گاهی اوقات…

گاهی اوقات سال‌ها کبیسه می‌شوند. گاهی اوقات روز تولد آدم شش اسفند است اما دیگر ۲۵ فوریه نیست. گاهی اوقات کسی نمی‌تواند آدم را سورپرایز کند. گاهی اوقات فرصت زیاد است اما آدم فقط یک بار به دنیا می‌آید… ۳۴ سال گذشت.

Birthday

قرو قاطی‌نویسی در برف

لندن داره برف میاد تو مایه‌های تهرون. فعلا نزدیک ده سانت برف روی زمینه و یه کله هم داره ادامه می‌ده. من موندم که چطور فردا صبح زود خودم رو به سفارت اسپانیا برسونم. جمعه صبح بهم وقت داده بودن اما نامه‌ای که قرار بود بهم اعلام کنه ساعت و تاریخ رو جمعه ظهر رسیده! حالا قردا صبح برم ببینم می‌شه از اینا ویزا گرفت یا نه. اگه گرفتم، می‌تونین منتظر گزارش‌هایی از بارسلونا هم باشین اگه نه که هیچ. از طرفی باید ده و نیم صبح هم سر لوکیشن فیلمبرداری باشم. خدا رحم کنه. امیدوارم تا شب زنده برگردم خونه.
بعدش هم از اونجایی که شنیدم فیس‌بوک هم آزاد شده، لاجرم به شما پیشنهاد می‌دم که تو گروه کلیک فیس‌بوک عضو بشین که توی این یه هفته نزدیک به چهارصد تا عضو پیدا کرده. ببینیم می‌شه که اونجا محل بحث مخاطب‌های این برنامه بشه یا نه.
باز هم تأکید می‌کنم که اگه نظری درباره برنامه دارین به ایمیل برنامه بفرستین: [email protected] مطمئن باشین که دونه‌دونه‌ش رو می‌خونیم و تا جایی که امکانش باشه بهش عمل می‌کنیم. بهترین راه برای بهبود برنامه بازخوردهاییه که از این طریق بهمون می‌دین.

(:(

نمی‌دونم وقتی هوا ابریه من دلم می‌گیره یا وقتی دلم می‌گیره، هوا رو ابری می‌بینم. مهم اینه که آدم بعضی وقت‌ها فکر می‌کنه که علت دل‌گرفتگیش رو نمی‌دونه اما وقتی با خودش رو راست باشه و اون ته‌ته‌های مخش رو واکاوی کنه، می‌تونه علت واقعیش رو پیدا کنه. مسأله اینه که آدم بعضی وقت‌ها می‌خواد از علت واقعی خیلی چیزها فرار کنه. توانایی آدم برای فرار رو نباید زیاد دست بالا گرفت.
این روزها نوشتن درباره زندگی مثل این می‌مونه که بخوای با یه دو نقطه پرانتز همه چیز رو شرح بدی. اگه پرانتزها رو با هم اشتباه بگیری، حست از این رو به اون رو می‌شه. بعضی وقت‌ها می‌خوای به سادگی از یه دو نقطه ستاره خوشحال بشی، اما بگیر نگیر داره. ستاره‌ها گاهی ضربدر می‌شن.

برنامه دوم کلیک تو راهه

نه این‌که خودم خوشم بیاد هی درباره کارم بنویسم‌ها. بیشتر از هر چیزی حال می‌کنم درباره زندگی روزمره‌م بنویسم. اما لامصب انگار وقت شده جن و ما شدیم بسم‌الله. مثل ماهی از دستمون لیز می‌خوره. به هر حال شدید درگیر کار هستم و الان با بدنی کوفته و لهیده در حال نگارش این سطور.
عرض کنم حضورتون که بعد از این برنامه اول که کلی هم تکرار شد و حال خودم رو هم بد کرد، برنامه دوم در پیشه که فردا پنجشنبه ساعت ۱۷:۳۰ به وقت تهران قابل مشاهده‌ست. از برنامه اول این رو بگم که کلی ایمیل و پیام و اس‌ام‌اس و تلفن داشتم که خدا رو شکر کلی انرژی بهم داد. توشون هم پر بود از تبریک و پیشنهاد و نظر به در بخور. خیلی دوست دارم به پیشنهاد پژمان عمل کنم و به این سؤال‌ها دونه دونه جواب بدم، اما خداییش تا حالا وقت نشده. اما قول می‌دم به زودی به مهم‌ترین‌هاشون جواب بدم. یک چیز رو مطمئن باشید. من همه ایمیل‌ها رو می‌خونم. فقط ترجیحاً بفرستینش به ایمیل برنامه که توی جلساتمون قابل بحث باشه. اگه به ایمیل شخصی من بیاد نمی‌تونم مطرحشون کنم. مجبورم رو هوا حرف بزنم. سعی می‌کنم توی همین چند روز آینده درباره یه چیز دیگه غیر از کلیک هم بنویسم که حالتون از این وبلاگ بهم نخوره. هر چی باشه اینجا وبلاگ شخصی منه نه برنامه! فعلاً لینک‌های لینکدونی رو دریابید تا بیام.

از سال نوی میلادی تا باشگاه وحشت لندن

قبل از هر چیزی سال نوی میلادی مبارک. هر چند برای من نوروز وقتیه که واقعاً حس می‌کنم سال عوض شده. دیشب با صنم و علی و مهرناز رفته بودیم کنار تیمز تا آتش‌بازی ببینیم. مرکز اصلی آتش‌بازی کنار بزرگ‌ترین چرخ و فلک دنیا یعنی چشم لندن یا لاندن آی بود. این چرخ و فلک اینقدر بزرگه که بیشتر شبیه یک دایره بزرگ با اتاق‌های شیشه‌ای آویزون دورشه. دیشب هم یه عده بلیت این اتاقک‌های شیشه‌ای رو خریده بودن تا شب سال نوی میلادی رو توی آسمون و نزدیک آتش‌بازی بگذرونن. ما هم توی خیابون همراه جمعیت راه افتادیم. یک چیزی شبیه راه‌پیمایی بود. خلاصه رسیدیم کنار رودخونه و وقتی ساعت ۱۲ شب شد و سال تحویل شد، آتش‌بازی رو تماشا کردیم (اگه دوست دارین این ویدئو رو از همین لحظات ببینین).
اما چیزی که برای من جالبه، مدیریت این همه آدم توی خیابونه. دیشب تا دلت بخواد پلیس توی خیابون بود. اما نه خشونتی دیده می‌شد نه کسی احساس ترس می‌کرد. ملت می‌رفتن باهاشون عکس یادگاری می‌گرفتن (یه لحظه فکر کنید ملت بخوان با نیروی انتظامی خودمون عکس یادگاری بندازن). به هر حال دیشب متروی لندن تا ۴٫۵ صبح باز بود و رایگان همه رو می‌رسوند سر خونه و زندگی‌شون.
از اینها گذشته یکی از جاهای جالبی که بهش سرک کشیدم جایی بود به نام باشگاه وحشت. پریشب رفتم اونجا تا یه کمی بترسم. والله… اینجا با ترسوندن ملت هم پول در میارن! خلاصه بلیت خریدم و توی صف وایسادم تا برم توی اون بیغوله و ببینم چه خبره. مردم رو توی دسته‌ها هست تایی می‌فرستادن توی یه دالون پیچ در پیچ تاریک با نورها و سر و صداهای عجیب. اولش یه بابایی با سر و صورت خونالود اومد و با داد و فریاد دستامون و دندونامون رو چک کرد! همین اولش یه خانوم و آقا و بچه‌شون که قیافه‌ش مثل گچ شده بود، انصراف خودشون رو از ادامه کار اعلام کردن و برگشتن. بنابراین بقیه راه رو ما ادامه دادیم. حالا فکر کنین یهو از بالای سرت یکی میاد با نعره دست می‌کشه روی کله‌ت. یا مثلا توی یه جایی مثل زندون گیر می‌کنی و از در و دیوارش چند تا خل و چل دیوونه با قیافه‌های درب و داغون زامبی می‌خوان بترسوننت. خب این اطرافیانمون خیلی جیغ و ویغ کردن اما من هر چی سعی کردم به ذره بیشتر نترسیدم (اسمایلی پینوکیو). بیشتر ترس اینجا اینه که آدم یکه می‌خوره از اتفاقی که نمی‌دونه می‌خواد براش بیفته. به هر حال این سایتش. برین توش گشتی بزنین و عکس‌های موجودات جهنمیش رو ببینین.

جعبه ابزار، گواهینامه تلویزیون و اینترنت ده مگابیتی

Tools Boxخیالم راحت شد. دیروز رفتم یه جعبه‌ابزار خریدم که از اره و رنده و دریل توش هست تا آچار و پیچ‌گوشتی. بیشتر چیزهایی که برای خونه می‌خریدم مثل میز کامپیوتر و کمد، از اینهایی بودند که باید روی هم سوار می‌شدن. از ایران با خودم دو تا از این آچارهای چندکاره آورده بودم که یه طرف پیچ‌گوشتیه و یه طرفش مثلاً انبردست و خرت و پرت‌های دیگه اما کفاف کار سنگین رو نمی‌دادن. سری قبل برای سوار کردن میزم اون‌قدر از پیچ‌گوشتی ریزش استفاده کردم که کف دستم تاول زد و هنوزم پوسته‌پوسته هست.
یکی از مشکلات اینجا اینه که من تا حالا یه پیچ پدر و مادردار ندیدم. پیچ‌هاشون به سرعت خوردگی پیدا می‌کنن و شکاف‌هاش وا می‌رن. اما حالا دیگه یه جعبه ابزار دارم که می‌تونم باهاش یه خونه پیش‌ساخته رو هم به هم بببندم. نکته جالبش اینه که فروش این طور چیزها محدودیت سنی داره. طرف باید مطمئن بشه که تو سنّت به اندازه‌ای هست که بتونی یه اره بخری و عقلت این‌قدری می‌رسه که ازش استفاده ناجور نکنی. همین مسأله برای لوازم آشپزخونه‌ای مثل چاقو و کارد هم صدق می‌کنه.
این خونه چند تا چیز دیگه هم لازم داره تا بشه خونه. اولیش یه تلویزیونه. برای خرید یه دستگاه تلویزیون هم باید مجوز گرفت! حالا نمی‌دونم این رو باید به حساب پیشرفت گذاشت یا عقب‌موندگی اینجا. هر چی که هست وقتی تلویزیون می‌خری به چند تا کانال رایگان بیشتر دسترسی نداری. اگه کانال بیشتری بخوای باید سر کیسه رو شل کنی. از طرفی باید هر ماه ۱۱ پوند هم به عنوان تی‌وی لایسنس بدی تا حق استفاده از تلویزیون داشته باشی.
معمولاً هم به صرفه‌ست که تلویزیون و تلفن و اینترنتت رو از یه شرکت بگیری تا ارزون‌تر برات در بیاد. مثلاً شرکت ویرجین این روزها یه بسته خدماتی خوب ارائه می‌ده. اینترنت پهن‌باند کابلی ۱۰ مگابیتی، ۱۵۰ کانال تلویزیونی و خط تلفن، ماهی ۴۴ پوند که دو ماه اول ۱۱ پوند فقط می‌گیرن برای خط تلفن و تلویزیون و اینترنت مجانیه. احتمالاً بریم سراغش.
اما باید سراغ یه چیز دیگه هم رفت. باید بگیم بیان برامون آنتن ماهواره نصب کنن تا بشه کانال‌های ایرانی رو هم دید. این موضوع به ویژه وقتی می‌خوای لیگ فوتبال داخلی رو دنبال کنی، حیاتی به نظر می‌رسه.

عدد بده

خیلی وقت‌ها اگر تکلیفت با خودت مشخص باشد، باز هم معلوم نیست که بتوانی به آن نتیجه‌ای که می‌خواهی برسی. بیشتر وقت‌ها هم علتش این است که دیگران تکلیفشان با خودشان و با تو معلوم نیست. آن‌وقت آدم می‌ماند که و یک معادله چندمجهولی که اِن‌فاکتوریل حالت دارد برای حل شدن. هیچ‌کدام این حالت‌ها هم معلوم نیست که آنی باشد که تو می‌خواهی.
هنوز درگیر رفتار اطرافیانم هستم. نمی‌دانم که باید کدام حرفشان، حسشان و رفتارشان را به عنوان رفتار اصلی در نظر گرفت. نمی‌دانم همه این‌طور هستند یا آدم‌هایی که به پست من می‌خورند از این ویژگی را دارند. یک جور رفتار سینوسی با این تفاوت که بردار زمانی‌اش نامشخص و غیرقابل پیش‌بینی است. در یک کلام پریود مغزی با بازه‌های زمانی متغیر.
به نظرم اگر بتوانم این معادله را حل کنم، اوضاع خیلی بهتر خواهد شد. مشکل تنها زمانی است که برای حل این مشکل چندمجهولی اِن‌فاکتوریلی نیاز دارم.

ما تک‌سلولی‌های مقیم زمین

کافی است یک کمی از زمین ارتفاع بگیری و به مردم و رابطه‌هایشان نگاه کنی. اگر فارغ باشی از روابط کم‌کم به این نتیجه خواهی رسید که همه رابطه‌ها را می‌توان به چند دسته ساده کرد. انگاری که از همه‌شان مخرج مشترک گرفته باشی یا یک ضریب بکشی از تویش بیرون و بقیه را بچپانی داخل یک پرانتز. اصلاً گاهی لازم است که رابطه‌ها را ساده کنیم. غیر از این آن‌قدر دسته‌بندی روابط زیاد می‌شود که مخت گنجایش جداسازی هر یک را ندارد. یک دسته ورق بازی را بهتر است به خال‌هایش تقسیم کنی تا بنابر اعدادش. آن‌وقت چهار دسته ورق بیشتر نخواهی داشت اگر جوکرها را داخل آدم حساب نکنی. گرچه جوکرها همیشه در حاشیه‌اند اما شاید بتوان در بعضی بازی‌ها آنها را پررنگ‌ترین ورق‌ها به حساب آورد.
حالا کم کم به این نتیجه می‌رسم که آدم‌های دور و برم چند دسته بیشتر نیستند. اگر بخواهم آنها را بنابر جنسیت تقسیمشان کنم به سختی توی دو دسته جا می‌گیرند. همه‌شان با یک اختلاف جزئی در بلندمدت یک جور رفتار از خودشان بروز می‌دهند. یک‌جور عاشق می‌شوند و یک جور دوستت دارند. یک نوعی خاصی می‌پسندند و یک طور خاصی دوست دارند که دوست داشته شوند. این طرح وقتی کامل می‌شود و شکل یک پازل کامل‌شده نقاشی را به خود می‌گیرد که در مقابل فرد مورد نظر دو انتخاب همزمان وجود داشته باشد. اگر تو یکی از این انتخاب‌ها باشی می‌توانی ببینی که چطور رفتاری که با تو می‌شود، نظیر به نظیر با دیگری می‌شود. وقتی دیگری با تو تفاوتی ندارد و تو با دیگری همچنین، ثابت خواهد شد بر تو که تو و دیگری در یک دسته جای گرفته‌اید و او با تجربه‌های قبلی‌ات در یک دسته جای گرفته‌اند. ما انسان‌ها در عین پیچیدگی دسته‌بندی‌های ساده‌ای داریم در حد تک‌سلولی‌های مقیم زمین. مهم این است که برای این که از هم خسته نشویم همدیگر را تعویض می‌کنیم و تعویض تکراری آدم‌ها ما را به نتایج تکراری خسته‌کننده‌ای می‌رساند که تهش رسوب هر یک از ما در گلوی آخرین شانسمان است. این آخرین شانس همان است که خیلی‌ها اسمش را گذاشته‌اند همسر. شانس اگر بیاورم، ترجیح می‌دهم جوکر باشم. خارج از آدمیزاده. صبرم کم نیست. منتظر می‌مانم تا نوبت بازی به من هم برسد.

