یکی از عجیبترین جاهای کامپیوتر، صفحه کلیدشه. هیچ وقت شده که دکمههای صفحه کلیدتون رو وا کنید؟ مثل دفترچه خاطرات میمونه. توش از مژه چشم پیدا میکنید تا خاکستر سیگار و ذرات پفک و چیپس. صفحه کلیدهای اینجا هم تفاوتش با صفحه کلیدهای دیگه اینه که بجای دفترچه خاطرات، به درد شرلوک هولمز میخوره. یعنی میشه فهمید که مثلاً عرشیا رو کدوم کامپیوتر نشسته چون اونجا خاکستر سیگار بیشتر از صفحه کلیدهای دیگه هست. یا این که اون پسر کوچولوهه که با پفک میاد از کدوم کامپیوتر استفاده کرده. اما یه چیز جالب دیگه میکروفونهای اینجاست. متأسفانه من رنگ روژلب همه مشتریهای خانوم کافینتم رو حفظ نیستم وگرنه از رو بوسههای آتشینشون روی میکروفونها میتونستم بگم که کی بوده اینجا لاو ترکونده.
نیما
اقدام انتحاری
یاهو سر عکسها چنان حالی از من گرفته که ممکنه در یک اقدام انتحاری اقدام به ثبت دومین کنم و از دست هر چی بلاگر و یاهوست خلاص شم. یه عالمه عکس دارم که فعلاً بیخیالشون میشم تا ثبت دومین.
موذیق
این آهنگ متن وبلاگم رو برداشتم. علیرغم خواست عده زیادی که خواستار بقای اون بودن، به علت خط خطی شدن اعصاب عده دیگه مجبور به برداشتنش شدم. اما قول میدم که به زودی قسمتی رو برای انتخاب موزیک دلخواه تعبیه کنم.
نمایشگاه
دیروز رفتم نمایشگاه. من و گیس گلابتون. اما فقط رسیدم که غرفه کودک و نوجوان و نمایشگاه مطبوعات رو ببینم.
از نکات جالبی که اتفاق افتاد. صحبت با مسؤولان روزنامه ایران بود. ازشون پرسیدم چرا سایتشون بصورت فرمت PDF در اختیار خوانندگان قرار میگیره؟ که در پاسخ گفتند این سایت توسط خبرگزاری ایرنا براشون طراحی شده و سایتی هم با فرمت HTML دارند. در ادامه تبدیل سایتشون به فرمت یونیکد پیشنهاد شد که با دادن توضیحات بسیار مورد استقبال قرار گرفت. از برنامه مبدل فارسی به یونیکد جناب گیس گلاب هم استقبال بسیاری کردن.
این دنیای زنانه
دیروز یه ایمیل ناشناس گرفتم که گویا نویسنده اش یه خانوم بود که از خوانندههای وبلاگ منه. متن نامه در ارتباط با بحثی بود که چند روز پیش درباره عشقهای پس از ازدواج نوشته بودم.
متن نامه به حدی برام شوک برانگیز بود که تا حالا نتونستم افکارم رو جمع و جور کنم و پاسخ مناسبی براش تهیه کنم یا حتی اون رو به صورت مدون اینجا بنویسم.
ایشون در نامهشون، مطالبی رو از زوایای تاریک زندگی خودشون مطرح کردند که عمیقاً متأسف شدم. متن نامه از این قراره:
سلام آقای عصیان.
من یکی از خوانندههای وبلاگت هستم. وبلاگ شما رو هم در کنار وبلاگ های دیگه میخونم. چند روز پیش به مطلبی در وبلاگ شما برخوردم که اشاره کرده بودید به یکی از دوستانتون که با یک زن متأهل رابطه برقرار کرده.
ببینید من به چگونگی این مسأله و حواشی اون کاری دارم. من فقط میخوام با گفتن گوشهای از زندگی خودم درد تعدادی از این زنها رو بهتون انتقال بدم.
