم، لذت می‌برم.
باید ببینم سال آینده در این زمان چه چیزهای دیگری فهمیده‌ام و چه سؤالات تازه‌ای برایم ایجاد شده است.

8 دیدگاه دربارهٔ «یک سال گذشت…;

  1. خدا وکیلی چه کشف بزرگی کردی‌ها برای این دستشویی… قربونت برو یه سری آکسفورد جامعه‌شناسی درس بده… ولی بی‌شوخی من هم حدود یک سالی هست اومدم بیرون یعنی پاریس، ولی کشف من این بود که چه قدر این خارجی‌ها اطلاعاتشون نسبت به ایران پایینه… کاری داشتی در خدمتیم… راستی اجرای برنامه‌هات هم نسبت به اول خیلی بهتر شده… باز هم به اکتشاف ادامه بده.

    پاسخ
  2. سلام نیما جان
    تبریک می‌گم بهت نه به خاطر اینکه خودتو با شرایط وفق داری و چیزای جدیدی یاد گرفتی به این خاطر که اصالت خودتو از دست ندادی و مثل خیلی‌های دیگه یهو همه چیز کشورتو زیر سوال نبردی.
    لندن خوش بگذره.
    متأسفانه چند وقتیه که نمی‌تونم برنامه‌تو ببینم به خاطر مشکلات ماهواره‌ای باید بیام روی ماهواره جدیدتون انگار.
    نیما: ممنونم. اما می‌تونی آنلاین هم برنامه رو ببینی.

    پاسخ
  3. سلام
    می‌دونید برای ما چلچراغی‌ها چقدر سخت بود، وقتی یه مستطیل یهو سبز شد بغل ستون محرمانه و خبر از رفتن شما رو می‌داد. ولی حالا خوشحالم که می‌بینم موفق هستید و کارتون مثل همیشه عالیه. خوشحالم.
    نیما: ممنونم از لطفت.

    پاسخ
  4. سلام
    نیما اکبرپور شاید دیگه جسمش ایران نباشه ولی ما روحش رو بین صفحات قدیمی ۴۰چراغ حبس کردیم و به هیچ قیمتی هم حاضر نیستیم از دستش بدیم.
    هر جای دیگه دنیا هم باشید همیشه تو دل هم هستید.
    موفق باشید

    پاسخ
  5. نمی‌دونم اما معلومه که تو نوشته‌هات یه حس دلتنگی پنهون شده. نویسنده‌های چلچراغ این جورین فکر کنم. همشون. اما خدا می‌دونه چقدر خوشحالم از این که اونهایی رو که دوست دارم، به جاهایی رفتن و رسیدن که راحت‌تر کار می‌کنن، اگرچه دوری از ایران سخته بدون شک. نیما اکبرپور هنوز هم یه ایرانی چلچراغیه که وقتی تو تلویزیون می‌بینمش می تونم به بغل‌دستیم بگم که این مجری باحاله کیه. دلم گرفت همین جوری…
    نیما: بهنام جان. نگران نباش. همه چی مرتبه. ممنون از لطفت.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید