خب برنامه این هفته کلیک هم پخش شد. کمی توش شیطنت کردم. حاصلش یک سری تیپسازی بود که با کمترین امکانات انجامش دادم. عکسهاش رو میذارم این زیر که بمونه برای یادگاری. البته هزارچهره که چه عرض کنم، هجدهچهره بیشتر نیست.

دستنوشتههای نیما اکبرپور
چرا نمینویسم؟ چرا؟ راستش را بخواهی گاهی هوس میکنم روزمرههایم را باز هم بنویسم. به هزار و یک علت امکانش نیست. دستم به نوشتن میرود اما دلم نه. فرق دارد این دو تا. نگرانم از چیزی که بنویسم و دل یک عده را خون کنم و دل یک عده دیگر را شاد. خب میتوانم بنشینم اینجا و بنویسم که مثلاً هفته گذشته فیلم مرد آهنی دو را دیدم توی سینمایی که هر کدام از صندلیهایش یک مبل قابل تنظیم بودند یا آن که رفتم و برای اولین بار کارائوکه را تجربه کردم. آن وقت شما بیایی و بگویی که خوشی زده است زیر دلش را. میتوانم بگویم که دلم برای فلانی تنگ شده و هوایش را کردهام و آن یکی بیاید بگوید منظورش با که بود و سرک بکشد توی انواع و اقسام پروفایلها؟ میتوانم بیایم از کارم بنویسم که چه کردم و چه کردیم و چه میکنیم. خب که چه؟ حاصلش را که میشود با یک کلیک دید.
میدانی این روزها حریم خصوصی ما زیادی عمومی شده است. عرصه عمومی هم برای تنگی دل، زیادی گشاد است. نمیشود هر چیزی را سفره کرد و ریخت بیرون. دارم سعی میکنم انبارشان کنم. احتکارش کنم. امیدوارم حداقل نگندد. خدا را چه دیدی. شاید یک روز هم مثل اجناس دیگر ارزش افزوده پیدا کرد. گرچه متاع دل را به این سادگی نمیشود فروخت. خریدارش پیدا نمیشود. پیدا بشود بزخری میکند. من هم که قرار نیست آتش به انبار و اموالم بکشم و دلم را بسوزانم. این است که مینشینم و روی بازیهای فرسایشی کلیک میکنم و رکورد میزنم و گوشههای دهانم را به سمت گوشهایم میکشم که کمی شکل لبخند بشود. میخندم و قهقهه میزنم تا دوروبریهایم لااقل نگرانم نشوند.
این است دیگر. حال این روزهای ما. سراغمان هم بیایید. نرم و آهسته بیایید یا سخت و دواندوان انکار میکنیم. زیر همه چیز میزنیم. حس و حال توضیح دادنش نیست. همین.
سال ۱۳۷۳ بود که رفتم دانشگاه و درسم رو توی رشته نرمافزار شروع کردم. البته قبلش یکی دو بار دیگه توی دانشگاه نامنویسی کرده بودم و هر دو بارش رو انصراف داده بودم. میکروبیولوژی و علوم آزمایشگاهی که البته با توجه به این که دیپلمم علوم تجربی بود طبیعی به نظر میرسید. اما هر دو بار بعد از چند هفته احساس کردم این رشتهای نیست که میخواستم دربارهشون بیشتر بدونم. درباره کامپیوتر هم هیچ اطلاعی نداشتم. در واقع تا وقتی که دانشگاه نرفتم، به کامپیوتر دست هم نزده بودم. بیشترین تجربه من تا پیش از اون از دنیای دیجیتال بازی با آتاری بود. در واقع نزدیکترین فاصله من با کامپیوتر تا اون موقع، زیارتش توی بانکها بود. یکی دو سالی میشد که سر و کلهشون پیدا شده بود. تا قبل از اون هم همه محاسبات توی بانک روی کاغذ و فرمهای عریض و طویلش بود. به خاطر اون که پدرم توی بانک کار میکرد، با این جور کاغذها به اندازه کافی آشنا بودم. البته تأیید میکنین که آشنایی با فرمهای خلاصه بانکی به هیچ وجه نمیتونست باعث آشنایی با کامپیوتر بشه.
وارد جزئیات نمرههای افتضاحم در یکی دو ترم اول نمیشم. تصور کنین آدمی رو که با دیپلم تجربی وارد رشتهای توی دانشگاه شده که یکی از دروس پایهش ریاضیات منطقی هست. ما هم که از این نوع ریاضیات فقط یک سال ریاضیات جدید در سال اول دبیرستان خونده بودیم. کلمه گراف رو یکبار هم توی عمرم نشنیده بودم چه برسه به شبکه و منتجات بعدش. این بود که افتان و خیزان دروس پایه رو یکی در میون پاس کردم و وارد حوزه دروس تخصصی شدم.
گرفتن نمرههای متوسط در دروس برنامهنویسی باعث نشد که من از رو برم و سال دوم دانشگاه تدریس برنامهنویسی رو شروع نکنم. کاری که باعث شد بعدها هم برنامه نویسیم خوب بشه و هم کلی شاگرد داشته باشم!
به هر حال اول از توی سایت دانشگاه با کامپیوتر سلام و علیک میکردم و یک سال بعد یعنی سال ۷۴ اولین کامپیوتر خودم رو خریدم. با یک عدد پردازشگر ۴۸۶DX4 با ۸ مگ رم و یک گیگابایت هارد. برای اولین بار بود که حجم گیگ رو از نزدیک میدیدیم و دوستان از این مقدار حجم زیاد در کف بودن. همه چیز تحت MS DOS بود و ویندوز ۳٫۱ تازه اومده بود و سیستمعامل محسوب نمیشد. یک جور رابط گرافیکی بود برای خودش که بازی مینروبش دلم را برده بود. سیدی درایو دو سرعته توی بازار آمده بود که البته روی کامپیوتر من نبود و فقط یک درایو فلاپی داشتم. همه اینها رو ۷۲۱ هزار تومن خریده بودم که برای اون موقع خیلی زیاد بود.
توی شهرستان بودیم و کلاً هیچکس از سختافزار چیزی نمیدونست. تنها آموزشگاه شهر هم جایی بود که داس و ویرایشگر PE2 و این چیزها درس میداد که البته خودم هم یکی از مدرسانش بودم. آشنایی من با سختافزار این بود که کیس کامپیوترم رو باز کنم و سعی کنم سر در بیارم که چی به چیه. البته این کامپیوتر رو به خاطر کنجکاوی بیش از حد از بین بردم. در واقع سعی کرده بودم که CPU رو برعکس جا بزنم تا ببینم چی میشه. البته این روش آزمون و خطا باعث شد تا یه دود آبیرنگ خوشرنگ از پردازنده مورد نظر بلند بشه و من تا یکی دو سال بعد کامپیوتر نداشته باشم.
حالا ۱۵ سال بعد اینقدر پیشرفت کامپیوتر سریع بوده که آدم به گردش هم نمیرسه. حالا چی شد یاد این موضوع افتادم؟ همهش به یه توییت مربوط میشه. یکی از بچهها نوشته بود که: «شما یادتون نیست بزرگترین تفریح دیجیتال ما این بود که یه عدد تو ماشینحساب میزدیم، برعکسش میکردی، میشد گوگوش».
امروز بعد از یک پرواز نسبتاً طولانی به دوبی رسیدم. یک هفتهای اینجا هستم تا برنامه ویژهای از دوبی بسازم. اما با توجه به این که هنوز جبران زمانهای به هم ریختن خواب نشده و فعالیت بیولوژیکم قر و قاطیه، چندان نتونستم در این شهر چرخی بزنم. این اولین باره که میام دوبی. تا زمانی که ایران بودم، هر وقت فرصتی برای مسافرت خارج از کشور فراهم میشد، ترجیح میدادم جایی غیر از دوبی رو انتخاب کنم. به هر حال اولین تصاویری که از این شهر دیدم، شدیداً من رو به یاد لاس وگاس میانداخت. از این جهت که چنین شهرهایی هویت خاصی ندارند. در واقع همه چیز بر اساس پول بنا شده و ساختمانهای عظیم و البته نوساز.
هوای امروز در بدو ورد غبارآلود بود. تا پیش از این فکر میکرد دوبی آسمانی صاف داره اما برخورد اولیه که این تصور رو بهم ریخته. شاید روزهای دیگه این طور نباشه. بعد از این که اتاقم رو تحویل گرفتم و رفتم سراغ دوش و حمام. بعد هم چند ساعتی خوابیدم. بعد هم به یکی از دوستانم زنگ زدم که هفت-هشت سالی میشد ندیده بودمش. اومد دنبالم و با چند تا دیگه از دوستانش دور هم نشستیم و گپ زدیم و بعد هم شام و باقی قضایا.
امروز عصر باران شدیدی دوبی رو فرا گرفت. انگار که ابرهای لندن اومده باشن تعقیبمون. به هر حال چیزی که مسلمه، هیچ پیشبینیای برای باران در سیستم شهرسازی اینجا وجود نداره. هیچ جوی آبی هم لاجرم نیست. بنابراین خیابانها سریعاً تبدیل به کانالهای آب شدن و دوبی در عرض چند ساعت ظاهر ناشیانهای از ونیز به خودش گرفت. با این تفاوت که جای قایق، ماشینهای مدل بالا توی این کانالها حرکت میکردن و جلوههای ویژه پاشش آب رو تکرار میکردن.
تمام امروز بیشتر از هر جای دیگهای در این دو سال صدای گفتوگو به زبان فارسی شنیدم و ایرانی دیدم. برای روز اول نمیتونم چیزی بیشتر از این بنویسم. باید ببینم در روزهای آینده چه اتفاقاتی میافته و چه خواهم دید.
اینترنت هتل چندان سرعت مناسبی نداره. برای مثال نمیشه به راحتی یک ویدئوی یوتیوب رو دید. باید فردا پیگیری کنم و ببینم قراره همین طوری باقی بمونه یا نه. صفحه اول گوگل امارات به زبان عربیه اما در زبانهای دیگهای مثل انگلیسی، فارسی، اردو و هندی هم در دسترسه. یادمه چند سال پیش خبری از هندی و اردو نبود. سایتهای فلیکر و اورکات هم فیلتر هستن. این هم اسکرینشات صفحه «مشترک محترم فیلان فیلان» در دوبی.
بنا بر تقویم و بر اساس گردش صور فلکی و ماه و ستارگان، امروز دقیقاً ۳۵ سال از زندگی من گذشت. سال گذشته برای من پر از اتفاق بود. در کنار پیشرفتهایی که داشتم گاهی چنان عرصه بر من تنگ شد که فکر میکردم دیگه توان حمل مشکلاتم رو ندارم. اما تجربه سالهایی که گذشت، بهم یادآوری میکرد که «این نیز بگذرد» آرامشبخشترین جمله دنیاست. ترجیح میدم که سال سی و ششم زندگیم اتفاق بدی نیفته. در واقع اتفاق بد نیفته، اتفاق خوب پیشکش… همین کافیه.
از همه رفقایی که توی فیسبوک، فرندفید، ایمیل، تلفن، اساماس و راههای دیگه بهم تولد رو تبریک گفتن، عمیقاً سپاسگزارم. وقعاً تعدادشون این قدر زیاد بود که امکان پاسخ به تکتکشون نیست. شرمندهام.
فردا هم عازم دوبی هستم. ممکنه نتونم خیلی از پیامهایی رو که در راه هستن رو ببینم. به بزرگواری خودتون ببخشید.
مشتی عباس جلوی خانه ما یک دکه میوهفروشی داشت. سی سال پیش. وقتی که من چهار پنج سال بیشتر نداشتم، بساطش پر بود از میوهای که برایم طعمی بهشتی داشت. سال ۱۳۵۶ بود که یک سکه که اصلاً یادم نیست چقدر بود، به او میدادم و او هم یک دانه از آن موزهای درشت را جدا میکرد و میداد دستم. چه میدانستم که چند سال آنورتر دیگر رنگ این میوه را نخواهم دید. ملاقات بعدی من با موز وقتی بود که کلاس پنجم ابتدایی بودم و مادر و پدرم از سوریه آمدند و برایم ده کیلو موز آوردند. و البته این وصال چند هفته بیشتر دوام نیاورد. تا وقتی که دبیرستانی شدیم و واردات موز دوباره به ایران آزاد شد.
بچه بودم و مثل همسنهایم شلوغ و احتمالاً باید به اقتضای سنم از در و دیوار بالا میرفتم. چندان بدن قویای نداشتم. فاویسم نفسم را گرفته بود. دو بار خونم را عوض کرده بودند.
مادربزرگم از مکه برگشته بود و خانهاش شلوغ بود و من بچههای دیگر فامیل بازی میکردیم که پایم به پرده کنار در گیر کرد و زمین خوردم و دست راستم شکست. همان دستی که تازه شش ماه بود از گچ خارج شده بود. دوباره داستان بیمارستان و گچ و خارش پوست و دست وبال گردن، آن هم به چندین برابر جرم قبلی، آغاز شد. من بودم و تخت و بیمارستان و پدرم و مادری که به نوبت بالای سرم بودند. پسربچه تخت کناری هم که دستش شکسته بود، یک جعبه موسیقی داشت. جعبهای که دلم را برده بود. یک چیزی شبیه به جعبههای انگشتری و حلقه، اما فلزی و به شکل قلب. درش را که باز میکردی آهنگ میزد. خاطرخواهش شده بودم. آنقدری که پدرم مجبور شد من را تنها بگذارد و از بیمارستان بزند بیرون بلکه بتواند برایم یکی از آنها را پیدا کند.
در آن اتاق اما تخت سومی هم بود. یک جوان که بعداً فهمیدم در خیابان تیر خورده است و پلیسی کنار تختش روی یک صندلی نشسته بود. پلیس از نزدیک زیاد دیده بودم. تمام شعرهای کودکانه پلیسها را هم حفظ بودم. اما این اولین بار بود که پلیسی را با یک هفتتیر واقعی از نزدیک میدیدم. و قاعدتاً باید چشمهایم چند برابر اندازه عادیش گشاد شده باشد که او را متوجه من کرد. این بود که از من پرسید:
احتمالاً طی یکی دو ماه آینده بعد از کارم چندان به اینترنت دسترسی ندارم. امروز و فردا به خانه جدیدی نقل مکان میکنم که تا اینترنتش وصل بشه ممکنه یک ماهی طول بکشه. من هم از این فرصتی که داره پیش میاد، میخوام استفاده کنم. بر خلاف ماههای اخیر که سعی کردم بیشتر بنویسم، دارم سعی میکنم استفاده از اینترنت رو به حداقل برسونم. البته در حدی که در جریان اخبار قرار بگیرم و از ماجرا دور نیفتم، ازش استفاده میکنم. اما به علت نداشتن اینترنت در خونه و چند علت شخصی اما مهم دیگه، کمتر در شبکههای اجتماعی مثل فیسبوک خواهم بود. شاید بتونم از این فرصت طور دیگهای استفاده کنم. مطالعه بیشتری بکنم و فیلم بیشتر ببینم. فکر میکنم گاهی گوشهگیری و امساک لازمه. ممکنه علتش افسردگی فصلی باشه یا چیز دیگه اما به هر حال یه جور خودداریه که باعث میشه یه مقدار فعالیت آنلاینم کمتر بشه. امیدوارم اگه توی این فاصله به ایمیلهاتون دیر جواب دادم یا به توییتها یا پیامهای فیسبوک جوابی ندادم، دلگیر نشین. باز هم تمام سعیم رو میکنم که هر وقت که فرصتی بود اینجا چیزی بنویسم تا به نفس کشیدنش ادامه بده. امیدوارم حال و احوال همه بهتر بشه.
یک چند روزیه اومدم بروکسل پیش فک و فامیلم که یه هوایی تازه کنم. خدا رو شکر بد نمیگذره. از اینها گذشته، این فرصتیه تا یه پست روزنوشت داشته باشم.
آقا یکی از چیزهایی که این ور آب توجه من رو جلب کرده اینه که اینجا بچههاشون رو تا پنج شش سالگی با کالسکه اینور و اونور میکنن. در حالی که توی ایران یادمه که بچه به تاتی تاتی میفته، میزنن تو سرش که پاشو راه برو. حالا شاید هم خوبهها من نمیدونم! کلاً سواد من از بچهداری، در حد بزرگ کردن یه بچهگربهست.
بگذریم. یه چیز دیگه که باز برای من جالبه اینه که من توی خیابون بچههای مدرسه در حد راهنمایی و دبیرستان میبینم اما تو سن و سال ابتدایی نمیبینم. نمیدونم چرا!
یه نکته بیربط دیگه هم اینه که من اصلاً یادم نمیاد آخرین باری که صدای بوق ماشین رو شنیدم کی بود اما تا دلت بخواد صدای آژیر ماشین پلیس و آمبولانس میشنوم. حتی اگه ساعت از ۱۲ شب گذشته باشه و پرنده هم تو خیابون پر نزنه، اینها وقتی دارن رد میشن، انگار دارن کله اشپختر رو جابهجا میکنن، هوار میکشن. این هم از این. حالا این که چرا من توی بلژیک به این حرفها افتادم، نمیدونم چرا.
خب من چند روز پیش برگشتم لندن و البته فرصت نشد تا امروز چیزی بنویسم. مدت زیادی هم هست که کمتر درباره لندن و چیزهایی که توش میبینم، نوشتم. این چیزها البته برای کسایی که این طرف آب زندگی میکنن شاید، نه عجیب باشه و جالب اما خودم که ایران بودم خیلی از این جور نوشتههای وبلاگی خوشم میاومد.
به هر حال یکی از جاهای جالبی که اینجا دیدم، یه بخش از هاید پارک هست که بهش میگن گوشه سخنوران یا Speakers Corner.
نه این که جایی رو با تابلو یا دیوار یا پرچین مشخص کرده باشن. در واقع به یه تیکه کوچیک پارک میگن اسپیکرز کرنر و توش مردم با هم در هر زمینهای بحث میکنن. این طور که توی ویکیپدیا نوشته، از نظر تاریخی جاهای دیگهای توی پارکهای دیگهای بودن که به همین نام شناخته میشدن اما این یکی که توی هاید پارک و نزدیک تاق مرمر یا ماربل آرچ هست موندگار شد و بیشتر از صد و پنجاه ساله که قدمت داره و بسیاری از اعتراضها و شورشهای تاریخ انگلیس از همین جا آغاز شده.
یکز از یکشنبههایی که داشتم از اونجا رد میشدم، دیدم که عده زیادی دارن با هم بلند بلند بحث میکنن. از بحثهای مذهبی و سیاسی و اجتماعی برقرار بود تا جنبشهایی مثل آغوش رایگان. با خودم فکر کردم چقدر خوب بود که میشد همچین تریبونهایی رو آزادانه توی همه پارکهای دنیا برقرار کرد. توی دنیایی که رسانهها حکمرانی میکنن، جای ارتباطات رو در رویی مثل این گفتوگوها و تریبونهای آزاد واقعاً خالیه.
حالم خوبه؟ تو چطوری؟ من خرابم. چند روزه حالم خوش نیست. دلم خوش نیست. همه اتفاقات بد مثل خطهای یه آهنگ تنظیم شده برای ارکستر دارن غمگینترین موسیقی عمرم رو مینوازن.
۲۴ ساعت تمام کار کردم و نزدیک به ۴۰ ساعت نخوابیدم. قبلش قلبم نمیکشید، مخم هنگ بود. به خاطر یه چیز دیگه الان هم این اتفاقا شدن کاتالیزور برای این که وقتی بعد از این بیخوابی بیهوش میشم، نتونم بیشتر از ۴ ساعت بخوابم.
بوهای خوبی نمیاد. بوی دعوا میاد. بوی بحث. بوی خشونت. همه جا. حتی اینجا تو دل من. تو دل تو. دل تو؟ انصاف راستی یعنی چی؟ بیانصاف کیه؟ منم؟ تویی؟ اونه؟ کیه؟
من الان توی فرودگاه هیثرو هستم و منتظر پرواز به سوی بروکسل. خوشبختانه طی چند روز گذشته ویزام رسید و همه چیز جور شد. تا نیم ساعت دیگه توی هواپیما خواهم بود. الان اگه جادی جای من بود، احتمالاً یه پست مفصل درباره اینترنت اینجا مینوشت. از همین تریبون اعلام میکنم که من اینترنت خودم رو استفاده میکنم و کاری به کار وایفای فرودگاه که احتمالاً پولی هم هست ندارم. پارسال که تستش کردم محض رضای خدا یه دونه هم اینترنت بیسیم رایگان تو هوا نمیشد صید کرد.
خلاصه سعی خواهم کرد اینجا رو بهروز نگه دارم. علاقمندان میتوانند همچنان از طریق توییتر و توییتپیک در جریان اهم اخبار قرار بگیرن.
دیشب رو به کل نخوابیدم و الان چشمها یه کاسه خونه. میترسیدم واسه همین من رو با یه قاتل اشتباه بگیرن اما از قرار معلوم اینا به در آوردن کمربند آدما بیشتر علاقمندن تا رنگ چشماشون. در حال حاضر که از گیت رد شدیم کمتر از بیست نفر منتظرن که بپرن، احتمال داده میشود که مسافر بینراهی سوار کنن چون با این وضع اصلاً صرف نمیکنه هواپیما از جاش جم بخوره.
هنوز ویزای بلژیک نیومده. یک عالمه کار دارم که باید انجام بدم. فردا فیلمبرداری دو تا برنامه رو باید همزمان انجام داد. اما انگار کمکم داره عادت میشه. خوشبختانه این روزها هوا یه کمی بیشتر صاف بود و از اونجایی که حال و حس من تابع مستقیمی از ابری بودن یا آفتابی بودن هواست، یه کم حالم بهتره الان.
این دو روز تعطیل رو تا میتونستم با فوتبال و استخر و دوستام پر کردم. یه چند تا تلفن زدم به فک و فامیلم و چاقسلامتی کردم. اما هنوز به هیچکدومشون عید رو تبریک نگفتم. نه این که یادم رفته باشه. واقعاً وقتی فکر میکنم که با هر کدوم حداقل باید یه ربع حرف بزنم، سریعاً تبدیل میشم به گارفیلد و یاد هندونه میافتم و کالیبر و چیزهای بیربط دیگه. حالا هم دارم برنامهریزی میکنم که دو سه تا کار انجام بدم، بلکه اوضاع بهتر بشه. مطمئنم که میشه…
نه دیگه این واسه ما دل نمیشه. هر چی من بهش نصیحت میکنم. که بابا آدم عاقل آخه عاشق نمیشه. میگه یا اسم آدم دل نمیشه. یا اگر شد دیگه عاقل نمیشه. بهش می گم جون دلم. این همه دل توی دنیاست چرا. یه کدوم مثل دل خراب صابمرده من. پاپی زنهای خوشگل نمیشه. چرا از این همه دل یه کدوم مثل تو دیوونه زنجیری نیست. یه کدوم صب تا غروب تو کوچه ول نمیشه. میگه یک دل مگه از فولاده. که تو این دورو زمونه چششو هم بذاره. هیچ چیزی نبینه یا اگر چیزی دید خم به ابروش نیاره. میگم آخر بابا جون اون دل فولادی دست کم دنبال کِیف خودشه. دیگه از اشک چشش زیر پاش گِل نمیشه. میگه هر سکه میشه قلب باشه. اما هر چی قلب شد دل نمیشه. نه دیگه… نه دیگه… نه دیگه این واسه ما دل نمیشه.
این ترانه شهر قصه بیژن مفید رو این روزها هزار بار گوش کردم. هر بارش را به یاد تو. هر کلمهاش من را به هم زد و درهم ریخت. باور کنی یا نه کلمه به کلمهاش را با نبودنت در هم شکستم. رسم غریبی دارد این زمانه. همیشه زین به پشتش هستیم و هیچ وقت پشت بر زین ندیدهایم خودمان را. انگار بختمان را با گره به هم بافتهاند. هر وقت که گمان میکنیم به آرامش رسیدهایم، یک چیزی بیربط سر و کلهاش پیدا میشود تا آرامشمان را بپاشد از هم. دلمان که پر میشود، مزخرف زیاد مینویسیم. همین غرغرها میشود وبال گردنمان. درد دلمان را کسی یارای شنیدنش نیست انگار. مجبورم که بنویسمشان. اینجا که خالیاشان میکنم، میشود سوءتفاهم و به هزار نفر ترکشش میگیرد. بزرگترنیش هم میخورد پس کله خودمان.
تقصیر بزرگش مال من است و کوچکش مال تو که یک بار هم ننشستی تا از من بپرسی که عزیز من چه مرگت است؟ لعنت به آن کسی که هم آرامش گذشتهمان را به هم زده و هم حالمان را. لعنت به آن کسی که خودم باشم. لعنت به من که نمیتوانم عشقم را به تو ثابت کنم. لعنت به این محکمه که من باید همیشه در جایگاه متهم بنشینم و تویی که عاشقانه دوستش دارم در جایگاه قاضی. کدام متهمی این چنین، توانش را دارد تا به قاضی معترض باشد؟ آخرین خواهشم اما این است. تو را به تمام لحظاتی که داشتیم قاضی منصفی باش.
داغونیم خدا جان. هوای ما رو داشته باش.
