والس در استقلال

سی و یک سال داشت. برای اولین بار بود که پایش را از کشور بیرون گذاشته بود. سیصد هزار تومان داده بود تا با اتوبوس خودش را برساند به استانبول بلکه ببیند آن ور مرز چه خبر است. تحویل سال را در جاده بودند. شب رسیدند به هتل و اتاق‌ها را تحویل گرفتند و بلافاصله برای خوردن شام از هتل بیرون زدند. نوروز بود اما هوای استانبول چندان بهاری به نظر نمی‌رسید. خیابان استقلال یا به قول ترک‌ها ایستیکلال پر بود از غذاخوری‌های شلوغ. قبل از ورود به رستوران توجهش جلب شد به یک زوج دختر و پسر که چند متر جلوتر راه خودشان را می‌رفتند. مغازه بغلی یک کتاب‌فروشی بود که از بلندگوهایش یک موسیقی والس و تانگو به گوش می‌رسید. دخترک رو به پسر کرد و چیزی گفت. رو به روی هم ایستادند، دستان هم را گرفتند و رقصیدند و رقصیدند و رقصیدند. به دیوار تکیه داد. نور و صدا و سنگفرش و رقص و موسیقی. سیگاری روشن کرد و دنبال آن بخش از زندگیش گشت که دور و بر بیست سالگی گمش کرده بود.

9 دیدگاه دربارهٔ «والس در استقلال;

  1. از میان تمام بهارها این یک زشت‌ترین است
    دقیقا همون چیزی که گفتم
    من بزرگ شدم
    و اولین و ماندگارترین
    خاطراتم
    همون‌هایی
    شد
    که توش بهم گفته شده بود
    من
    احمقم

    پاسخ
  2. از این داستان‌های آبکی که حال آدم را به هم می‌زند. انگار بزرگ‌تر نشان دادن عقده‌ها هنر است!

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید