یک سایت ایرانی هست به نام بهنویس که کارش اینه که پینگلیش میگیره و تبدیلش میکنه به فارسی. کارش هم کم و بیش خوبه. قبلاً دربارهاش چیزکی نوشته بودم. حالا گوگل هم سرویس نویسهگردانی خودش به زبان فارسی رو راهاندازی کرده که به نظر میرسه چندان رعایت قوانین پینگلیشنویسیش سخت نیست. درست و حسابی کار میکنه. یک بار دیگر هم میگم که این ابزار بسیار به درد می خوره. مخصوصاً اگه در سفر باشین و بخواین وبلاگتون رو بهروز کنین، به خاطر فعال نبودن صفحهکلید فارسی در جاهایی مثل کافینت، به راحتی نمیشه فارسی نوشت. اما با استفاده از این ابزار گوگل میتونین، پینگلیش بنویسین و حاصلش رو کپی کنین توی ویرایشگر وبلاگتون.
این ابزار تا پیش از این برای یازده زبان دیگه از جمله بنگالی، گجراتی، هندی، اردو و پنجابی فعال بوده و از قرار معلوم تازگی برای زبان فارسی هم فعال شده. هر چند لینک مستقیم زبان فارسی توی صفحه اصلی مشاهده نمیشه.
ادبی
بالاترین دعوتنومه، گیلکی زبونون واسی
ورگ زاکان چن روز پیش مِه بئِه یک تِه نظر بِنَن و مَه دعوتَه گودن به گیلکی نیویشتن، مارِ زبونِ روزِ واسی.
منم بوئتم که اگه ای یک ته روزِ واسی هیچّی ننویسم تا آخرِ عومره پَشیمُنَه بوئنم.
اینی واسی بوئتم که ایسه چی بینویسم. بدِئم بهترین کار اینی که گیلون جغلانه دعوتَه کونم بالاترین (جوئرترین) مئن. هر کی از گیلکی زاکانی که خئنه بالاترین مئن کاری دست ویگیره، مِه بئه یک ته ایمیل روونه بوکونه تا ایشونه دعوتَه کونم.
مو فکر کوئنم که یک ته از بهترین کارانی که گیلکی زبونه واسی انجام ببؤ گت ولک (گیلکی ویکیپدیا) ایسه که بتؤنیسته امی زبونه اینترنت مئن زینده بوکونه.
شیمئه چاکیرپیچیم.
دلم برای آینه تنگ میشود
امروز از طریق یکی از آگهیهای گوگل سُر خوردم به شش هفت سال پیش. نوستالژی اینترنتی چقدر زود شکل میگیرد. هفت سال در متر اینترنت انگاری هفتاد سال است.
لینک مربوط بود به سایت «آینه» و زمانی که اینترنت به اندازه حالا خوش آب و رنگ وپر سر و صدا نبود. آنوقتها آینهای که بالایش نوشته بودند هر ۱۵ روز یکبار گردگیری میشود، انتظار شیرینی بود برای آنکه به نوایی گوش کنیم، شعری بخوانیم و حظ ببریم. دوره کاپوچینو بود و نخستین مجله الکترونیکی فارسی. آینه هم فرصتی بود برای آنکه سرمان را از روی کیبرد بلند کنیم، صدای اسپیکر را بالا ببریم، به صندلیمان تکیه دهیم و به مانیتور خیره شویم.
دلم برای آینه تنگ میشود هر چند وقتی به آینههای پیشین نگاه میکنم، خاطرات برایم زنده میشوند. آینه یک کار گروهی بود. کاری که شعرهایش را سارا محمدی میسرود و آرش عاشورینیا تصویرگریاش میکرد، ترجمهای اگر لازم بود صنم دولتشاهی انجام میداد و کسان دیگر که دستی در ادب و هنر داشتند. آینه با بخشهایی دیگر که هر بار ما را به کتابی، نقدی، آهنگی یا دستنوشتهای میهمان میکرد.
با تمام این حرفها میخواهم شما را میهمان کنم به یکی از آینهها که از همه بیشتر دوست داشتم: نشانهای در سرزمین پیامبران.
لطفاً اسپیکرهایتان را روشن کنید.
