پادشاهی بود اندر یمن

بچه که بودم پدربزرگم ظهرها من را می‌خواباند کنار خودش و برایم قصه می‌گفت: پادشاهی بود اندر یمن، دختری داشت داد به من، من شدم داماد او، او شد پدرزنم… این جای «یکی بود، یکی نبود» قصه‌هایش بود. حالا استخوان‌هایش توی قبرستان آسیدمحمد لاهیجان زیر چند متر خاک جا خوش کرده است. یک متر آن طرف‌تر از استخوان‌های مادربزرگم که چند سال بعد نتوانست طاقت جدا خوابیدن از کسی را طاقت بیاورد که سال‌ها کنارش خوابیده بود.

گمان می‌کنم آدم دلش برای پدربزرگ و مادربزرگش وقتی می‌گیرد که سنی از خودش گذشته باشد. گاهی فکر می‌کنم پدربزرگ اگر زنده بود الان کلی با هم رفیق بودیم. اصلاً اختلاف سنمان هم کمتر می‌بود. هر چه باشد پدربزرگ در همان سن وسال ثابت می‌ماند و من به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدم.

داشتم می‌گفتم… پدربزرگ برایم داستان‌های زیادی می‌گفت. الان هر چقدر به مغزم فشار می‌آورم هیچ کدامش را یادم نمی‌آید. آن هم منی که معمولاً حافظه بدی در به خاطر سپردن قصه‌ها ندارم. اتفاقات روزمره را ممکن است به سادگی از یاد ببرم اما قصه‌ها را نه. از همه اینها فقط همان دختر پادشاه یمن یادم مانده.

آن موقع‌ها فکر می‌کردم یمن لابد باید جای خیلی خفنی باشد. یک جای سرسبز پرزرق و برق. حتی به ذهنم هم نمی‌رسید که روزی ممکن است فکر کنم یمن یکی از جاهایی است که بوی خون می‌دهد. بوی خون این روزها همه جا را برداشته. از ایران تا یمن. از لیبی تا سوریه. از راست به چپ و از شمال به جنوب را. بگذریم…

پدریزرگ معمولاً بعد از ناهاری که موقع ترانه‌های درخواستی بخش فارسی رادیو کویت صرف می‌شد، من را می‌خواباند کنار خودش و زیر باد پنکه داستان‌هایش را برایم می‌گفت و من هم خودم را به خواب می‌زدم تا داستانش را ادامه دهد. قصه‌هایش هیچ‌وقت برایم خواب‌آور نبود اما دوستشان داشتم. بعدها با خودم فکر می‌کردم که باید این قصه‌ها را یک گوشه ذهنم یادداشت کنم تا برای بچه‌ها و نوه‌هایم تعریفشان کنم. اصلاً این اصطلاح سینه به سینه بدجور حالی به حالی‌ام می‌کرد. اما چه فایده که همه‌اش را یادم رفته. الان قصه‌های خودم را دارم. هیچ‌کدامشان هم از حوالی یمن نمی‌گذرند. با این حال بدم نمی‌آید یک روزی گذارم به یمن بیفتد. مرض که می‌دانید چیست؟ همان کرمی که می‌افتد به جان آدم و پیرش را در می‌آورد و تا از جان بدرش نکند، آرام نمی‌گیرد. یک نگاهی می‌اندازم به ویکی پدیا. شاید برای همین چیزهاست که پدریزرگ همیشه چشمش دنبال دختر پادشاه یمن بود. شاید برای همین بود که می‌گفت چو با منی، در یمنی.

یمن کشوری است در همسایگی عربستان که از زمان‌های قدیم موقعیت خاص داشته‌است. یمن از قدیم ناحیه‌ای آباد و خرم و با نعمت بسیار و دارای جنگل‌ها در نقاط کوهستانی و در نقاط دیگر نخلستان‌ها و باغ‌ها میوه گوناگون است. داستان سد تاریخی‌اش که بنام سد مأرب مشهور است در کتب تاریخ ذکر شده‌است. در آن دوران کشور یمن «یمن السعید» (یمن خوشبخت) نامیده می‌شد.

3 دیدگاه دربارهٔ «پادشاهی بود اندر یمن;

  1. من این روزها پیرتر از آن روزهای پدربزرگم (که لاهیجانی بود) هستم و هنوز یادآور قصه‌های مهربانی است. سپاسگزارم از یادآوری.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید