برگی از خاطرات نورهود ۳۰۰۰

امروز صبح که از خواب پا شدم رفتم جلوی آینه. شاخهام رو مرتب کردم و دندونام رو کندم. چشمام رو درآوردم و با گوشه لباس پاکش کردم. اومدم طبقه پایین. یکی کتری رو گذاشته بود روی گاز. یه لیوان سرب داغ واسه خودم ریختم و با اسفنج و یونولیت خوردم. سرم درد می‌کرد. دیشب با بچه ها بودم. خیلی زیاده‌روی کردم. حتماً اسیدش خالص نبود که سردرد شدم. حتی نزدیک بود هر چی خورده بودم بالا بیارم. معلوم نبود خونه که نبودم کی با تله‌پاتیم تماس گرفته بود و حتی یه فرکانس هم نذاشته بود. لعنتی. امروز یادم رفت که با بچه‌های برزخ قرار داشتم. اخیراً تو محلشون یه آتشفشان تازه وا شده. خیلی بد شد. موادش حسابی مذابه. قرار بود یه شنای درست و حسابی بکنیم. تا عصر فقط نشستم و سراب خوندم. حالا هم می‌خوام زودتر شات داون بشم. فردا قراره بدم باطریم رو عوض کنن.

خیانت و مکافات

به نظر شما ممکنه که دو نفر به شدت همدیگر رو دوست داشته باشن اما در شرایطی به هم بتونن خیانت کنن؟ این یکی رو لطفاً نظر بدید.

مزاحم تلفنی

یک مزاحم تلفنی در حدود دهه هفتاد (یعنی یه چیزی تو مایه‌های هشت سال پیش) از دسته برو بچه‌های خودمون:
بر و بچه‌های خودمون: الو سلام.
اون ور خط: علیک سلام.
بر و بچه‌های خودمون: منزل آقای حمیدی؟
اون ور خط: بله بفرمایین.
بر و بچه‌های خودمون: شما با اون آقای حمیدی که تو کارخونه شیر پاستوریزه رشت مدیرعامله نسبتی دارین؟
اون ور خط (حالت اول): نه خیر نسبتی نداریم.
بر و بچه های خودمون: پس چرا ایشون عکستون رو روی شیشه‌های شیر چاپ کردن؟!!
اون ور خط (حالت دوم): بله جناب فامیلمونن ایشون.
بر و بچه های خودمون: آهــــــا! دیدم عکستون رو روی شیشه‌های شیر چاپ کردن!!

معما

تکه‌ای از دنیای آسمانیم را گم کرده‌ام
رویای شانه‌های لخت
و تبادل گرما
در بستری آشفته
هر گاه که مرا می‌ربود
فریاد می‌زدم
آی. کسی آن تکه را ندیده است؟
یک پاک‌کن
یک پاک‌کن بزرگ می‌خواهم
که رویاهایم را پاک کنم
امروز پر بود
از دست‌های فشرده نامتنجانس
سری آرام، بر شانه‌هایی سخت
تکرار متوالی دوستت دارم
هدیه روز والنتاین
زمزمه سیم‌های یک گیتار
فاصله‌های صفر
دغدغه‌های بیماری چشمانی که می‌خندد
ساختن یک قلعه شنی با ماسه‌هایی مشترک
گوشه‌های پنهان پارک
یا دو صندلی در سینما
هیچ کدام تکه‌های گم شده این معما نبودند
من رویاهایم را هر صبح گم می‌کنم
من فقط دلم برای تانگو تنگ شده است

شیمبل

آقا از زمانی که ما اومدیم خونه جدید همه چیز قاطی پاطی شده. انگار چشممون زده باشن ملت. این دات کام‌ها یه جورایی شیمبیلشون قیطونیه. گفتم شیمبل یاد یه بنده خدا افتادم. این آقای شیمبل از اولین وبلاگ‌نویس‌هاست. آخر مرام و معرفت و لوطی‌گریه. دوستش تعریف می‌کرد که اون زمانی که هنوز مهره بود (یه موقعی بود تقریباً همزمان با تمدن مادها) این شیمبل عزیز اولین وبلاگش رو تخته سنگ می‌نوشت. این یکی از جالب‌ترین اتفاقات بود که اصلاً در مخیله من نمی‌گنجید. از اونجایی که گفته‌اند ز گهواره تا گور دانش بجوی، تصمیم گرفتم که باهاش یه صحبتی داشته باشم که خلاصه بفهمم چطور این کار رو می‌کرد. آقا بعد از چند هفته دویدن و این در اون در زدن تونستم با هزار جور پارتی بازی یه وقتی ازش بگیرم. یه سری اصطلاحات قامفیوتری بود که اصلاً نمی‌فهمیدم چیه. هی توی صحبتاش اون رو بکار می‌برد. از کیفیت ببلاگ‌های اون موقع که پرسیدم، توضیح داد که پابلیش هر صفحه سه روز طول میکشید. از همه مشکل‌تر هم لینک دادن به سایت‌ها و ببلاگ‌های تازه‌وارد بود. اولین لینکی هم که داد به ببلاگ همین دوستش بود که البته اون موقع هنوز مهره بود. کارای مربوط به این لینک هم سه ماهی طول کشید. کلی کار برد تا تونست با نخ ماهیگیری بهش لینک بده.