جادوگر قطار سریع‌السیر غرب

نوشتن توی قطار کمی غیرعادی به نظر می‌رسد. نشستن کنار پنجره در حالی که دیرک‌های چوبی از کنارت به سرعت رد می‌شوند و سیم‌های بینشان شکم‌های متواترشان را به رُخت می‌کشند، قاعدتاً باید حس و حال سینما را به تو منتقل کند. به ویژه وقتی که روبه‌رویت یک زن و شوهر مسن انگلیسی نشسته باشند و مرتباً گیلاس‌هایشان را به سلامتی هم از شراب پر کنند و از زمین و زمان حرف بزنند. انگار نه انگار که تو روبه‌رویشان نشسته باشی. انگار نه انگار که وجود خارجی داشته باشی. انگار که یک مرد نامرئی باشی. یک روح که خودت را توی حریمشان کرده‌ای. یک دوربین امنیتی، یک چشم مسلح که از وجودت آگاهی دارند اما کارشان را می‌کنند. مغازله، معاشقه یا هر چیزی که دوست دارید اسمش را بگذارید.
آن‌وقت می‌توانی با خیال راحت کلیدهای صفحه‌کلید را پشت سر هم فشار دهی و هر چه که دلت می‌خواهد بنویسی. نوشتن در این حالت لذت‌بخش است مخصوصاً وقتی که دختر کوچولویی که لباس پرنسس‌ها را تنش کرده و روی دسته صندلی کناری‌ات پیچ و تاب بخورد و آواز بخواند، چشمان آبی گردش را بدوزد به نوشته‌ات و چیزی نفهمد. یک مشت خط کج و معوج متصل به هم که هیچ چیزش شبیه آنهایی نیست که روی در و دیوار دیده. می‌تواند متعجبش کند و تو را تا مقام یک جادوگر شرقی بالا ببرد. یک آدم عجیب از سرزمینی دور که قدرت شگرفی در ایجاد خطوط ناخوانای عجیب دارد.
اعتراف می‌کنم این یکی از لحظات جادویی سفر در سرزمین‌های بیگانه است. مشاهده آدم‌هایی که هر کدام داستانی پشت ذهن‌هایشان دارند و تو باید از پس چشم‌ها کشفشان کنی. نگران نباش. لازم نیست حقیقتی را کشف کنی. مکاشفه همین‌جاست. پشت این چشم‌ها. می‌توانی تخیل کنی. تخیل اگر نباشد، داستان نیست. شیرین و فرهاد نیست. پیرمرد و دریا نیست. شنل قرمزی نیست، کدو قلقله‌زن نیست. همه چیز بر باد رفته است. همه چیز جنگ است و صلح. ما در تخیلاتمان غوطه می‌خوریم، داستان‌هایمان را زندگی می‌کنیم و از زندگی‌هایمان داستان می‌سازیم.
من چشمان این پرنسس را با تمام سیندرلاهای دنیای واقعی عوض نمی‌کنم و اجازه می‌دهم تخیل کند یک جادوگر شرقی کنارش نشسته است.

14 دیدگاه دربارهٔ «جادوگر قطار سریع‌السیر غرب;

  1. سلام خیلی زیبا نوشتین. می‌شه نوشته‌هاتون رو تصور کرد. راستی عیدتون هم مبارک باشه. سال خوبی داشته باشید

    پاسخ
  2. اونقدر زیبا نوشتی که نتونستم از گوگل ریدر بیرون نیام و این تشکر رو اینجا ننویسم. چند لحظه با تو توی قطار بودم و حرف‌هات رو زندگی کردم.
    موفق باشی

    پاسخ
  3. آقا نیما خط اول نوشتی دیرک!! منظورت همون تیرکه دیگه؟؟؟
    نیما: دیرک همون تیرکه 🙂

    پاسخ
  4. من هم مثل Dr.Ritalin و مجتبی نتونستم فقط از قاب گودر این پست دوست‌داشتنی رو بخونم و چیزی نگم. مضاف بر اینکه به یاد لحظاتی مشابه افتادم؛ که در معدود کافه‌های مجهز به اینترنت تهران گذروندم…
    عیدت هم مبارک نیما جان!
    نیما: ممنونم محمد جان.

    پاسخ
  5. نیما! جو نوشته‌ت طوری بود که انگار منم پشت سرت تو همون قطار نشسته بودم… خیلی خوب بود نیما خیلی…
    نیما: سپاسگزارم کیمیا جان

    پاسخ
  6. نیما مدت‌ها بود که اینجوری ننوشته بودی 🙂 عالی بود و دوست‌داشتنی. توصیفی که از اون آدما کردی و جادوگری خودت که با یه سری خط عجیب و غریب چیز می‌آفرینی…
    عـــــــــــــــــــالی! مثل همیشه

    پاسخ
  7. نیما جان سلام عبدی هستم یاد گذشته‌های پشت‌بوم نیما ناظ…… بخیر. دیدمت دلم برات تنگ شد امیدوارم موفق باشی. یادش بخیر. نیما ،حمید، اهورا، رضا، علی، عبدی. راستی عیدت مبارک.
    نیما: مخلصیم عبدی جان. یادش بخیر. دمت گرم که به یادم بودی. اتفاقاً یه هفته پیش با علی، بروکسل بودیم و یاد تو هم کردیم.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید