عاشقانه‌ای برای پنکه

ابتدایی که بودم. تابستان که می‌شد هیچ برنامه عجیبی نداشتم. ظهرهای شرجی لاهیجان حتی حس این که با دوچرخه نوارپیچ‌شده‌ات توی کوچه پس‌کوچه‌ها را بگردی نبود. مجبور بودم بنشینم توی خانه و سر خوردم را گرم کنم. دقیق‌ترین چیزی که از آن موقع یادم مانده است، صدای پنکه است. صدای چرخش مداوم پره‌هایش که با گردش هیجان‌انگیزش به چپ و راست کم و زیاد می‌شد. هیجان‌انگیز بودنش از این رو بود که با نزدیک شدن صدا، انتظار دلچسبی برای یک باد خنک می‌کشیدم و وقتی سرش را بر می‌گرداند، انگار معشوقه‌ای باشد که با ناز از تو رو برگردانده و ناز می‌کند و می‌داند که نازش هم خریدار دارد. سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و مرتب نه می‌گوید اما نگاهش را از تو نمی‌دزدد.
در چنین حالتی خواندن کیهان بچه‌ها واقعاً می‌چسبید. کیهان بچه‌ها با ضمیمه شاپرک وسطش به گمانم یکشنبه‌ها بود که به دستم می‌رسید. نامه‌نگاری با مجله و چند خطی که با خودکار آبی نوشته شده بود و در جوابِ گاه به گاه می‌گرفتم، ذوق‌زده‌ام می‌کرد.
اما هیجان بزرگ زندگیم کانون پرورش فکری بود. یک ساختمان قشنگ و تر و تمیز با یک عالمه کتاب و کارگاه‌های نقاشی و تئاتر که می‌توانست هر روز سرم را گرم کند. حیف که یک روز در میان دخترانه و پسرانه بود. کارت‌های زردرنگ امانت کتاب که خانه‌هایش تند و تند پر می‌شدند و تمرین‌های تئاتر که باعث می‌شد خودم را بزرگ‌تر حس کنم و در هر نقشی که می‌خواهم فرو بروم، یک دریچه هوای خنک توی ضل گرمای تابستان بود. و گردونه تصویر که یکی از جذاب‌ترین اسباب‌بازی‌های دنیا به حساب می‌آمد. استوانه‌ای سیاه با دیواره‌های سوراخ سوراخ که تویش یک نوار کاغذی پر از تصویر قرار می‌دادیم و با چرخاندنش، تصاویر روی آن جان می‌گرفتند. انیمیشن بود یا سینما یا هر چیز دیگر. هر چه بود معرکه بود.
بعدتر که راهنمایی رفتم، سرگرمی تازه‌ای پیدا کرده بودم. مجله دانستنیها و دنیای عجیب و غریبش باعث شده بود تا با دو نفر دیگر از دوستانم یک کارگاه توی زیرزمین خانه‌مان راه بیندازیم. با یک تخته برق واقعی و یک تخته آچار که به لطف پدربزرگم که مغازه ابزار و یراق داشت، همه جور ابزاری تویش پیدا می‌شد. از انواع پیچ‌گوشتی تا لحیم تفنگی. این شد که سرم با انواع و اقسام کیت‌های مدار چاپی مهران‌کیت گرم شد. سفارش پستی می‌دادم و بعد از چند هفته به دستم می‌رسید.
این وسط گاهی هم تخته‌پاره‌ای پیدا می‌کردم و با گِل، رویش کوه و دشت و صحرا می‌ساختم و آتشفشانی که با جوش شیرین و سرکه کار می‌کرد.
تمام خاطرات من تا پایان دوره راهنمایی از تابستان به همین‌ها ختم می‌شود. اما پررنگ‌تر از همه در این میان همان صدای پنکه است. صدای یکنواخت و نرم پنکه با آن هیجان خاصِ انتظارش که هیچ‌وقت دستت را توی پوست گردو نمی‌گذاشت. پنکه روی قولش می‌ایستاد. یار غار بود. می‌رفت اما همیشه برمی‌گشت. نه می‌گفت اما توی دلش هیچی نبود.

12 دیدگاه دربارهٔ «عاشقانه‌ای برای پنکه;

  1. چه حس خوبی بود لحظه‌های گرم تابستونت. پر از کارای هیجان‌انگیز و چیز میز ساختن 🙂
    کانونتون هم جای با صفا و قشنگیه. پارسال رفتم دیدمش.
    و شاید بشه گفت که این عاشقانه‌ای که برای پنکه گفتی، فوق‌العاده بود! خودش هم اگه به زبون بیاد، نمی‌دونه چه جوری از خجالتت در بیاد :دی

    پاسخ
  2. سلام همشهری. این که نوشتی انگاری خاطره همه بچه‌های اون شهره. می‌تونم بگم که خیلی صادقانه بود.
    به امید اینکه برگردی یه بار دیگه به محله‌ات… راستی من پردسری هستم تو کو محلشی برا؟
    نیما: من بیشترش رو شیشه‌گران بودم.

    پاسخ
  3. خاطرات مشترک همه بچه‌های اون دوره… البته چون تابستان‌های آذربایجان خنک هستند، صدای پنکه توی خاطرات من جایی نداشت اما بقیه چیزها خیلی خیلی شبیه‌اند.

    پاسخ
  4. فکر کن انسان در جایی نزدیک قطب یک روز صبح تابستانی بره پنکه بخره! بعد بیاد یک تیتر عاشقانه پنکه‌ای بخونه! بسیار خرسندیم از هم‌خاطره شدن …

    پاسخ
  5. واییی عجب چیزی… آره آره منم یادمه بچگیام صدای پنکه!!!ا وومم چرت زدن باهاش واقعاً مزه می‌داد. یادش بخیر

    پاسخ
  6. وووووووووه! گفتی همشهری!!
    امسال خیلی هوا گرمه… از این ور هم زمزمه هست یارانه‌ها رو بردارن کولر رو کمتر روشن می‌کنیم! اوضاعی شده‌ها…

    پاسخ
  7. آقا واقعاً تو یکی از سردترین کشورهای دنیا باشی و حسرت یه پنکه هم معنوی و هم مادی به دلت باشه!!!دمای امروز تورونتو ۳۳ درجه!!، عین لاهیجان شده.

    پاسخ
  8. آه! کانون پرورش فکری. توی باغ ملی لاهیجان. اون ته پارک کنار دیوار بیمارستان… سال‌ها بود یادم رفته بود. به جرات می‌گم تمام کتاب‌هاشو قبل ده سالگی خوندم. همشونو.
    یه چیزایی داشت که می‌شد باهاشون تراکتور و ماشین و این چیزا ساخت. چقدر دوستشون داشتم. آه! کانون. چه روزای خوبی بود.
    من الان سی و دو سالمه. شاید با هم همبازی بودیم. توی اون سالن بزرگی که توش صندلی بازی بود و تئاتر و سرود و زندگی. از درب ورودی که می‌رفتی تو دست چپ بود. یادش بخیر.
    ممنون رفیق که منو بردی به اون دوران خوب.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید