مرد هزار پخمه

Pakhmeh, By: Aziz Nesinیادم هست بچه که بودم یک کتاب نارنجی را توی خانه عمه بزرگم پیدا کردم که اسمش «پخمه» بود و بعد فهمیدم مال نویسنده‌ای است به نام «محمد نصرت» مشهور به «عزیز نسین». تا مدت‌ها اسمش را اشتباهی «نسرین» می‌خواندم و به خاطر شباهت فضای داستان با جامعه ایران طبیعی بود که فکر می‌کردم این نویسنده یک ایرانی است اما بعدتر بود که با دیدن اسم مترجم (رضا همراه) روی جلدش، فهمیدم که این یک ترجمه از کتاب نویسنده ترکیه‌ای است و برایم جالب بود که فضای روستاها و شهرهای ترکیه (حداقل در آن زمان) چقدر شبیه به ایران است.
حالا که سریال «مرد هزار چهره» مهران مدیری را دنبال می‌کنم، می‌بینم که چقدر فضای این سریال مشابه پخمه عزیز نسین است. همان اتفاقات و همان بدبیاری‌ها. بهتان پیشنهاد می‌کنم که این کتاب را بخوانید (یک نسخه از کتاب به صورت تصویر اینجا وجود دارد).
در مقدمه این کتاب نوشته شده است: «عزیز نسین تا کنون سه داستان بزرگ نوشته که به نظر خودش «پخمه» از همه جالب‌تر و شیرین‌تر است و شما در خلال مطالب آن خیلی چیزها یاد خواهید گرفت. اسم اصلی این داستان «تک دلیک» است و به دلایلی که بحث آن موجب طول کلام می‌گردد، نام «پخمه» را که کاراکتر قهرمان این کتاب است برای آن انتخاب کردیم. به جهاتی قسمت اول این داستان کمی تغییر داده شده و از ترجمه قسمتی از آن صرف نظر گردید».
هیچ‌وقت دلیل این دخل و تصرف در متن اصلی را متوجه نشدم. شما فهمیدید به من بگویید.

چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم

چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم. زویا پیرزادکتاب «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» رو به همراه ۲ کتاب بعدی زویا پیرزاد نمایشگاه کتاب اردیبهشت امسال بود که یک جا خریدم و خلاصه جمعه پیش فرصتی پیدا کردم که بخونمش. رمان جالبی بود. داستان در قبل از انقلاب و در خانواده‌ای ارمنی و در بخشی از شهر آبادان اتفاق می‌افته که کارکنان پالایشگاه نفت در اون سکونت دارند. خط سیر داستان یک روندی داره که آدم رو به ادامه خوندنش تشویق می‌کنه. اعتراف می‌کنم در سراسر داستان منتظر وقوع انقلاب و به هم ریختن روال عادی زندگی این خانواده و شخصیت‌های داستان بودم. اتفاقی که خوشبختانه نمی‌افته. این کتاب برنده جایزه بهترین رمان سال ۱۳۸۰ پکا، برنده جایزه بهترین رمان ۱۳۸۰ بنیاد هوشنگ گلشیری و برنده لوح تقدیر جایزه ادبی یلدا در سال ۱۳۸۰ و جایزه کتاب سال ایران در همین سال رو از آن خودش کرده و سال گذشته یک ناشر آلمانی هم به نام زورکامپ حق ترجمه و انتشار این رمان رو به زبان آلمانی خریداری کرد.

تاریخچه اختراع زنِ مدرنِ ایرانی

همنوایی شبانه ارکستر چوب‌هاکتاب «همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها»، اثر زیبای رضا قاسمی رو می‌خوندم، یه پاراگراف با محتوای ظریف دیدم که واقعاً برام لذت‌بخش بود. خواستم شمام شریک بشین:
«تاریخچه اختراع زنِ مدرنِ ایرانی بی‌شباهت به تاریخچه اختراع اتوموبیل نیست. با این تفاوت که اتوموبیل کالسکه‌ای بود که اول محتویاتش عوض شده بود (یعنی اسب‌هایش را برداشته به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم‌کم شکلش متناسبِ این محتوا شده بود و زنِ مدرنِ ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که به دنبالِ محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع زن سنتی هم، که بعدها به همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هر کس، به تناسبِ امکانات و ذائقه شخصی، از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زنِ مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه تغییراتش، گاه، از چادر بود تا مینی‌ژوپ. می‌خواست در همه تصمیم‌ها شریک باشد اما همه مسؤولیت‌ها را از مردش می‌خواست. می‌خواست شخصیتش در نظرِ دیگران جلوه کند نه جنسیتش اما با جاذبه‌های زنانه‌اش به میدان می‌آمد. مینی‌ژوپ می‌پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما، اگر کسی به او چیزی می‌گفت، از بی‌چشم و رویی مردم شکایت می‌کرد. طالبِ شرکتِ پایاپای مرد در امورِ خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن می‌داد ضعیف و بی‌شخصیت قلمداد می‌کرد. خواستارِ اظهارِنظر در مباحثِ جدی بود اما برای داشتنِ یک نقطه‌نظرِ جدی کوششی نمی‌کرد. از زندگیِ زناشویی‌اش ناراضی بود اما نه شهامتِ جدا شدن داشت، نه خیانت. به برابریِ جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما، وقتی کار به جدایی می‌کشید، به جوانی‌اش که بی‌خود و بی‌جهت پای دیگری حرام شده بود تأسف می‌خورد.»

شوالیه ناموجود

کلاهت را بردار بی‌تربیت، نمی‌بینی به حضور پادشاه رسیده‌ای؟
چهره گوردولو از هم باز شد. صورتی بزرگ و سرخ داشت که مخلوطی بود از نژاد فرانسوی و عرب، با لک و پیس‌هایی پراکنده روی پوست زیتونی‌اش. چشمان آبی ورقلنبیده، با رگ‌‌های خونی، بینی خمیده و لب‌های کلفت داشت، موهایش بیشتر به بوری می زد ولی موج‌دار بود، ریشی زبر و پرپشت داشت که میانش پر بود از پوسته خاردار بلوط و خوشه‌‌های سیاه جو.
گوردولو شروع کرد به تعظیم کردن و سلام گفتن و یک ریز حرف زدن. همراهان اصیل‌زاده شاه که تا آن موقع جز فریادهایی شبیه نعره حیوان‌‌های وحشی چیزی از او نشنیده بودند، باورشان نمی‌شد که او بتواند حرف بزند. گوردولو پشت سر هم دولا راست می‌شد، نیمی از کلمات را می‌جوید، در جمله‌هایی که ادا می‌کرد به تته پته می‌افتاد، ناگهان از لهجه‌ای به لهجه دیگر می‌رفت، حتی می‌شود گفت از زبانی به زبانی دیگر، چه مسیحی و چه عرب. باری در این مخلوط کلمات جویده و گفته‌‌های نامفهوم به طور خلاصه آنچه می‌خواست بگوید تقریبا این بود:
«با دماغم زمین را خم می‌کنم، ایستاده جلو پا‌های شما به خاک می‌افتم، و خودم را رعیت بسیار عالی مقام اعلیحضرت بسیار بسیار حقیر می‌پندارم، به خودتان دستور دهید، تا از خودم اطاعت کنم!»
قاشقی را که به کمرش بود سر دست بلند کرد و گفت:
«و هنگامی که اعلیحضرت می‌گوید: “من دستور می‌دهم، من فرمان می‌دهم، من می‌خواهم”، و این کار را به کمک تعلیمی‌اش انجام می‌دهد، می‌بینید، من هم تعلیمی‌ام را بلند می‌کنم و فریاد می‌زنم: “مو دستور می‌دُم، مو فرمان می‌دُم، مو مِخوام، و شما سگ رعیت‌ها تا موقعی که هستید باید از مو اطاعت کنید، وگرنه دستور میدُم به چهارمیختان بکشند، و تو، همین تو پیری، با ریش و قیافه پیرمردانه‌ات نفر اول خواهی بود!»
رولان که شمشیرش را از نیام کشیده بود، گفت: «اجازه می‌دهید اعلیحضرتا با یک ضربه سرش را از تن جدا کنم؟»
باغبان سالخورده پادرمیانی کرد و گفت: «اعلیحضرتا من از طرف او از شما پوزش می‌طلبم. این یکی از آن دیوانه‌بازی‌های همیشگی‌اش است. موقع حرف زدن با پادشاه قاطی کرده است، دیگر نمی‌داند کی پادشاه است، خودش یا مخاطبش.»…
شوالیه نا موجود – ایتالو کالوینو

