حافظ گفت

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی / که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش / که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی / وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است / حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف / گر شب و روز در این قصه مشکل باشی
گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست / رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد / صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
پ.ن: ببین چی می‌گه این حافظ! بهش اعتماد کنم یعنی؟

شعر نوی گوگل برای جویندگان طلا!

Google Poemبله گوگل می‌تواند برای ما شعر بگوید. برای من که یک شعر گفته به چه ماهی. در واقع با عبارت‌هایی که جست‌وجوکنندگان گوگل با آنها وارد وبلاگ عصیان شده‌اند، می‌توان شعر نویی ساخت در مایه‌های پول آب باید بدهیم، پول برق جدا… نکته این‌که ای کسانی که به دنبال کلمات وب را می‌کاوید، ممکن است گوگل برایتان گل‌واژه گفته باشد. پس هر کسی که باد بکارد، ناگزیر توفان درو خواهد کرد. بخوانید بد نیست:
مرد هزارچهره
عکس سکسی
فیلتر… فیلتر…
آلت تناسلی
بچه‌گربه را حامله
آبشار ویکتوریا
ایران
ریپکس
مطالب علمی…
یاهو بپپیچانیم
تی‌شرت مجانی
مطالب طنز
حک شبکه شتاب
خودکشی… خودآزاری
داستان‌نویسی
روزنامه جام‌جم

دلم برای آینه تنگ می‌شود

Ayeneامروز از طریق یکی از آگهی‌های گوگل سُر خوردم به شش هفت سال پیش. نوستالژی اینترنتی چقدر زود شکل می‌گیرد. هفت سال در متر اینترنت انگاری هفتاد سال است.
لینک مربوط بود به سایت «آینه» و زمانی که اینترنت به اندازه حالا خوش آب و رنگ وپر سر و صدا نبود. آن‌وقت‌ها آینه‌ای که بالایش نوشته بودند هر ۱۵ روز یک‌بار گردگیری می‌شود، انتظار شیرینی بود برای آن‌که به نوایی گوش کنیم، شعری بخوانیم و حظ ببریم. دوره کاپوچینو بود و نخستین مجله الکترونیکی فارسی. آینه هم فرصتی بود برای آن‌که سرمان را از روی کی‌برد بلند کنیم، صدای اسپیکر را بالا ببریم، به صندلی‌مان تکیه دهیم و به مانیتور خیره شویم.
دلم برای آینه تنگ می‌شود هر چند وقتی به آینه‌های پیشین نگاه می‌کنم، خاطرات برایم زنده می‌شوند. آینه یک کار گروهی بود. کاری که شعرهایش را سارا محمدی می‌سرود و آرش عاشوری‌نیا تصویرگری‌اش می‌کرد، ترجمه‌ای اگر لازم بود صنم دولتشاهی انجام می‌داد و کسان دیگر که دستی در ادب و هنر داشتند. آینه با بخش‌هایی دیگر که هر بار ما را به کتابی، نقدی، آهنگی یا دست‌نوشته‌ای میهمان می‌کرد.
با تمام این حرف‌ها می‌خواهم شما را میهمان کنم به یکی از آینه‌ها که از همه بیشتر دوست داشتم: نشانه‌ای در سرزمین پیامبران.
لطفاً اسپیکرهایتان را روشن کنید.

کارشناسانه

Swiss Army Knifeروزنامه قیام- دیدین بعضی‌ها رو که کاردان و کارشناس همه‌فن‌حریفن؟ اینه:
یکی بود آگه ز اسرار خلق / چو دکتر به چشم و به گوش و به حلق
دوا کرد آن کس که بی‌چاره بود / لیسانس مددکاریش پاره بود
هر از گاه در شهر معمار بود / چو بیمار دیدش پرستار بود
مربی تیم‌های فوتبال بود / هنرپیشه برتر سال بود
ز فرغون و کمباین و کشتی و ناو / الاغ و سگ و اسب و ماهی و گاو
بر آن چه که جنبنده بودش زبان / مهندس بُد و دکتر و باغبان
ادیب و معلم و استاد بود / نویسنده و شاعری شاد بود
به شیمی و فیزیک و هم هندسه / به دندانپ‍زشکی و درد لثه
به داور نشستن به وقت «نود» / به اظهار فضلش سبد در سبد
جماعت نبودند یک دم بری / چو می‌کرد فرمایش از هر دری
فراوان شکایت ز آشپز بکرد / ز اظهار فضلش بسی حظ بکرد
در اخبار، منبع که آگاه بود / در آواز شورش به چارگاه بود
سخنگوی هر صنف و هر دسته بود / به اسمش لقب کاردان بسته بود

نه کانکشن خانه‌ات تند شد…

IT Manالا ای که آیی به نت هر دری
بِبُری ز خود خامه و بربری
ز اِشکَم کنی آب میوه دریغ
خری کارت اینترنت از این طریق
چه بسیار دادی ریال و تومان
ز پوند و دلار و یورو توأمان
که سیراب گردی ز دیتای وب
نگردی ز کم‌دانشی خُرد و دِپ
که آی‌تی بیاموزی بل اندکی
ز آتشفشانِ خِرد فندکی
و لکن به فیلتر شدی روبه‌رو
به هر آن چه کردی کمی جست‌وجو
که فیلتر به «زنجان» و «زنبور» بود
به «زن» اندرش جُرم سانسور بود
ز اورکات و انواع وب‌سایتِ دوست
بکندند سر تا به پا پشم و پوست
بدادند حالی اساسی به آن
که موشی شد آن شیر شرزه دمان
نوشتی فراوان به وبلاگ خود
ز انواع ترفند و اخبار و کُد
که اندک دلت خوش شود سرسری
نگردد قد و قامتت یک‌وری
پس از این همه گشتنت روی نت
نوشتن به وبلاگ خود فرت و فرت
بسی رنج بردی در این سال چند
نبردی پشیزی ز آن بهره‌مند
نه دریافت کردی ز تبلیغ، پول
نه بشکستی با این روش شاخ غول
نه کانکشن خانه‌ات تند شد
نه ارقام سیم کارت تو رُند شد
همان به که کشکی بیاری سفید
بسابی چُنان که شود ناپیدد
شعر از خودم، کپی‌رایت هم شدیداً محفوظ است!

ت مثل تظاهر

تمام کن
تعلق را بُکُش
تبر باور تنها…
تنها یک تبر
که نخستِ درد باشد
و پایان تاریک و سردِ تن
تمشک طلایی برای یک ماه تلاش
به خاطر تکه کردن تنه تنومند غرور
و تمام آن چه که تافته‌ای در تفکر تناورت
تشکر و تبریک و تیشه‌ای
تقدیمی برای عرض ارادت
و یک بغل تنفر برای تنوع
و یک بار تشکر برای تنفر
همین و بس

اسکله

بالا… بالا… بالا
هل می‌دهم شانه‌های برجسته تصویرم را
روی پله‌های خیس کف‌آلود
بالا… بالا… بالا
سیاه، خاکستری، کبود
یک پله دیگر تا اوج
یک پله بدون بازگشت
پله‌های لعنتی اضطراری
کنار اسکله مقدس
کنار مشتی مرغ دریایی
کنار انبوه جیغ بنفش
به هنگام هبوط
به هنگام نیاز
به هنگام خطا
کبود، خاکستری، سیاه
ضربه‌های باد
سایه‌های توهم
امواج و گرداب و سقوط
موسیقی با ضرباهنگ طوفان
تا بیکران
مسافران گرامی! لطفاً پیاده شوید
ایستگاه آخر می‌باشد!

Contact

مثل یک تکه چسب شیشه‌ای بر رومیزی پلاستیکی، نا معلوم
یا مانند یک توده چسب مایع بر کف دست در تمنای تماس
پوست ارزانی قدم‌هایی چسبناک است
و حتماً شکافی ترک خورده
در میان تمام تفاهم لایه‌ها…
وجود دارد.
حتی اگر چشم‌هایمان مسلح نباشند
به دکمه‌های Zoom،
لازم نیست بجویی…
همیشه جوینده یابنده نیست!

