این هم عکسهای بیمارستان رازی رشت. یکیش دیوار راهروئیه که به بخش جراحی میره. دومیش هم حیاط بیمارستان و فاضلاب مربوطه هست.


دستنوشتههای نیما اکبرپور
این هم عکسهای بیمارستان رازی رشت. یکیش دیوار راهروئیه که به بخش جراحی میره. دومیش هم حیاط بیمارستان و فاضلاب مربوطه هست.
رفته بودم لاهیجان. برای کار سربازیم رفتم بیمارستان رازی رشت. افتضاح بود. افتضاح. اصلاً شبیه بیمارستان نیست اون جا. میدونم یه آدمی که تو یه کشور خارجی زندگی کنه اگه اون جا رو ببینه فکش میاد رو آسفالت از تعجب. حاضرم قسم بخورم طویلههای صنعتی کشورهای متمدن از این بیمارستان تمیزتر و قانونمندتره. محض نمونه یه دیوار درست و حسابی ندیدم. تمومش خراب بود و گچهاش ریخته بود و طبله کرده بود. جوری پوسته پوسته شده بود که از فاصله دور هم دیده میشد. اون جور نبود که فقط از نزدیک دیده بشه. خلاصه وضع افتضاحی بود. بعضی از بیمارها روی زمین رو کاشیها نشسته بودن. ظرف غذاها تو راهرو ولو بود. داشتم واسه خودم غرغر میزدم که یکی گفت: تازه بخش ریه رو ندیدی. ترجیح دادم نبینم. توی حیاط فاضلاب با بو و صدای دلنوازی در جریانه. مثلاً دارن درستش میکنن. قسمتی که به اتاقهای عمل منتهی میشه، فکر میکنم زمان میرزا کوچک خان ساخته شده. الغرض امیدوارم گذرتون هیچ وقت به اون جا نیفته. یه چند تا عکس هم گرفتم که تا فردا اضافه میکنم این جا. البته اگه خوب از آب در اومده باشه چون دزدکی گرفتمشون.
دنیای زن و شوهرها دنیای جالبیه. مخصوصاً سالهای اول ازدواجشون. خیلیهاشون تو این سالهای اول ازدواج با هم اختلاف پیدا میکنن. حتی اونا که مدتهای زیادی با هم دوست بودن. من فکر میکنم علتش اینه که زیر یه سقف زندگی کردن خیلی با دوستی فرق داره. قبلاً هم گفتم ممکنه که دو تا آدم دوستای خوبی باشن اما زیر یه سقف زندگی کردن لازمهاش اینه که دو طرف به سمت هم قدمهایی بردارن. در یه کلام این که از موقعیت خودشون کمی پایین بیان. البته من به عنوان یه فرد مجرد حرفام فقط به چیزایی که دور و برم میبینم ختم میشه و هنوز تجربه شخصی در این زمینه ندارم. اما نکته این جاست که ریشه این اختلافها بر میگرده به وضعی که یک طرف از طرفین بخواد به علت این که ازدواجی این وسط صورت گرفته از تموم گوشههای زندگی طرف مقابلش سر در بیاره. یعنی به دلیل این که این وسط ازدواجی صورت گرفته پس حتماً باید به اصطلاح از زرت وزورت طرف مقابلش خبر داشته باشه. زن و شوهرهای زیادی رو دیدم که مثلاً به خاطر این که طرفشون در گذشته دوستی دیگهای داشته، حسادت کردن و زندگیشون رو خراب کردن. به عبارتی حسادت به گذشته. و تا اختلافی پیش میاومده این متلک رو برپا میکردن که بعله تو فلانی رو بیشتر از من دوست داشتی. یا این که اجازه نمیدن بعد از ازدواج طرفشون حتی یه گوشه خصوصی واسه خودش داشته باشه. بابا جان این همه همدیگر رو زندونی خودتون نکنین. به شریک زندگیتون فرصت بدین یه بخشهایی از زندگیش رو واسه خودش داشته باشه. این دومی دلیل بسیاری از اختلافهاست. مشکل این جاست که این جور آدمها به فردیت همسرشون توجهی نمیکنن و ازدواج و زندگی مشترک رو با اشتراک تمامی زندگی عوضی میگیرن و هر مسأله خصوصی رو خیانت در نظر میگیرن. این شک باعث میشه که یه روزی این رابطه حتی به طلاق بکشه. این مسأله همون چیزیه که یکی از دوستای صمیمیم این روزها باهاش درگیره.