پُستی در ستایش وبلاگ
شاعر و نویسنده اگر باشی و معروف نباشی، شاید یکی از بزرگترین غمهای عالم بنشیند توی دلت وقتی ببینی که نمیتوانی به هزار و یک دلیل کتابت را چاپ کنی. وقتی ببینی که نوشتههایت توی کشوی میزت خاک میخورند و نمیتوانی به نقد بگذاریشان و برسانی به دست کسانی که میتوانند خواننده باشند. ناشرانی که برای چاپ نوشتههایت سنگاندازی میکنند و به هیچ نمیانگارندت. اما با کامپیوتر و اینترنت که دوست باشی، میبینی که ناشری پیدا کردهای بدون ناز و کرشمه. بدون آن که منتی بگذارد بر دوشت، نوشتههایت را با امانتداری منتشر میکند و هیچ چیز در قبالش نمیخواهد. نه دغدغه زمان انتشار را داری و نه دغدغه قیمت کاغذ. میتوانی بنشینی پای کامپیوترت و هر بار که دلت خواست بنویسی داخل کتابی که این روزها اسمش شده است وبلاگ. نگران نیستی، چرا که میخوانند نوشتههایت را و نظر میگذارند ذیل هر کدامش و بحث میکنند و نقد. تازهتر از هر چیز این که میتوانی کلی رفیق و همراه پیدا کنی و مانند خود را بجویی از میانشان. این وسط شاید ناشری هم پیدا شد که بخواند نوشتههایت را و با ایمیلی خبرت کند تا بیایی و چاپشان کنی. خدا را چه دیدی؟
به مناسبت روز جهانی اسپرانتو Okaze de Esperanto-Tago
امروز، ۱۵ دسامبر روز جهانی اسپرانتو هست و همان طور که قبلاً دربارهاش نوشتم امسال پیشنهاد شده که در روز ١۵ دسامبر ۲۰۰۶ مصادف با روز اسپرانتو هر وبلاگنویس مطلبی به دو زبان، یکی زبان مادری خود و دیگری زبان جهانی اسپرانتو در وبلاگ خود قرار دهد. بهروز، دوست اسپرانتیست من لطف کرده تا من هم مطلبی را به دو زبان پارسی و اسپرانتو در وبلاگم بنویسم.
به نظر من یکی از مشکلاتی که بلاگرهای پارسیزبان با آن دست به گریبان هستند، این است که به مانند یک جزیره از خشکیهای دیگر به دور افتادهاند. آمار حکایت از آن دارد که زبان پارسی یکی از ۱۰ زبانی است که محتوای وبلاگها را تشکیل میدهد اما ضریب نفوذ و ارتباط آن در میان بلاگرهای دیگر اندک و ناچیز است. علت را شاید بتوان در تفاوت ریشههای زبانی دانست و ننوشتن به زبانی که برای دیگران هم قابل فهم باشد. بسیاری از بلاگرهای ایرانی با زبانهای دیگر بیگانه نیستند اما هنوز وبلاگی به آن زبانها ندارند و این باعث شده که نظرات و نوشتههایشان را نتوانند به دنیا منتقل کنند. بلاگرهای زبانهای دیگر از این لحاظ مشکل کمتری دارند. شاید یکی از علتها این باشد که مترجمهای ماشینی آنلاینی وجود دارند که محتوای وبلاگشان را به زبانهای دیگر ترجمه کند اما چنین امکانی برای زبان پارسی تا کنون وجود نداشته است. برای مثال مترجم «بابل فیش» تا حد زیادی میتواند بار ترجمه همزمان را بر دوش بکشد و فرضاً محتوای یک وبلاگ ژاپنی را به انگلیسی ترجمه کند. قبلاً هم در یادداشتی اشاره کرده بودم که ساختار زبان پارسی، شکستهنویسی و مشکلات نوشتاری متفاوت موجود در پسوندها و پیشوندها در پارسینویسی، راهاندازی یک مترجم ماشینی پارسی را دشوار میسازد اما گاهی فکر میکنم هر چند لازم است چنین ابزاری تولید شوند اما این دلیل نمیشود که ما پارسیزبانها به سمت یادگیری زبانهای جدید نرویم و با نوشتن به زبانهای بیگانه افکار و اندیشهها را منتقل نسازیم. یکی از این زبانها مسلماً زبان اسپرانتو است. پس باید این زبان را هم یکی از گزینههای خود قرار دهیم و در منوی غذای فکر خود بگنجانیم.
فرهنگستان پارسی و بازنگری واژههای وبنویسی
انگار برای واژگان پیوسته با وبنویسی، واژگانی برابر شناسایی شد. تارنگار «با خاطراتم در سرزمین لالهها» پس از نوشتن این خبر، برابرهای درست را نوشته است. برای من شنیدن واژههایی چون «وبگاه» به جای «سایت» یا «وبنوشت» به جای «تارنگار» بسیار هم سخت نیست گرچه برای واژه نخست «تارنما» یا «پایگاه» و برای دومی «تارنگار» را پسندیدهتر میدانم. ولی به گمان من به کارگیری واژههایی چون «وبزیون» به جای web TV خندهدار است. پرسش من به گونه مشخص این است: وبزیون که از آمیزش دو واژه انگلیسی «وب» و واژه فرانسوی «تلویزیون» به دست آمده، چه برتریای بر «وب تیوی» دارد؟ هر دو واژه بیگانه هستند و آمیزش هر دو هم ناگزیر واژهای بیگانه خواهد بود. همین دشواری درباره واژه Web page هم درست است که واژه «صفحه وب» برایش نگریسته شده که بخش نخست واژه جایگزین، عربی و بخش دوم آن هم انگلیسی است. شاید واژگانی چون «تاربرگ» درخور آن باشد. از همه اینها گذشته، نوشته یادشده بهانهای شد تا گشت و گذاری کنم در اینترنت و پایگاههای وابسته به این جستار و ابزار سودمند آن را بیابم. افزون آن که نوشتهای که خواندید، سراسر پارسی بوده بدون آن که واژگان عربی در آن به کار رود و این کار به یاری برنامه ویراشگر خودکار و واژهنامه پارسی سره انجام شد.
– پارسیمان
– آموزههای فارسی سره از پایگاه خورشیدوش
– برنامه پیوست به ویرایشگر ورد برای بازنویسی شمارهها به پارسی
محتوای پارسی در وب و مترجم آنلاین گوگل
در خبرها آمده که زبان پارسی در میان زبانهای رایج در اینترنت رتبه قابل توجهی ندارد و سهم زبان پارسی از محتوای روی اینترنت بسیار ناچیز است. این در حالی است که تا پیش از این تبلیغات و مانور زیادی درباره رتبه سوم زبان پارسی در میان زبانهای وبلاگی داده میشد کما این که در یکی از نوشتههای قبلیم به سقوط زبان پارسی در میان زبانهای رایج در اینترنت اشاره کرده بودم.
باید بپذیرم که ما پارسیزبانان جزیرهای دور افتاده و ایزوله در میان اینترنت هستم. قوانین مخصوص به خودمان را داریم و در اغلب موارد نسخه خاص و واکنشهای ویژه خودمان را در قبال کنشها و اتفاقات پیرامون خود نشان میدهیم که بعضاً متفاوت از سایرین است. تنها نقطه ارتباطی ما با دنیای بیرون معدود وبلاگهایی هستند که تعداد بیشترشان را ایرانیان خارج از کشور تشکیل میدهند و طبیعی است که روایت خودشان را از اتفاقات بیوسفر ایرانی دارند و درصد اعظم بلاگرهای ایرانی و داخل کشور محتوای خود را کمتر به زبانهای رایج تولید میکنند. این مشکل دلایل متعددی دارد. یکی از این دلایل که در خور تأمل بسیاری است، عدم آشنای نسلی از وبلاگنوسان با زبان انگلیسی یا سایر زبانهای رایج در دنیا است. این نسل، نسل دهه چهل و پنجاه است. نسلی که در زمان جنگ رشد و نمو کرده است و بدیهی است که در زمان رشد، ملزومات و دغدغههای بزرگتری داشته به جای این که به تقویت زبان خود بپردازد و نه خود بلکه خانوادهاش هم نتوانستهاند در آن زمان مقدمه رشد زبانی او را فراهم آورند. اما نسلی که هماکنون به وبلاگ روی آورده، با این محدودیتها رو به رو نیست. بیشتر زبان میداند و اگر بخواهد روانتر مینویسد. پس شاید بهتر باشد منتظر بمانیم تا این گروه تولید محتوا را جدیتر بگیرند.