راهنمای پیاده‌روی شبانه

مدت‌هاست که تا این اندازه قدم زدن در شب را تنهایی تجربه نکرده بودم آن هم این شکلی‌اش را. اما واجب است که این طور وقت‌ها تعدادی موسیقی خوب توی جیبتان داشته باشید. امشب توی خیابان‌های نیوکسل روی برف‌ها قدم می‌زدم بدون آن‌که اصلاً بدانم کجای شهر هستم. با هم‌کلاسی‌های این دوره قرار بود برویم توی یک پاب بنشینیم و گپ بزنیم. تا بروم پالتویم را بپوشم و برگردم، گمشان کردم. آن‌وقت راه افتادم توی این خیابان‌ها. نمی‌دانم چطور باید حسش را تعریف کرد. نمی‌دانم تا حالا برایتان پیش آمده که شب برسید به یک شهری که تا حالا نرفته‌اید و قدم بزنید؟ آن‌وقت یک حس عجیب بی‌جهتی همراهتان می‌شود. شمال و جنوب را نمی‌شناسید و خلاصه هیچ تصوری از دور و برتان ندارید. حالا کافی است که گوشی هدفون را بگذارید توی گوشتان و بگذارید موسیقی بنوازد. آن‌وقت هر جا که آهنگ اجازه داد، بپیچید توی خیابان بعدی یا بروید توی یک کوچه. آهنگ‌ها را باید با دقت انتخاب کرد. هرگز نباید در چنین شبی به آهنگ‌هایی گوش کرد که برای اولین بار است می‌شنویدشان. این موقع شب و این پیاده‌روی شبانه در زمستان، مجالی برای کشف موسیقی نو نیست. باید آهنگ‌هایی که از آنها خاطره دارید، بنوازند. یک جور نشئگی قوی که فقط با حس نوستالژیکتان عود می‌کند و لا غیر. یادتان باشد، آهنگ‌های خاطره‌انگیز زندگیتان را برای چنین شب‌هایی انتخاب کنید.
این مطلب را می‌شود به شیوه راهنماهای دیگر، شماره‌دارش کرد. اما نکردم. حسش نبود.
اتاقی که توی هتل گرفته‌ام، مخصوص سیگاری‌هاست. آدم را بدجوری به هوس می‌اندازد. اسم نیوکسل با اسم مستر بین و استینگ گره خورده اما من هر چی گشتم توی این کوچه‌ها ندیدمشان.

ادیت در یک روز برفی

امروز با دیروز یک هوای متفاوت داریم. دیروز هوا توی نیوکسل آفتابی بود و الان هوا کاملاً برفیه. می‌گم برفی، می‌شنوی برفی اما رسماً روی زمین برف نشسته به اندازه چند وجب. دیروز رفتم دانشگاه نورثومبریا و یه گزارش گرفتم از دپارتمان طراحی لباسش. آقا عجب دانشگاهی بود! الان هم نشستم دارم ادیتش می‌کنم. فعلاً نشده تکون بخورم و شهر رو بگردم. با این وضعی که داره هوا پیش میاره فکر کنم حالا حالاها زمینگیرم.
بهمون گفته بودن قراره امروز یه فیلم یک دقیقه‌ای بسازیم که در واقع مصاحبه باشه. منم رفتم و هشت دقیقه فیلم گرفتم که از توش یه دقیقه در بیاد. جز من همه توی این کلاس انگلیسی هستن و رفتن از سوژه‌هاشون نیم ساعت مصاحبه و فیلم گرفتن و صحبتشون کلی گل انداخته. موندم چطور می‌خوان از توش یک دقیقه رو انتخاب کنن برای محصول نهایی. خدا بهشون صبر بده. تنها اشتراکشون با هم اینه که دوست دارن بیان یه سفر ایران. منم گفتم اگه نرین ضرر کردین.
خب برف وایساد و من همچنان با نرم‌افزار اوید AVID سر و کله می‌زنم. با این کارهایی که من کردم تا حالا، مجبورم بهشون بگم که این یه فیلم هنریه و شماها نمی‌فهمین. عین بعضی‌ها.