من توی یه خونوادهای بزرگ شدم که بنا رو بر تربیت صحیح فرزندان قرار داده بود، در نتیجه زندگی من هم بر همین منوال شکل گرفت. خانوادهای که مثلاً مسأله طلاق رو امری نکوهیده میدونست. من هم زندگی رو در این خانواده به سمت بلوغ طی کردم. دبستان، راهنمایی، دبیرستان و بالطبع دانشگاه رو هم گذروندم تا این که مثل خیلی از دخترها از بین افرادی که به خواستگاری من میاومدن، یک نفر رو که به نظر مناسب میاومد انتخاب کردم و زندگی مشترکمون رو شروع کردیم. اون پسر خوبیه. من رو دوست داره، و اهل کار و اداره زندگی هم هست. من قصد ندارم که بگم چه مشکلاتی در زندگی مشترک یا بعد از ازدواج برای زوجها پیش میاد. من فقط میخوام یکی از مشکلات موجود در زندگی افراد رو بررسی کنم. شاید که گوشهای از حقیقتی که شما به دنبالش هستید بیرون بیفته. شاید فقط گوشهای! ترجیح میدم که مستقیماً برم سر اصل مطلب.
من بعد از چهار سال زندگی مشترک، هنوز باکره هستم. باور کنید که این حقیقت محضه. ده روز پیش هم که رفتم پزشکی قانونی، کاغذی به من دادند که حکایت از تایید این امر داشت. فکر نکنید که شوهر من رابطهای غیرعادی با من برقرار میکنه. نه اصلاً این طور نیست. اما در ارتباط نرمال هم ناتوان هست.
خانواده من هنوز از این موضوع اطلاع ندارن. فکر نکنید که ما پیش دکتر نرفتیم. اتفاقاً رفتیم. اون بعد از شنیدن موضوع، از این که من تا حالا تبدیل به یک دیوانه واقعی نشدم تعجب کرد. به هر حال ما به توصیه پزشک هم عمل کردیم و درگیر مسائل بسیاری شدیم. طوری که من این اواخر دچار بحران مضاعفی هم شدم. در نتیجه این توصیهها رو که به نظرم دلقکبازی احمقانه ای رسید کنار گذاشتم.
این فقط گوشهای از مسائل هست که ممکنه زنان یا مردان ایرانی با اون درگیر باشن. من اون زن رو عمیقاً درک میکنم اگر با مسائلی از این گونه، دست به گریبان بوده باشه. دچار سردرگمی بزرگی هستم. از طرفی وجود مشکلات، به من اجازه نمیده که بخوام به اصطلاح خیانت کنم. از طرف دیگر به علت فرهنگ حاکم بر خانواده، توانایی جدا شدن رو ندارم. اینها رو ننوشتم که کسی دنبال راه چاره باشه. نوشتم که گوشهای از زندگی یک زن مطرح بشه. اینها رو برای توجیه عمل کسی هم ننوشتم. خواستم بدونید که به این مسائل اشراف بیشتری هم پیدا کنید.
با احترام: خدانگهدار
من درباره نامه بالا هیچ حرفی نمیتونم بزنم. نمیدونم اگه جای اون زن بودم چه میکردم. ولی سعی کردم خودم رو جای همسرش قرار بدم. فکر میکنم که شدت علاقه یک فرد وقتی به مرز خودخواهی میرسه، من نمیتونم اسمش رو عشق بذارم. این خودخواهیه. اونم بدترین نوع خودخواهی. فکر میکنم اگه من جای اون فرد بودم و همسرم رو هم خیلی دوست داشتم، ازش جدا میشدم. ظلم بزرگی که این مرد در حق این زن میکنه، به هیچ عنوان قابل قبول نیست. این نوع علاقه، آلوده کردن عشقه.
من امیدوار بودم بتونم درباره این نامه بیشتر بنویسم. اما فعلاً که قوه تحلیل از من سلب شده. تا ببینم تو چند روز آینده چی پیش میاد. میتونم حلاجیش کنم یا نه!
ایران و بنیان توقیف شدند
روزنامه ایران و بنیان توقیف شدند. نکته جالب این مسأله، انجام این عمل یک روز بعد از روز جهانی آزادی مطبوعات و همزمان با نمایشگاه مطبوعات و نمایشگاه کتاب بوده.
تخفیف کتاب
دیروز، یه کاری داشتم سمت تجریش. از جلوی نمایشگاه که رد میشدم، گفتم یه سرکی بکشم. این بود که پیاده شدم و رفتم داخل. البته یک ساعت آخر کار نمایشگاه بود و من وقت نکردم حسابی چرخ بزنم. فقط رفتم سالن کتابهای کودک و نوجوان. تازه اونم فقط یه غرفه رو رسیدم دید بزنم. نکته جالب تخفیف ۳۰ درصدی کتب پزشکی و تخفیف ۱۰ درصدی کتب کودک و نوجوان بود. با این سیاست قطعاً کودکان و نوجوانان به فرهنگ کتابخونی نزدیکتر میشن!