بار دیگر، شهری که دوست می‌داشتم

By: Nader Ebrahimiهلیا! میان بیگانگی و یگانگی، هزار خانه است. آن کس که غریب نیست شاید که دوست نباشد. کسانی هستند که ما به ایشان سلام می‌گوییم و یا ایشان به ما. آنها با ما گرد یک میز می‌نشنینند، چای می‌خورند، می‌گویند و می‌خندند. «شما» را به «تو»، «تو» را به هیچ بدل می‌کنند. آنها می‌خواهند که تلقین‌کنندگانِ صمیمیت باشند. می‌نشینند تا بِنای تو فرو بریزد. می‌نشینند تا روز اندوه بزرگ. آن گاه فرارِسنده نجات‌بخش هستند. آن چه بخواهی برای تو می‌آورند، حتی اگر زبان تو آن را نخواسته باشد، و سوگند می‌خورند که در راه مهر، مرگ، چون نوشیدن یک فنجان چای سرد، کم رنج است. تو را ننگین می‌کنند در میان حلقه گذشت‌هایشان. جامه‌هایشان را می‌فروشند تا برای روز تولدت دسته گلی بیاورند -و در دفتر یادبودهایشان خواهند نوشت. زمانی فداکاری‌ها و اندرزهایشان چون زورقی افسانه‌ای، ضربه‌های تند توفان را تحمل می‌کند؛ آن توفان که تو را -پروانه‌های خشک‌شده و گل‌های لابه‌لای کتابت را- در میان گرفته است. آنها به مرگ و روزنامه‌ها می‌اندیشند. بر فراز گردابی که تو واپسین لحظه‌ها را در آن احساس می‌کنی می‌چرخند و فریاد می‌زنند: من! من! من! من!
باید ایشان را در آن لحظه‌ی دردناک بازشناسی. باید که وجودت در میان توده‌ی مواج و جوشانِ سپاس، معدوم شود. باید که در گلدان کوچک دیدگان تو باغ بی‌پایان «هرگز از یاد نخواهم برد» بروید. آن گاه دستی تو را از فنا باز خواهد خرید؛ دستی که فریاد می‌کشد: من! من! من! و نگاهی که تکرار می‌کند: من!

ادامه

کتاب کتاب

خب. مهلت ارسال مطالب برای کتاب به پایان رسید. بعضی از دوستان علی‌رغم قولی که داده بودن مطالبشون رو ارسال نکردن. البته خیلی‌ها هم منت گذاشتن بر ما و برای کتاب خودشون مطلب ارسال کردن. از یه عده که انتظار استقبال نداشتیم، ایمیل‌های محبت‌آمیزی دریافت کردیم که ما رو دلگرم کرد. از یه عده هم که انتظار داشتیم از این مسأله استقبال کنن و بر خلاف صحبت‌هاشون که همیشه در جهت اشاعه فرهنگ وبلاگ‌نویسی و وبلاگ‌خوانی هست ایمیل‌هایی گرفتیم که جالب بود. شاید یه روزی همه این ایمیل‌های جالب رو تو یه وبلاگ براتون بذارم تا بخونین. به هر حال این دسته از دوستان باعث شدن که ما انرژی بیشتری برای ادامه کار بگیریم. فعلاً در حال مرتب کردن و کارهای فنی مربوط به طرح جلد و قطع کتاب و برآورد هزینه هستیم.
دیشب با چند تا از بچه‌ها مهمون دفتر طراحان و وحید و مازیار عزیز بودیم. تا حدود ساعت یک شب نشستیم و حرف زدیم و بحث کردیم و خندیدیم. امروز هم اگه اتفاق خاصی نیفته می‌رم ختم ماهپیشونی. می‌دونم که خیلی از بچه ها هم میان.

اطلاعیه شماره ۱ کتاب

دوستان عزیز
آبان ماه اولین سالگرد تولد وبلاگ‌های پارسی‌زبان است. جمعی از وبلاگ‌نویسان به این مناسبت و به هدف آشنایی عموم با پدیده وبلاگ تصمیم به چاپ کتابی از برگزیده تعدادی از وبلاگ‌ها گرفته‌اند.
هدف از درج این خبر در این مکان، آمادگی عموم شما عزیزان در این باره است. بنابراین اگر شما دوست عزیز وبلاگ‌نویس، ایمیلی از آی دی [email protected] دریافت نمودید، قطعاً مربوط به هیأت گردآورنده مطالب این کتاب است. زمان ارسال این ایمیل، فرم‌های مربوطه و توضیحات دیگر در اطلاعیه‌های بعدی در وبلاگ عمومی به نظر شما خواهد رسید.
شادکام و پیروز باشید.

زمان هیچگاه برای موش‌ها متوقف نمی‌شود

کتاب زمان هیچگاه برای موش‌ها متوقف نمی‌شود رو به تازگی ترجمه کردن. دو روز بیشتر از نشرش نمی‌گذره. این کتاب نوشته مایکل هوآی و به ترجمه خانم الهام اخوان ذاکری هست که توسط نشر ایران بان به قیمت ۱۸۰۰۰ ریال منتشر شده. داستانی جذاب درباره یک عده موش که در اصل نماینده اقشار جامعه امروزی هستند. یک نسخه از این کتاب رو مترجمش در اختیار من قرار دادند و من رو با آقای هرماکس قهرمان داستان آشنا کردند. خوندنش رو به شما هم توصیه می‌کنم.