پیامی در راه نیوکسل

شاید بشه گفت که اینجا، دلخوشی و سرگرمی بزرگ من دسترسی آسون به تکنولوژیه. چیزی نزدیک به ایده‌آلی که توی ذهنمه. من الان دارم از اینترنت وای‌-فای توی قطار و از لپ‌تاپم این مطلب رو می‌نویسم.
الان تو راه نیوکسل هستم. بلیت سفرم رو از اینترنت همین دیروز خریدم. می‌تونستم انتخاب کنم که صندلی کنار پنجره رو می‌خوام یا کنار راهرو رو. اینکه دوست دارم موافق حرکت قطار بشینم یا مخالفش. همین‌طور جایی بود برای این که انتخاب کنم کنار دستم پریز باشه یا نه. اینها دقیقاً چیزهاییه که من رو به هیجان میاره و برای اینجایی‌ها خیلی معمولیه. چه کنیم دیگه، ندید بدیدیم.
این برای اولین باره که اینجا دارم با قطار مسافرت می‌کنم و اولین باریه که از لندن خارج می‌شم. قراره سه روز توی نیوکسل بمونم و یه دوره تکمیلی فیلمبرداری با دوربین سونی زِد وان رو بگذرونم. خوبی کار اینه که باید به عنوان برنامه‌ساز از فیلمبرداری و تدوین و خیلی چیزهای دیگه سر در بیاری. از طرفی قبل از این‌که حرکت کنم، باید یه دوره آنلاین یه ربعی رو توی سایت می‌گذروندم و با برنامه کار و خطرات احتمالی آشنا می‌شدم.
خب من نشستم کنار پنجره و دارم روده‌درازی می‌کنم. هوا آفتابیه و مناظر کاملاً مثل شمال ایران. البته اگه معماری و شهرسازی رو در نظر نگیریم. جاهایی که خونه‌ای دیده نمی‌شه و زمین‌های کشاورزی هستن، آدم دقیقاً یاد گیلان میفته. فقط هواش یه کم سردتره و یه گرد سفید از نم یخ‌زده بعضی جاهای زمین هست. بریم ببینیم نیوکسل چه خبره.

شیف+دلیت

تمرین می‌کنم این روزها با خودم. خودت می‌دانی که هر کاری از دستم برمی‌آید. هر چقدر هم سخت باشد این کار را عاقبت انجامش می‌دهم. دارم تمرین می‌کنم این روزها. متأسفم. باید اعتراف کنم که دنبال ضعف‌هایت دارم می‌گردم. شاید این‌طوری آدم راحت‌تر بتواند پروسه پاک کردن را طی کند. حداقل من فکر می‌کنم منطقی‌اش این است که اگر آدم مجبور است بخشی از حافظه‌اش را پاک کند، باید برایش دلیل قانع‌کننده‌ای پیدا کند. بعضی‌ها روششان این است که روی آن بخش از حافظه رونویسی می‌کنند. یک چیز دیگر را می‌ریزند روی آن بخش. فکر کن که روی یک نوار موسیقی، آهنگ‌های دیگری را ضبط می‌کنند. این روشی است که خود تو هم بارها از آن استفاده کرده‌ای و می‌کنی. آدم‌ها به راحتی توی مخت می‌آیند و به راحتی از مخت هجرت می‌کنند با این راهی که داری. روش من اما جور دیگری است. من سعی می‌کنم آن‌قدر توجیه پیدا کنم برای پاک کردن آن نوار تا کلّش را بشکنم. این خیلی راه دردناک‌تری است اما در عوض خاطره آهنگ‌های قبلی را کشته‌ای در خودت و حالا بعد از دوران نقاهت طولانی راحت‌تر می‌توانی زندگی کنی.
می‌بینی روش‌های من و تو همین‌قدر متفاوت از هم است. متأسفم برای خودم که مجبورم این روش را انتخاب کنم. برای پاک کردنش هم دنبال دلیل می‌گردم. دلیلش را هم خودت دستم دادی و هنوز هم می‌دهی.
خوشحالم که این نکته را کسی به من یادآوری کرد که به تو نزدیک‌تر است تا من و به همین علت یک جورهایی مدیونش هستم. توی ذهنم دارم اشکالاتت را فهرست می‌کنم. بی‌رحمانه. متأسفم برای خودم که نمی‌توانم مهربانی کنم. علتش هم خیلی ساده است. باید پاکت کنم. یک راه بی‌بازگشت. یک جورهایی فشردن همزمان دکمه‌های شیفت و دلیت برای زنده ماندن.
سپاسگزارم از تو که داری در این راه همراهی‌ام می‌کنی با رفتارت و بهانه‌های لازم را دستم می‌دهی. این‌طوری این دوره نقاهت قابل تحمل‌تر می‌شود. من نمی‌توانم لاس زدن با رهگذران را قرص فراموشی کنم. عرضه‌اش را ندارم. راه‌های دردناک‌تر اما مؤثرتری بلدم. مثل کندن یک دندان از ریشه و تمام. صبر ابزاری است که من دارم و تو نداشتی. این تفاوت فرمول‌های متفاوتی است که من و تو انتخاب کردیم.