حالا فردا، سر فرصت میرم نمایشگاه. شاید چند تا عکس خوب هم گرفتم. راستی، کسی نمیاد با هم بریم؟
یه لیوان اردک
هوای خوبیه، نه؟ احساس میکنم بدنم به یه لیوان اردک احتیاج داره. تو چی؟
سیاست در دوستی
باید یاد بگیری پسر. باید درس بگیری.
باید همه اینها برات درس بشه. باید یاد بگیری که جلوی دهنت رو بگیری و باید یاد بگیری که نباید هر حرفی رو همه جا بزنی. باید سیاست رو که کثیفترین چیزه توی دوستیهات وارد کنی. باید همیشه بگی همه چیز عالیه. تو عالی هستی تو نقص نداری. باید بگی که همه غلط میکنن دربارهت نظر بدن. باید بگی اصلاً دیگران جز درباره خوبیهای تو نمیگن. باید همه رو راضی نگه داری.
نباید بذاری دیگران حرف بزنن. نباید اجازه بدی مخالف نظر تو درباره دوستت چیزی بگن. اگه تو دوستی، باید بزنی تو دهن کسی که درباره دوستت انتقاد داره. اصلاً دیگران بیجا میکنن عقاید خودشون رو هر چند غلط ابراز میکنن. تو نباید به دوستت اونها رو انتقال بدی.
اگه این کارها رو بکنی؟ دیگه کسی از تو نمیرنجه. دوستات میگن به به چه بچه ماهی. نمیگن که باید یاد بگیری که این جوری نگی. اگه این جوری باشی، اون وقت دیگه همه حرفهایی که دیگران مستحق شنیدنش هستن، نصیب تو نمیشه. تو مجبور نیستی مثال بیاری که چرا دیگران این نظرات رو دارن. مجبور نیستی جای یکی دیگه جواب پس بدی. نمیشی گوشت قربونی. نمیشی چوب دو سر گه.
بله بله بله. کاملاً حق با شماست آقای عصیان. واقعا عجب آدمایی پیدا میشن آقای عصیان. جناب عصیان شما دوست خوب من هستید که این چیزها رو به من میگین. آقای عصیان کاملاً حق باشماست.
نمیخواااااااااااااااااااااااااام. دیگه نمیخوام بشنوم. دیگه نمیخوام مواظب باشم. اگه قراره خودم باشم باید بگم. باید حرف بزنم. اگه من قراره دوستی کنم بلد نیستم که بعضی حرفامو بزنم، بعضیهاشم سانسور کنم. اگه قراره که من انتقاد دیگران رو مطرح نکنم چون ممکنه از من ناراحتی پیدا بشه، پس بهتره اصلاً هیچ حرفی نزنم. تا متهم به قضاوت عجولانه نشم. تا تقاص دیگران رو پس ندم. تا همه از من راضی باشن. تا نگن که من مثل اونا کوتهفکرم.
به به چه پسر گلی هستی تو. چرا؟ چون در دوستی سیاستمداری رو رعایت کردم.
وبلاگ، یک دفترچه خاطرات اینترنتی
روزنامه جام جم– پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ۸۱
در پایان یک روز پر حادثه، یا یک هفته پرخاطره چه سرگرمیای لذتبخشتر از رفتن به سراغ یک دفترچه خاطرات کهنه سراغ دارید؟
خاطرهنویسی شاید تلاشی باشد برای نگهداشتن تصویری از زندگی یا ثبت یک حس و یک لحظه یا نگهداری یک تجربه، اما بیشتر خاطرات، در کنج خلوتی از خانه یا گوشهای پر غبار از یک گنجه قدیمی و اغلب بلااستفاده میمانند.
ولی ظهور اینترنت و گسترش ارتباطات، بر عالم شخصی و محدوده فردی خاطرهنویسی نیز بیتأثیر نبوده است. ظهور پدیدهای به نام وبلاگ Weblog که میتوان آن را دفترچه خاطرات اینترنتی نامید، یادداشتنویسی روزانه را به نوعی رسانه تبدیل کرده است که در آن خاطرهنویس، چیزهای تازهای را که تجربه کرده است با اشتیاق برای دیگران تعریف میکند، از یک سایت زیبا که تازه پیدا کرده است تا خبر و مطلب جالبی که خوانده یا افکار جدیدی که به ذهنش رسیده است.