دیشب با یه تعدادی از دوستان (البته غیروبلاگی) رفتیم بام تهران. کلی پیادهروی کردیم. خب مسلماً بعد این همه پیاده روی آدم گشنهش میشه. اومدیم پایین و تصمصم گرفتیم یه چیزی بخوریم. ساعت حدودای یازده و نیم بود که رسیدیم بوف. خلاصه تا غذا رو بخوریم ساعت دوازده و ربع شد. مامورای وظیفهشناس اماکن هم که برای ایجاد امنیت در سطح شهر تلاش میکنن تا دیدن ما تو رستوران نشستیم اومدن و یه جریمه درست و حسابی واسه بوف نوشتن. بعد از اون راه افتادیم به سمت یه جای باحال و بکر. متأسفانه نمیتونم آدرسش رو بدم چون میترسم بعد از ده سال اونجا لو بره و مامورها بریزن اونجا هم یه پایگاه مبارزه با مفاسد(!) بزنن. فقط میگم که یه جایی بود از بام تهرون هم بالاتر. چراغای ماشین رو که خاموش میکردی فقط نور ماه بود. خلاصه جای همتون خالی… صدای پخش ماشین رو تا ته بلند کردیم و یک ساعت هر چی خورده بودیم انرژی کردیم و ریختیم بیرون با رقص و بزن و بکوب.
نمیدونم کدومتون دیشب ساعت یک و نیم شبکه دو تلویزیون رو نگاه میکردین یا نه. یه برنامه بود به نام جنگ فوتبال اروپا که به تهیهکنندگی و گزارشگری اسکندر کوتی پخش میشد. این برنامه بازیهای اخیر لیگهای فوتبال اروپا رو به طور خلاصه پخش میکرد و با بازیکنان و مربیان بعضی از تیمها هم مصاحبهای انجام میداد. نکته جالب این بود که آقای کوتی به جای همه مصاحبهشوندگان صحبت میکرد و با ترفندهای خندهداری صداشو عوض میکرد. خلاصه کلی خندهدار بود که این گزارشگر هم به جای مجری حرف میزد و هم با نازک و کلفت کردن صداش جای بازیکنها و مربیها. جاتون خالی نصف شبی کلی خندیدم.
از قرار معلوم بهتره بنده برم یه شغل پیدا کنم. حالا شما با توجه به این که بنده سوژه عکس شدم چی رو پیشنهاد میکنین؟ نگین مانکن که قطعاً نه تیپمون بهشون میخوره نه قیافمون. برای بابا برقی شدن هم که یه کم زیادی جوون به نظر میرسم. به نظر شما تبلیغات برای پودر لاغری برام مناسب نیست؟ یا این که بگن هر کی زیاد وبلاگ بنویسه این شکلی میشه و بلاگر عکس منو تو بروشورهای تبلیغاتی بزنه و زیرش بنویسه: استفاده غلط از بلاگ. به هر حال بنده از این به بعد اعلام میکنم که هر گونه عکس و تصویر و نقاشی از اینجانب مشمول پرداخت حق کپی رایته و اجازه کتبی میخواد.
مسافرین محترم پرواز دنیا – آخرت، لطفاً برای تحویل چمدانهای خود و بازرسی گمرک حاضر شوید.
– شما چند تا چمدون دارید؟
– ۲ تا.
– بده ببینمش.
– بفرمایید.
– اینا چیه؟
– کارای خوبمه.
– نمیتونی ببریشون اون دنیا. اضافه وزن داره.
– چرا؟
– ارزشش زیاده. خروج چیزای با ارزش ممنوعه.
– اهه! یه عمر زندگی کردیم و بهمون گفتن کارای خوب بکنین که اون دنیا راحت باشین. راه به راه گفتن تو نیکی میکن و در دجله انداز.
– خب معلومه که کارای خوبتو تو دجله ننداختی که همشون این جاست.
– خب حالا چی کار کنم؟
– اینا همین جا میمونه. اگه زیادی مته به خشخاش بذاری ممکنه جریمه هم بشی. اون یکی چمدونت رو بده ببینم.
– شما که گفتین باید چمدونام رو بذارم این جا.
– اونی که چیزای با ارزش داره باید بمونه. اون یکی رو بده ببینم چیز با ارزشی توش نیست؟
– نه بابا کارای بدمه.
– بذار ببینم. ممممم. خب اینا رو میتونی ببری.
– اینا به چه دردم می خوره؟ نمیخوامشون.
– نه اینا رو باید ببری. ما که نمیتونیم نگهشون داریم.
– اون یکی رو نگه میدارین، اون وقت این یکی رو نمیشه نگه داشت؟
– نه نمیشه. اگه بخوای بذاری باید هزینه انبارداری بدی.
– بابا بیخیال شو. میخوام برم. الان میپره.
– خب بپره. ما این جا مسؤولیت داریم.
– عجب گیری کردیمها. جناب من چی کار کنم که بتونم برم؟
– خب. مممم. یه راههایی هست.
– مثلاً چی؟
– یه چند تا از این کارای خوب رو ورش میدارم. اون وقت فکر کنم مشکل اضافهبارت حل بشه.
– باشه. موردی نیست. چه میشه کرد.
– بیا… حالا میتونی بری.
– ببخشید یه سؤوال.
– جانم؟
– شما این کارای خوبی که ورداشتین رو چی کارش میکنین؟
– معلوم باهاش میریم بهشت.