این چند وقته دور و برم پر شده از کسایی که چپدستن. بعضی وقتها که فکر میکنم یه آدم چپدست چقدر توی زندگی روزمره با کارهایی که ما راستدستها انجام میدیم بیشتر دست و پنجه نرم میکنه، غصهم میگیره. همین ماوس کوچولوی کنار کامپیوترتون رو نگاه کنین. چپدستها باهاش کلی کشتی میگیرن. همین الان کنار من دو تا چپدست نشسته. یکیش عادله که ماوس رو برده سمت چپ کیبردش و بدون این که جای کلیک راست و کلیک چپ رو عوض کنه، داره میکلیکه. اونطرفتر ریچارد نشسته که ماوسش سمت راست کیبرده و جای کلیک راست و چپ رو هم عوض نکرده. حالا فکر کن خواهرم هم چپدسته و دوستدخترم هم ایضاً. هر کدوم هم روشهای متفاوتی برای استفاده از ماوس دارن.
از دورتر که نگاه میکنم میبینم که از سیم گیتار و کلیدهای پیانو و جهت برش قیچی و چاقو گرفته تا سمت کوک ساعت مچی و کلید روشن و خاموش تلویزیون و دکمههای ماشینحساب روی کیبورد همه و همه برای راستدستهای خودپسند طراحی شده.
اینجا اگه بگردی، کلی مغازه پیدا میکنی که وسایل مخصوص چپدستها رو میفروشن. نمونهش این فروشگاه آنلاین چپدستها هست که از شیرمرغ تا جون آدمیزاد برای چپدستها توش پیدا میشه. من اگه جای یکی از این چپدستهای خوشفکر بودم، حتماً یه فروشگاه چپدستها توی تهرون راه میانداختم که توش فقط وسایل مخصوص باشه. مطمئنم که هم چپدستها میان سراغش و هم کسایی مثل من که دور و برشون پر از چپدسته و سالی چند بار باید کادو براشون بخرن (حق ایدهپردازی فراموش نشه).
خب سپاسگزار همه این رفقای گلم که واقعاً از را دور و نزدیک و با تلفن و ایمیل و کامنت و هر راهی که بود، تولدم رو بهم تبریک گفتن. مخلصیم…
اما این چند روزی که ننوشتم دو تا کنسرت درست و حسابی رو دیدم. یکیش کنسرت گروه کیوسک بود. کنسرت کیوسک توی سالن بوش هال اجرا شد و تقریباً یه مدلی بود که میتونستی همه جای سالن بچرخی و از دور و نزدیک سن عکس بگیری. من هم این روزها دارم یه جور توییت با عکس انجام میدم. با موبایلم عکس میگیرم و بلافاصله آپلودش میکنم توی فرندفید یا توییتر. درباره فرندفید که امکان آپلود مستقیم عکس وجود داره. برای توییتر هم از توییتپیک استفاده میکنم. به هر حال کنسرت بسیار خوبی بود و لذتبخش.
اما پریروز که داشتم با عادل برای ناهار میرفتم، توی حیاط تیوی سنتر چند نفر از کنارمون رد شدن. طرف یه نگاهی به من انداخت و منم همچین یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم و تو دلم گفتم این با این عینکش چقدر جلفه. بعد عادل که داشت باهام میاومد یهو هنگ کرد و وایساد با دهن باز. گفتم چته؟ گفت این بونو بود. همون خواننده یو تو. بعدش من فهمیدم که نفهمیدم!
به هر حال دیروز عصر سمت ساختمون براودکستیگ هاوس بیبیسی چنان جمعیتی اومده بود که راهبندون شد حسابی. مردم اومده بودن تا کنسرت یو تو رو تماشا کنن که از بالای ساختمون بیبیسی اجرا میشد. به مناسبت انتشار آلبوم جدید U 2 بعد از پنج سال، سه تا آهنگ از پشتبوم برگزار شد (لینک ویدئو). شانسی که من داشتم این بود که لازم نبود از پایین کنسرت رو ببینم. بلکه از ساختمون بغلی بیبیسی و همسطح با گروه نگاهش کردم. اونقدر این صنم جیغ کشید که خلاصه بونو برگشت سمت پنجره ما و وسط آهنگ گفت بیبیسی. ما هم بای بای کردیم و از این لوسبازیها. احتمالاً از تلویزیون فارسی بیبیسی هم دیده باشید کنسرت رو. این هم صفحه اختصاصی یو تو در سایت بیبیسی برای اونهایی که ندیدن.
فعلاً همین.