هم اکنون برای پر شدن این خلاء به شدت نیاز مترجمهای آنلاین و روبوتهای خودکار ترجمهگر حس میشود. برنامههایی که به طور خودکار محتوای یک زبان را به زبان مقصد ترجمه میکنند و طیف وسیعتری از بازدیدکنندگان را برای یک محتوا فراهم میسازند. در صورت به انجام رسیدن چنین پروژههایی بلاگرهای پارسینویس میتوانند مخاطبانی به زبانهای دیگر داشته باشند چرا که نوشتههایشان با کلیک روی یک لینک خود به خود به زبانهایی چون انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، پرتغالی، چینی و ژاپنی ترجمه میشود. در خبرها آمده است که گوگل در حال تولید مترجمی برای ترجمه زبان پارسی به سایر زبانها و در درجه اول انگلیسی است. پروژهای که هنوز ناقص است و فعلاً میتواند پارسی را به پنگلیش و تعدادی از کلمات را به انگلیسی ترجمه کند. هنوز راه درازی تا یک مترجم آنلاین کاربردی در پیش است. با کمی دقت میتوانیم مشکلات در پیش راه این مترجمها را ببینیم. مترجم آنلاین برای ارائه یک ترجمه درست از زبان پارسی باید با مشکلات زیاد و متعددی دست و پنجه نرم کند. یکی از این مشکلات تفاوت نگارشی در زبان پارسی است. مشکلی که در نگارش زبانهای دیگر به علت وجود فاصله میان حروف کلمات وجود ندارد. در زبانهای دیگر هر کلمه از حروف مجزا تشکیل شده است در حالی که نگارش در زبان پارسی به علت وجود فاصلهها، نیمفاصلهها، پسوندهایی مانند «تر، ترین، ها و…»، ک پارسی و ک عربی ی آخر پارسی و ی آخر عربی و قوانین دیگر نگارشی مترجمها برای تشخص کلمات پارسی نیاز به الگوریتمی به مراتب پیشرفتهتر و پیچیدهتر دارند. ضمن این که نباید از نظر دور داشت این نکته را که زبان حجم اعظم محتوای پارسی که وبلاگها باشند، نثر شکسته است و ترجمه این متون نیز دردسری مضاعف برای زبان پارسی است. مسلماً متخصصان هوش مصنوعی میتوانند در این زمینه توضیحاتی مفصل و علمی بنویسند.
به نظر من از هم اکنون باید به فکر باشیم. شاید لازم باشد حداقل این نکته را به بحث بگذاریم. به نظر من لازم است که بدانیم که آیا باید شیوهای مناسب را برای نوشتن انتخاب کنیم یا این که تمام بار را بر دوش مترجم منتقل کنیم. مترجمی که هنوز طفل شیرخوارهای است که ناتوان است. بیندیشیم، بنویسیم و بحث کنیم. شاد نتیجهای حاصل شد.
من مست و تو دیوانه
مینوشم به سلامتی خیابان یک طرفه. مینوشم به سلامتی این آرامگاههای خاموش به بازدید… و مردگان خسته از تنفس. مینوشم به سلامتی رقص برگهای خسته از تابستان… و تناوری درختان خسته از ایستایی. از تجسم پشت پلکهایم واهمه دارم. از دلگیری میان دستها، از چشمه خشکیده میان سینهها، از گلبرگ روی ناخنهایت میترسم. و به دنبال خاکستری از کبریتی میگردم که آن شب افروختی. و ته سیگارهای نیمهخاموش را جمع میکنم. تصویری از صدای موسیقی محزون جمعهها میخواهم که بر دیوار خرابهام بیاویزم. نمیدانم چرا حتی وقتی که راه نمیروم، ریشهای قالی به هم میریزد و هر چه انتظار میکشم غنچههایش باز نمیشود. نمیدانم چرا دیگر بوی چای تازه دم، بیدارم نمیکند و چرا ساعت یک بعد از نیمه شب، دیگر برایم شب نیست.
به سلامتی خیابان یک طرفه.
توالی
فقط او را میخواستم. بی هیچ منتی. نمیخواستم حتی اندکی بیاندیشم به بایدها و نبایدها. به خواستنها و نخواستنها. همچون کودکی که تنها بازیچهای را میخواهد که پشت ویترینی دیده است. نمیخواستم قدم بگذار در شهر ممنوعهها. دور از آن تمدن، مفاهیم متفاوت است. حقارت واژه حقیری است. تکرار «میخواهم میخواهم» عصیان هیچ کسی را بر نمیتابد. خواسته بود که خواستم. تمام وجودم پر از بوی بومی کاهگل بود. بی کم و بیش.
ما دایره بسته یک تحولیم. تکرار شدنی و تکرار کردنی. و با این که میدانیم همچون عقربهها دَوَران میکنیم. تیک تاکمان بیتغیّر میدود و ما میچرخیم تا کوکمان ته بکشد. آن گاه گنگ میمانیم تا دستی دیگر بیاید و با چرخشهای بیواهمه به حرکت وادارمان کند و در این توالی ممتد پیر میشویم. و باز میخواهیم و میخواهیم و میخواهیم.