– آهااااااا
دوهفتهنامه الکترونیکی پرسه، نشریهای هست که توسط ۱۸ نفر دانشجو نوشته میشه. این نشریه که قراره اول و پانزدهم هر ماه روی اینترنت منتشر بشه کار گروهی خوبی به نظر میرسه. از همین جا شروع این کار گروهی رو به این دوستان تبریک میگم و امیدوارم که توی این کارشون موفق باشن. این نشریه در پیش درآمد خود میگه: خواستیم از هدف کار بنویسیم و این که چرا این نشریه به راه افتاد ، ولی حقیقتاً بگوییم که هیچ هدف و برنامه خاصی، پشتوانه این شروع نبوده، مگر این انگیزه همیشگی در زندگی ما که کارها را همیشه برای اثبات تواناییهایمان به خودمان و صرف انجام دادن کاری، آغاز کردهایم. البته عوامل کمرنگتری هم بودند. یکی کنجکاوی در این که آیا ما هم از انجام یک کار دستهجمعی عاجزیم یا نه؟ و دیگر این که میخواستیم از این بیهودگی و تنبلی رایج در دانشگاه، به نوعی فرار کرده باشیم؛ این شد که به پرسه رسیدیم. یک اصل اساسی هم در کار ما از ابتدا وجود داشت که هیچ جهتگیری کلی و معینی در پرسه نداشته باشیم و مطالب بر اساس سلیقه نویسنده نوشته شوند.
موضوع این نشریه بنابر گفته نگارندگانش از این قراره: داستان کوتاه، داستان دنبالهدار، تاریخ فلسفه، ترجمه داستان، تئاتر، هنرهای تجسمی و ستونهای مختلف موسیقی.
پ.ن: این نشریه مدتی است که فعالیت خود را متوقف کرده است.
دیشب با یه سری از دوستان رفتیم سینما فرهنگ. قبلش دو ساعتی تو ترافیک بودیم. این بود که اولش یه خورده اعصابم قاطی پاطی شده بود. خلاصه برای ساعت ده شب که رفتیم تو سینما. مانی رو اون جا دیدم. امروز هم که رفتم تئاتر شهر دورخوانی. نوید و شهرام رو اون جا زیارت فرمودیم. این روزا هر جا میری خوبه که یه آشنا میبینی. اما بدیش اینه که اگه تنها نباشی و یه عده همراهت باشن آشنا میبینی. وگر نه اگه تنهایی رفته باشی جایی و از تنهایی کف کنی، یه نفر هم پیدا نمیشه. تا بوده همین بوده.
کم مونده بود خون آشام بشیم که شدیم. کاسهای که ملاحظه میفرمایید، حاوی خون دل و چشمان اینجانب است که از پیگیری مسأله کتاب برگزیده وبلاگها خون گریسته است. به هرحال تمامی عکسها مونتاژ بوده و قویاً تکذیب میشود (سه نقطه دی). آقا این دوربین مخفیتون رو وردارین تا ما رو هم جزو باند کرکس اعدام نکردن. آدم نمیتونه دو تا دونه آلوی فرحزاد بخوره؟
من چه طوری میتونم به یکی که تحصیلکرده هم هست حالی کنم که بابا جان اینترنت اکسپلورر درسته نه اینترنت اکسملوره؟
برای خوشبختی، شرط لازم اینه که بدبخت نباشی. اما این به هیچ وجه شرط لازم و کافی نیست.
امشب حالم زیاد خوب نیست. فکرم درد میکنه. فکر میکنم از این استیکِ ماشینحسابیه که هر روز به خوردمون میدن. روز پرزحمتی بود و بسیار خستهکننده. اول صبح که رسیدم سر کار، یه فرکانس رو تلهپاتیم گذاشته بودن. دستوری بود از کامپیوتر مرکزی. کامپیوتر به این بیمنطقی تا حالا ندیدم. ولش کنی سرورمون میکنه. قرار بود که تمام فایلهای سال گذشته حافظهام رو آرشیو کنن. اولش با یه کابل وصلم کردن به پورت مرکزی. این کابل رو تازه عوضش کردن. هنوز پینهاش با پورت من جور نیست. کلی درد داشت. تازه اجازه هم ندادن برم واسه ناهار. تا وقتی که کارشون تموم نشد، اجازه ندادن از جام تکون بخورم. وقتی هم که ولم کردن، همه ناهارشون رو خورده بودن. استیک من هم یخ کرده بود. بعدشم مجبور بودم تموم کارهای عقبمونده رو انجام بدم. اون قدر وقتم گرفته شد که حتی به قرارم با اِورهود نرسیدم. الان هم دلم میخواد خودم رو شات داون کنم، به زور روشنم. اما امشب بازی روبوکاپه. ببینم میتونم تا آخر بازی روشن بمونم. هنوز وقت نکردم خودم رو شارژ کنم.