این روزهایی که می‌گذرد

فعلاً از هر کاری بهتر مشغول شدن است. آدم دلش را خوش می‌کند به یک برنامه هر روزه. که هر صبح را چشم بردارد و بچپد توی چهاردیواری که اسمش را گذاشته‌اند حمام و دوش بگیرد و ریشش را بتراشد و یک لیوان چای دور تند تی‌بگ انگلیسی که مزه ادوکلن دم‌کرده جلویش شهد است بزند بالا یا آن‌که مثل بقیه برود یک هات‌شاکلت از استارباکس بگیرد و با عجله برود به سمت آندرگراند یا همان متروی خودمان.
بعد هم یک عالمه آدم می‌بیند توی واگن‌ها که بیشترشان سرشان را گرم کرده‌اند به خواندن روزنامه یا کتاب یا هر چیزی که دم دستشان باشد. یک ربع بعد جای همیشگی کار مگر آن‌که قرار باشد برود برای فیلم‌برداری یک جای دیگر شهر که نقشه‌اش را از گوگل‌مپ قبل‌تر پرینت گرفته‌اند و ساعت و فهرست همکاران را چسبانده‌اند بهش. این روزها همه چیز همین‌طور در هم اما منظم است.
عصرها گاهی می‌رود واپیانو و گاهی هم قدم می‌زند توی یکی از خیابان‌های شلوغ و مردم را نگاه می‌کند.
این آدم شروع کرده به خواندن کتاب البته از نوع الکترونیکی‌اش که گاهی وقت‌ها تا ۳ صبح بیدار نگهش می‌دارد و کمک می‌کند به بایگانی کردن خاطراتش.
این دو روز گذشته آن‌قدر فشرده بود که سرش چسبیده بود به تهش. ای کاش آخر هفته‌ها هم همین‌طور باشد. این آدم دیروز باید می‌رفت برای گریم و بعد هم عکاسی. گریمور یا به قول اینها میک‌آپ آرتیست فون را به شیوه نقاشی دیواری با قلمو چنان روی صورتش کشید که تا شب سرش از بوی مزخرفش درد می‌کرد. عکاس اما یک پسر سیاهپوست بامزه بود که کمی هم پایش می‌لنگید و آهنگ‌های خوبی هم پخش می‌کرد. امروز اما یک ماراتن واقعی بود برای ضبط. این برنامه معمولاً استودیوی خاصی ندارد و هر بار توی یک کافی‌شاپ، بار یا پاب ضبط می‌شود و از ویژگی‌های ناجورش هم این است که باید همه چیز را جلوی دوربین از حفظ گفت بدون آن‌که دستگاه اُتوکیو وجود داشته باشد. این یعنی اتکا بر مغزی که این روزها بدجوری گوزیده و توی این هوا نم پس نمی‌دهد حتی.
با همه این حرف‌ها این آدم هزار بار دیگر هم اگر اجازه داشته باشد برای تصمیم، باز هم همین کار را می‌کند که دارد می‌کند.

