فکر میکنم سال چهارم دبیرستان بودیم. یعنی سال۷۰ بود. هفت هشتایی رفیق صمیمی بودیم که همیشه با هم بودیم حتی توی کلاسهای خصوصی. همه مون شر و آسمون جل و تا دلت بخواد شیطون. یادمه که یه روز در خونه یکی از معلمامون وایساده بودیم تا گروه قبلی بیاد بیرون و ما بریم تو. اون وقت یه بچه داشت رد میشد. حدوداً دو سه ساله بود. یه دستش به چادر مامانش بود و توی یه دستشم یه تفنگ ترقهای. همچین که به ما نگاه کرد براش زبون درآوردیم. اون هم تفنگشو به طرف ما نشونه گرفت و گفت کیشششو کیشششو. ما هم منتظر فرصت، امون ندادیم تفنگامون رو که هر کدوم یکی ازش داشتیم از جیبهامون درآوردیم و با ترقههای پر سر و صدا جواب دندانشکنی به عوامل استکبار جهانی دادیم. قیافه طفلک بچهه اون قدر دیدنی شده بود که نگو و نپرس. فکرشم نمیکرد یه عده لندهور توی جیبشون تفنگ ترقهای بذارن.
پرگار
دیشب باز با یکی از دوستامون زد به سرمون که نصف شبی بریم یه جایی آواره بشیم. ماشین رو ورداشتیم با دو تا پتو، ساعت یک شب زدیم به سمت آبعلی. کلی رفتیم تا ساعت سه صبح. به قول خودمون کلی میونبر زدیم که تهرون رو دور بزنیم. آخرش چی شد؟ سر از تهرانپارس در آوردیم. ساعت سه صبح بود که ناچاراً برگشتیم. اما بازم خوب بود. یه تنوعی بود دیگه.
موجل
امروز رو که تا حالا بدشانسی آوردم. یاهو مسنجرم که بد جور قاط زده. آی دی اصلیم رو وارد نمیشه. میگه که پسوردش غلطه. در صورتی که با میل باکسم مشکلی نداره همون آی دی.
از یه طرف دیگه دو تا مشتری ناتو خورد به پستم که یه دونه از سیدیهای مهمم رو که پر از برنامههای مفید بوده بلند کرده و برده.
نه تمرکزی دارم واسه نوشتن، نه حس و حالشو. فقط دلم میخواد که اون دو تا بیفتن به دستم تا از شرمندگیشون در بیام.
پلیسبوی
یکی از تناقضات بامزهای که امروز بهش برخوردم، دیدن یه ماشین پیکان بود. دو تا از برادران نیروی انتظامی توش بودن. البته ماشین کاملاً شخصی بود اما نکته جالب وجود آرم خرگوش پلیبوی روی شیشه عقبش بود.
شکر
امروز وقتی که پامو از اینجا گذاشتم بیرون همون اول بسم الله، اون دخترهای دوقلوی به هم چسبیده (لاله و لادن) رو دیدم. قبلاً که داستان این جور دوقلوها رو میخوندم یا عکسهاشون رو میدیدم، کلی کف میکردم که چه اتفاق نادری! فکر نمیکردم که خودم یه روزی نمونهاش رو ببینم. اینها یه جور خاصی به هم چسبیده هستند… از سر. یه جورایی از کنار سرشون. یعنی نمیتونن همدیگر رو ببینن. البته نمیدونم که دوست دارن خودشون رو ببینن یا نه! اینا رو که دیدم فکر کردم زندگی اینا چه جوریه؟ ماها که هی نا شکری میکنیم… ماها که تا تقی به توقی میخوره، میگیم عجب بدشانسی هستیم… واقعاً ماها که این همه ادعامون میشه… چند روز میتونیم این نقص رو تحمل کنیم؟ فکرشو بکنین که خدای ناکرده یه اتفاقی بیفته و مثلاً پوست صورتمون از بین بره. چند نفر از ما تحملش رو داریم که خودمون رو با همین قیافه بپذیریم؟ چند نفر از ما خودکشی نمیکنیم؟
امروز بعد از دیدن این دوقلوهای به هم چسبیده، فقط یه فکری تو ذهنم چرخ میزد. اونم این بود که اینا اگه پای برنامههای ماهواره بشینن و مانکنهای فرنگستون رو ببینن، چه حالی بهشون دست میده؟
یک معادله چند مجهولی
من یه دوستی دارم که بچه خیلی ماهیه. البته از من کوچیکتره. بیست سالشه. این روزها رفته با یه زن دوست شده. یه زن بیست و دو ساله که تازه ازدواج کرده. من دیگه از شنیدن این جور دوستیها تعجب نمیکنم. ولی هر بار به فکر میرم. این برام سؤاله که چی میشه که یه آدمی که تازه ازدواج کرده، حالا مرد یا زن فرقی نمیکنه… میره با یکی دیگه دوست میشه. البته منظور من دوستیهای اجتماعی نیست. منظور من دوستیهای خاص با روابط خاصه. همیشه سعی کردم ریشه این ماجراها رو پیدا کنم بلکه خودم یه روزی به این درد مبتلا نشم تا بخوام براش توجیه بیارم. یعنی اتفاقی نیفته که عملی رو که خودم نمیتونم بپذیرم، مجریش بشم. بعد یکی در جوابم برگرده بگه که رطب خورده منع رطب کی کند؟… در هر حال شاید همه ما از این دست رفاقتها خیلی دیده باشیم. بین اطرافیانمون یا برای خودمون اما هر بار که من به یه مورد جدید بر میخورم، سعی میکنم علتشو بفهمم.
