یک معادله چند مجهولی

من یه دوستی دارم که بچه خیلی ماهیه. البته از من کوچیک‌تره. بیست سالشه. این روزها رفته با یه زن دوست شده. یه زن بیست و دو ساله که تازه ازدواج کرده. من دیگه از شنیدن این جور دوستی‌ها تعجب نمی‌کنم. ولی هر بار به فکر می‌رم. این برام سؤاله که چی می‌شه که یه آدمی که تازه ازدواج کرده، حالا مرد یا زن فرقی نمی‌کنه… می‌ره با یکی دیگه دوست می‌شه. البته منظور من دوستی‌های اجتماعی نیست. منظور من دوستی‌های خاص با روابط خاصه. همیشه سعی کردم ریشه این ماجراها رو پیدا کنم بلکه خودم یه روزی به این درد مبتلا نشم تا بخوام براش توجیه بیارم. یعنی اتفاقی نیفته که عملی رو که خودم نمی‌تونم بپذیرم، مجریش بشم. بعد یکی در جوابم برگرده بگه که رطب خورده منع رطب کی کند؟… در هر حال شاید همه ما از این دست رفاقت‌ها خیلی دیده باشیم. بین اطرافیانمون یا برای خودمون اما هر بار که من به یه مورد جدید بر می‌خورم، سعی می‌کنم علتشو بفهمم.
این مورد اخیر رو هم از دوستم پرسیدم که چطور شد باهاش دوست شدی؟ گفت از طریق چت. بعدش پرسیدم چند وقته که ازدواج کرده؟ گفتش شش یا هفت ماهه. گفتم مشکلش چی بوده که اومده با تو دوست شده؟ مگه به زور ازدواج کرد؟ گفت: نه اتفاقاً طرفشو دوست داشته اما بعدا ازش بدش اومده. ازش پرسیدم چرا؟ می‌گه که شوهرم هیچ بدی نداشته منم دوسش داشتم اما بعد از ازدواج من عوض شدم. ازش بدم اومد. چون توی خونوادم اگه با پسری صحبت می‌کردم همه انگ خراب بودن بهم می‌چسبوندن، من محدود بودم. البته با همین که باهاش ازدواج کردم، دوست بودم. اما بعد از ازدواجم از اینکه می‌بینم پسرها بهم توجه می‌کنن، لذت می‌برم. دلم می‌خواد ازشون شماره بگیرم. من روانی هستم حتماً.
تازه الان هم مثلا از این دوستم خیلی خوشش میاد. دوستم هم از اون خوشش میاد.
حالا به نظر شما ریشه این مسأله کجاست؟ درد این زن چیه؟ فکر می‌کنید کجای این کار می‌لنگه؟ باید اجتماع رو مقصر بدونیم؟ پدر و مادرش رو؟ شوهرش رو؟ یا پسرهای مردم رو که دنبالش می‌رن؟ مشکل کجاست؟
من نمی‌تونم قبول کنم که این یک اتفاق معمولیه. نمی‌تونم چشامو ببندم و بهش فکر نکنم و بگم که از این دست موارد زیادن. چون هستن، پس من نباید به دید منفی نگاهش کنم. از دید من قطعاً یه جای این سیستم عیب داره. از طرفی نه می‌تونم از اون زن ایراد بگیرم چون داره دنبال دلش می‌ره. نه از خونوادش جون می‌خواسته بد آبرو نشه از دید خودش. نه از شوهرش چون زنشو دوست داره و برای خوشبختی اون زحمت می‌کشه. نه از دوستم چون اونم توی سن رفاقت کردن و تجربه‌ست. نازه اون نباشه یکی دیگه می‌ره این کار رو می‌کنه.
پس چی شد این مسأله؟
به ما یاد دادن که مسائل وقتی قابل حل هستن که به ازای هر معادله یک مجهول وجود داشته باشه. یعنی مثلاً دو معادله دو مجهول. تا قابل حل باشه. اما یا این معادله چند تا مجهول داره. یا یه جملاتیشو من نمی‌بینم. شایدم به طور کلی دید من اشتباهه و نباید بهش به دید یک مسأله ریاضی و بصورت خط‌کشی شده نگاه کنم.
شایدم اصلاً حل مسایل ریاضی رو باید به دست ریاضیدان‌ها سپرد و من بیخود دارم دنبال پاسخ می‌گردم.
کسی نیست جواب این رو به من بگه؟