وبلاگ در واقع سایت کوچک شخصی شماست که میتوانید روزانه در آن هر پیامی را به مخاطبان خاص خود ارائه دهید. این پیامها که بر حسب زمان مرتب شدهاند میتوانند از اسامی سایتهایی که آنها را جذاب یافتهاید تا احساستان از یک واقعه خاص یا نظرتان درباره مطلبی مشخص تغییر کند.
در ۱۹۹۸ تنها چند سایت محدود، از نوعی که اکنون آنها را با نام وبلاگ میشناسیم وجود داشتند. در این سال فردی به نام جیمز گرت که خود چنین سایتی داشت شروع کرد به جمعآوری اسامی سایتهایی که فکر میکرد شبیه سایت خودش هستند. در نوامبر همان سال همین لیست در سایت Cam World ارائه شد. هر کس میتوانست با ارسال نشانی، سایت خود را وارد این لیست نماید. در آغاز سال ۹۹ این لیست تنها بیست و سه عضو داشت. اگر تعداد هزاران هزار وبلاگ موجود را در نظر بگیرید میتوان گفت وبلاگها به صورت ناگهانی رشد کردند. در همین سال بود که نام We – blog را برای چنین سایتهایی برگزیدند که بعدها به اختصار Weblog یا مختصرتر blog خوانده شد. ابزار ایجاد چنین سایتهایی را blogger نامیدند.
بره مصادرهای
من معمولاً حرف واسه گفتن و نوشتن کم نمیارم اما بعضی وقتا که میافتم رو دور خاطره تعریف کردن، دیگه ترمزم میبره. بازم یه خاطره میخوام واستون تعریف کنم اما این بار از دوران دانشگاه. قهرمان این خاطره یکی از دوستامه که اتفاقاً از وبلاگرهاست. توی وبلاگش هم چیزی جز قطعات ادبی نمیبینین. به ظاهر مظلومش هم نمیاد همچین آدمی باشه. داستان این دوست عزیز رو از زبون خودش تعریف میکنم:
آقا ما یه خونه گرفته بودیم بسیار بزرگ و ارزون توی لاهیجان. سال ۷۳ بود و ارزونی حاکم. البته به نسبت الان. کلی هم خوش میگذشت بهمون. هر چی میخواستیم خرج میکردیم، بازم پول ته جیبمون میموند. خونه ما هم از اون خونهها بود که یه حیاط داشت جلوش و یه باغ میوه هم پشتش بود. هر فصلی از سال ما میوه داشتیم. خلاصه… یه روزی از روزای دلانگیز، نشسته بودیم رو پلههای خونمون و داشتیم این ور و اون ور رو دید میزدیم، یهو دیدیم که یکی از مرغای فضول همسایه که توی کوچه ول میگشتن و من از سر و صداشون دل خوشی نداشتم، سرشو از لای در حیاط انداخت تو و اومد داخل. ما هم دیدیم فرصت برای عملی کردن نقشهای که مدتها پیش تنظیم کرده بودم مناسبه. دیدیم که اگه توی حیاط دنبالش بیفتم داد و فریاد میکنه و آبروی ما رو میبره. خلاصه رسوا میشیم. آخه مرغه از اون کولیهای پر سر و صدا بود. رفتم و یک مشت برنج ورداشتم و اونا رو مرتب و با حوصله پشت سر هم به صورت یه خطی که تا بالای پلهها امتداد داشت چیدم. و مسیر برنجها رو ادامه دادم تا جلوی در هال. یه دونه گذاشتم روی چارچوب در آلومینیومی خونمون و یه چند تایی هم توی خونه. بعدش هم در همه اتاقها رو بستم و توی هال با یه فاصله مناسب از در وایسادم. گل باقالی خانوم هم که با یه دنیا مهربونی مواجه شده بود برنجها رو دونه دونه میخورد و دعا به جون من میکرد و همچنان مسیر برنجها رو تعقیب میکردش. القصه، وقتی به اون دونه روی چارچوب در رسید، یه نوک محکم بهش زد. صدای در طوری بلند شد که خود مرغه هم با چند تا قدقد بنفش، اعتراض خودشو نسبت به این عمل شنیع بروز داد. خلاصه از بقیهاش که نمیتونست صرف نظر کنه. اومد توی هال و چشماش افتاد به من. من با یه لبخند دوستانه بهش جواب دادم و مرغه هم بعد از این که چند بار نگاهشو از دونهها به من و از من به دونهها برگردوند، تصمیم خودش رو گرفت و به سوی اولین، دومین و سومین برنج توی هال شروع به پیشروی کرد. من هم با یک حرکت ظریف در هال رو بستم. مرغه که تازه متوجه وخامت اوضاع شده بود شروع کرد به کولی باز و بدو بدو. ما هم که فقط در حموم رو باز گذاشته بودیم، وایسادیم تا خود مرغه خسته بشه. اونم دوید و دوید تا رفت تو حموم. بازم ما رفتیم در حموم رو بستیم. خلاصه… چند ساعتی اون تو موند تا حسابی قدقدهاشو خرج کرد.