رقصنده با آتش

من هرگز نمی‌توانم
شاخه‌های قرمز را
در قوسی گاه به گاهش
از نگاهی نه چندان بعید
بیرون کنم…
آنگاه که گَردهای نورانی
چشمانش را چون اخگر
می‌رقصاندند…
و می‌پیچیدند
به جای دستانم
بر تکان‌هایی منظم!
هر چه باشد
من قاعده رقصیدن نمی‌دانم
آنقدر که
زبانه‌های نامنظم آتش می‌دانند
و آهنگ‌ها
نسیمی هستند
که رشته‌های تنیده
از سر تا به پایت را می‌نوازند
و بی‌اختیار
مرتعش می‌شوی
و ارتفاع می‌گیری
با هر تواتُرَش…
و هرگز به انتها نمی‌رسد
این بخش
از دنیای تو
حتی اگر اکنون
در این دنیا نباشی

بوی پوست پرتغال

ابرها عطسه می‌کنند
هوا بوی پوست پرتقال می‌دهد
زمان زایمان فصل‌ها
آ ر ا م
آ ر ا م
می‌رسد
کسی چه می‌داند
قارقار کلاغان
شاید از سرخوشی‌ست
شاید هم می‌گویند
درد درد
شاید هم
عافیت باشد

سلام بر برگ
که در ابتدای بوی خاک
برای مراسم تدفین شبانه‌اش
آماده می‌شود
و اسکلتش روزی بیش
نمی‌ماند

صورتک

لبریز از هماغوشی
بر بستر خود
سال‌هاست
در درد خود پیچیده‌ای
و زخم‌هایی عمیق‌تر می‌طلبی
تا به یادت بماند
صورتک‌هایی وهم‌آلود را
که تو را به تباهی کشیده‌اند
تا به یادت بماند
تبار بی‌ستون‌شان را
سال‌هاست که شبگردی می‌کنی
و طراوتت را خرامان
به ناخریداران می‌سپاری
به نامحرمان بی‌مرهم
هر دو می‌دانیم
کثافت پیوند را محکمتر می‌کند
هیچ گندی مشاممان را نمی‌آزارد
حال که بسترم پذیرای توست

سال صفر

آنگاه که چشمان سرخت تو را می‌نگرند
آنگاه که سکه‌ها‌ شیر و خط ندارند
آنگاه که حشرات می‌جوندت
آنگاه که زیر فشار نیکوتینی خونت له می‌شوی
خواهی مرد
برگرد به سال صفر
و از نو متولد شو
و باز بمیر
و باز برگرد

خوابدزدک

آی دخترک… کجا می‌بری خوابم را با خودت؟ بایست…
نه تقصیر از تو نیست که من یادم رفته چگونه بگویم «سلام… این منم»… بایست…
و نگاهی کن به پشت سرت که تاب نمی‌آورم… بایست…
اینگونه که تو می‌روی شاید هرگز نشود که خواب‌هایم را تعریف کنم برایت و…
آی دخترک… کجا می‌بری خوابم را با خودت؟ بایست…
لااقل بایست تا بگویمت آنچه را که باید…
که خوابم تاریخ انقضاء دارد…
بایست شاید خوابی را که فراری داده‌ای هرجایی شود و… ناتمام!

زمانِ از دست رفته

جلوی درِ کارخانه
کارگر یکدفعه می‌ایستد
هوای خوب کُتش را می‌کشد
و همین که روی برمی‌گرداند
و آفتاب را می‌بیند
که تماماً سرخ و گِرد
در آسمان سربی لبخند می‌زند،
چون یک دوست
به او چشمک می‌زند
بگو ببینم رفیقْ آفتاب
فکر نمی‌کنی
که چه ابلهانه است
اگر این روز خوش را
به خدمت ارباب سر کنم؟
ژاک پِرور – آفتاب نیمه شب

Le temps perdu
Devant la porte de l’usine
le travailleur soudain s’arrête
le beau temps l’a tiré par la veste
et comme il se retourne
et regarde le soleil
tout rouge tout rond
souriant dans son ciel de plomb
il cligne de l’oeil
familièrement
Dis donc camarade Soleil
tu ne trouves pas
que c’es plutôt con
de donner une journée pareille
à un patron?
Jacques Prévert – Soleil de Nuit