کیو تو کمرا

می‌زنی توی صورتت… یک صدای قیژقیژ باز شدن در از گلویت درمی‌آوری که صافش کنی. گفته‌اند که این طوری می‌شود صدا را یک کمی مخملیش کرد. می‌روی با کله توی دوربین. لبخند می‌زنی و به دوربین سلام می‌کنی و خوش‌آمد به آنهایی که آن‌طرف لابد منتظرت هستند تا ببینند این بار قرار است کدام کارت را بیندازی روی میز… کیو تو کمرا…
چند دقیقه بعد… انگار نه انگار اتفاقی افتاده. دوباره لبخند می‌زنی به دوربین. انگار که تمام لحظه‌ها را تجربه کرده‌ای…
دن و اندرو سیمونس عاقبت تونستن خودشون رو به جای هم جا بزنن…
کمی مکث می‌کنی و می‌گویی… نامردا! او چه می‌داند نامرد یعنی چه؟ نامرد را یک جوری گفته‌ای. به خودت شاید. شاید هم به او که یک روزی آن‌طرف نشسته و می‌بیندش…
با خودت می‌گویی نامرد تویی که نامرد می‌بینی. خیلی وقته بچه نشده بودی بچه جان. آن وقت یک لبخندی می‌زنی و ادامه می‌دهی… بگذریم…
مشکل از پشت صحنه است اگر مشکلی هست. به قول معروف از فرستنده یعنی خودت. هر وقت سؤال توی کله آدم باشد و جوابش را نداند همین می‌شود. این سؤال توی کله خودت هست نه آن یکی که آن‌طرف نشسته. خودت باید جوابش را پیدا کنی اگر نه می‌دانی که او مثل همیشه رفتار کرده. تویی که باید مدیریت کنی خودت را.
سپاس از این که با ما همراه بودید… تا برنامه بعد بدرود.
باید به خودت یاد بدهی که نباید بخواهی او آن‌طرف منتظر بماند. تا برنامه بعدش شق اضافه جمله‌ات است. باید یاد بگیری که از مخت پاکش کنی. دیگر دوره نامه‌های عاشقانه تمام شده. دیگر باید بعضی چیزها را که توی کتاب‌ها نوشته‌اند برای همیشه سوزاند یا فوقش فرستاد توی موزه. می‌دانی… نباید منتظر بمانی وقتی با این قانون مواجهی که منتظرت نمی‌مانند هرچند اگر منتظر دیگری بمانند.

بازی در سیاره کوچولوی بزرگ

امروز رفتم به شرکت سرگرمی‌های سونی. همونی که بازی جدیدش یعنی سیاره کوچولوی بزرگ هفته گذشته به خاطر یکی از آهنگ‌هاش خبرساز شده بود.
جای شما خالی نشستیم و چند دست پلی استیشن ۳ با اسپنسر و مارک و یه دختره از سونی زدیم. گرافیک عالی و قدرتمند و در عین حال محیط عجیبی که بهت اجازه می‌ده تا بازی رو بسازی و با دیگران به اشتراک بذاری. در واقع یک بازی اجتماعی یا Social Game به معنای واقعی کلمه. حالا قراره جمعه برگردیم اونجا تا مصاحبه بگیریم و برنامه‌شو بسازیم.
دو شب پیش رفتم بولینگ و برای اولین بار امتحانش کردم. در نوع خودش هیجان‌انگیز بود و به نظرم رسید یکی از معدود ورزش‌هایی هست که بهم می‌سازه. بعدشم از این دستگاه‌ها هست که توی سرزمین عجایبم هست و پول می‌ندازی تا با یه گیره از توی یه آکواریوم عروسک شکار کنی. از همونا. رفتم بازی کردم و هشت-ده تایی عروسک بردم. طبیعیه که بعدش همه رو بخشیدم و خلاصه انفاق و از این صوبتا.
دیگه جونم براتون بگه که اندکی چاق شدم. در حد یه سوراخ اضافه کمربند. فکر کنم خوب‌تره این طوری. درباره خونه هم حرفش رو نزنین که اعصاب ندارم. هنوز نگرفتم اما کامینگ سون انشاءالله.