اما ادامه ماجرا از دهان آرش، همخونهای این دوستمون که از این به بعد با نام مستعار نوید ازش یاد میکنیم: آقا ما اومدیم دیدیم این پسره چی کرده. بعد از این که کلی خندیدیم، مشاهده کردیم نوید لباسهاش رو داره دونه به دونه در میاره. آقا نوید ما لخت و مادرزاد و کاتر به دست رفت توی حموم. ما هم دنبالشو گرفتیم تا ببینیم چی کار میکنه. رفتیم دیدیم داره بهش آب میده. اون هم کاتر رو برداشت و اومد بکشه به گردن مرغه. تا یه لحظه سرمون رو برگردوندیم، دیدیم مرغه با کله آویزون داره واسه خودش راه میره. حالا ما کف کردیم که چرا این با سر بریده هنوز نمرده؟ نگو آقا نوید گردن مرغه رو از پشت زده و رگ گردن مرغ بیچاره هنوز بریده نشده و جون داره. با داد و فریاد ما مرغه راحت شد و ما یکی دو روزی دل سیری از عزا در آوردیم.
حالا فکر نکنید این جریان تموم شده… زهی خیال باطل… اصل ماجرا هنوز مونده… پس گوش کنید.
بازم از زبون آرش:
چند وقت بعد از این ماجرا، در یه روز دلانگیز دیگه، دیدم آقا نوید اومد و بهم گفت: آرش، اون مرغه یادته؟
گفتم: آره.
گفت: حاضری اون پروژه رو روی یه بره پیاده کنیم؟
من گفتم: چی؟!!!
گفت: یه گله گوسفند داشته از اینجا رد میشده. از در خونه یه گوسفند و یه بره اومد تو. منم دیدم ضایعست. گوسفنده رو با لگد انداختم بیرون و بره رو غنیمت گرفتم.
گفتم: حالا که چی؟ بابا این دیگه مرغ نیستها. گوسفنده. کشتنش به اون سادگی که فکر میکنی نیست. بلد بودن میخواد.
نوید گفت: آقا تو چی کار داری؟ اون با من.
خلاصه باز یه چند ساعتی با بره کاری نداشت تا اگه صاحبش اومد، ضایع نباشه.
غروب که شد، بره رو برد تو اون حموم کذایی. بازم لخت شد و آلت قتاله در دست به دنبال بره روان شد.
حالا بشنوید از اون طرف که یه سری از دوستای شر من از کرج میخواستن بیان لاهیجان واسه امتحان ورودی دانشگاه. در این بین که صدای کشمکش نوید از حموم میومد، زنگمون رو زدن و دیدم که این دوستهای کرجیمون وارد شدن. تو همین هیر و ویر دیدم نوید فاتحانه، چاقوی خونین به دست، لخت و مادرزاد و سراپا خونی از حموم اومد بیرون که مثلاً به من بگه بهش طناب بدم. حالا دوستهای منو داری. انگار دراکولا دیدن. قیافه شون دیدنی شده بود.
ماجرا رو که براشون توضیح دادم، مثه چی پشیمون شده بودن که ای کاش درس میخوندن و الکی نمیاومدن واسه امتحان. بلکه قبول میشدن و عشق و حال میکردن.
خلاصه این که از دولتی سر بره و آقا نوید تا یک هفته بساط عیش و عشرت تو خونه ما به راه بود و دعا بجان نوید و روح بره متواتر.
اینم یه خاطره تا خاطره بعدی که درباره ممنوعیت شلوار جین توی دانشگاه ما بود، بابای.