انتظار دست دیگری برای تکرار چه احمقانه پیرمان کرده است.
دم غنیمته
درخت را ایستادن باید، باد را نوازش و چشمه را رفتن فرمان است. طبیعت نماد زندگیست و زندگی جلوه اتفاق. درخت باش و باد باش و چشمه.
نبض ذهن
بکوبم به دیوار سرم را که شاید بشکافمش و بریزد بیرون این افکار مالیخولیایی که افشره تعفنند. سهمی نمیخواهم از این وادی که سهم من تنها نقطهایست در انتهای افق… گنگ و بیحجم و تهی… که از یارای آبی آسمان خارج است.
گر فریاد برآرم از این زار ریش، کر و کور و لال میشوند کائنات که اسرافیل صورش را به جای گذاشته در این صیحه خسته.
کو گرداننده این چرخ گردون که بازدارد آن را از چرخش هزار باره این بازیگر. بازدار… پیاده خواهم شد.
هذیان
انگاری در توان یک آدم معمولی عصیانزده نمیتواند باشد که افعال معمولی را در اشکال معمولی انجام دهد.
خارق عادت بودن میطلبد انگاری این تکاپو که از توان من بیرون است.
پندارم بود که طی کردهام. بودن، هستن و شدن را. اما…
مجالی دیگر نیست برای چند باره برخواستن.
این بار اگر هبوطی باشد، لبریز سقوط نباشد وجودم؟
نلرزد پایم دگر بار؟
فراغ یار را تحمل شاید لیک عشق دگر بار را تأمل باید اگر از من نگریزد عقل. که باشی و در کنارم نباشی به باد میرود دل و دین و عقل و هوش…
زمزمه
کجایی؟ در انتهای بنبستی که دیوارهایش خم میشوند بر سرت به سنگینی گناهان قبیلهای که تاوان عمری را به صلیب میکشد؟
یاختههایم پر میکشند با آوای روحانیت. به ملکوت. به عالم علوا.
فراز و فرود در روزمرگیهایم نمیتوانند پروازی را که لبخندت ارزانیم میکنند، زندان کنند.
سلام.
قصدم نبود که نامه بنویسم. حرفی برای گفتن نمانده که چشمها بیشترین حرفها را میزند.
زندگی به من آموخت که نیازم را بینیاز کنم. بگریزم از تعلق و بمیرانم آنچه را که در دل دارم. اما ناتوانی بر من چیره میشود. آنگاه که نگاهت را بر من میافشانی.
چه کسی صدایم کرد؟ از آسمان زمزمههایی میبارد… حضور روحانیت را حس میکنم. تازگیها فکرت را به این حوالی کوچاندهای؟
جنگل
کوه و دریا و جنگل، نشانی تو را میداد عزیزترین.
نشانیت را دیروز گرفتم از جنگلی که به سراغ چشمانت آمده بود همان که سبزی تیرهاش از ژرفا، غرق میکند مرا که شناگری نمیدانم. دستی از ابرها… وهم آلود… عظیم… نیامدهست به نجات… تو را اشاره میکند… چشمانت را و لبخندت را… من غرق میشوم… در انگبین لبانت… و شعلهور خواهم شد از این شرار… که گویی تنها بهر سوختن من آمده است.
ای کاش، پروانه به دنیا میآمدم. تا در خلسهای فرو روم… خوشایند… فقط برای همیشه.
برای باقیماندهها
شاید باید ببخشم تمام آینده را به دیگران. این وصیت من نیست. ادامه زندگی من است. قلبم را به کسی میدهم تا آرمانیترین تندیس را از آن بسازد. انگشتانم را هم میدهم به فروغ… سبز میشوند؟ نمیدانم. خوابهایم را به شوق کودکانی میفروشم تا با آن سکهای ضرب کنم که تصویر هیچ قدرتی رویش نباشد… و با آن چشمهای میخرم تا چشمهایم را در آن پاک نمایم و ببخشمش به راهزنی که دل میربود. و صدایم گرچه نیمدار است به پیرمردی که دایره مینوازد برای سکهای ناچیز.
میدانم اگر خاک هم بشوم، باد مرا با خود خواهد برد به اقیانوس. حتی از من سوتکی هم نمیسازند تا کودکان… شاید صورتکی بسازند از اندام تکیده من که زیبندهتر باشد.