این مورد اخیر رو هم از دوستم پرسیدم که چطور شد باهاش دوست شدی؟ گفت از طریق چت. بعدش پرسیدم چند وقته که ازدواج کرده؟ گفتش شش یا هفت ماهه. گفتم مشکلش چی بوده که اومده با تو دوست شده؟ مگه به زور ازدواج کرد؟ گفت: نه اتفاقاً طرفشو دوست داشته اما بعدا ازش بدش اومده. ازش پرسیدم چرا؟ میگه که شوهرم هیچ بدی نداشته منم دوسش داشتم اما بعد از ازدواج من عوض شدم. ازش بدم اومد. چون توی خونوادم اگه با پسری صحبت میکردم همه انگ خراب بودن بهم میچسبوندن، من محدود بودم. البته با همین که باهاش ازدواج کردم، دوست بودم. اما بعد از ازدواجم از اینکه میبینم پسرها بهم توجه میکنن، لذت میبرم. دلم میخواد ازشون شماره بگیرم. من روانی هستم حتماً.
تازه الان هم مثلا از این دوستم خیلی خوشش میاد. دوستم هم از اون خوشش میاد.
حالا به نظر شما ریشه این مسأله کجاست؟ درد این زن چیه؟ فکر میکنید کجای این کار میلنگه؟ باید اجتماع رو مقصر بدونیم؟ پدر و مادرش رو؟ شوهرش رو؟ یا پسرهای مردم رو که دنبالش میرن؟ مشکل کجاست؟
من نمیتونم قبول کنم که این یک اتفاق معمولیه. نمیتونم چشامو ببندم و بهش فکر نکنم و بگم که از این دست موارد زیادن. چون هستن، پس من نباید به دید منفی نگاهش کنم. از دید من قطعاً یه جای این سیستم عیب داره. از طرفی نه میتونم از اون زن ایراد بگیرم چون داره دنبال دلش میره. نه از خونوادش جون میخواسته بد آبرو نشه از دید خودش. نه از شوهرش چون زنشو دوست داره و برای خوشبختی اون زحمت میکشه. نه از دوستم چون اونم توی سن رفاقت کردن و تجربهست. نازه اون نباشه یکی دیگه میره این کار رو میکنه.
پس چی شد این مسأله؟
به ما یاد دادن که مسائل وقتی قابل حل هستن که به ازای هر معادله یک مجهول وجود داشته باشه. یعنی مثلاً دو معادله دو مجهول. تا قابل حل باشه. اما یا این معادله چند تا مجهول داره. یا یه جملاتیشو من نمیبینم. شایدم به طور کلی دید من اشتباهه و نباید بهش به دید یک مسأله ریاضی و بصورت خطکشی شده نگاه کنم.
شایدم اصلاً حل مسایل ریاضی رو باید به دست ریاضیدانها سپرد و من بیخود دارم دنبال پاسخ میگردم.
کسی نیست جواب این رو به من بگه؟
غلطه آی غلطه
یکی از بهترین معلمهایی که من داشتم، آقای طاهری بود که معلم زمینشناسی سال چهارم دبیرستانمون بود (من تو دانشگاه نرم افزار خوندم ولی دیپلمم تجربی بوده واسه همین زمین شناسی داشتیم). خلاصه این که این آقای محترم به قول معروف خیلی به ما حال میداد. سر کلاسش از درس و این جور چیزها خبری نبود. اگه میاومدین تو کلاسمون فکر میکردین که اومدین توی یه کلوپ. یه عده داشتند با آقای طاهری و با خودشون شطرنج بازی میکردن. یه عده دیگه داشتند بلند بلند جوک میگفتند. بقیه هم تو سر و کله هم میزدند. چند تایی هم مثل من نوآوری میکردن. یادمه که یه بار وسط کلاس، فکر کنم ساعت ده صبح بود. من یه رادیو جیبی داشتم. برنامه خردسالان یادتونه؟ همون که یه عده بچه رو یه خانومی جمع میکرد و واسشون داستان تعریف میکرد. بعدش هم غلطهای عمدی تو داستانش میگفت؟ بعد بچهها باید کشف میکردن و میگفتن: غلطه آی غلطه و ادامه ماجرا. آقا ما یه بار غلط به کارمون شد روشنش کردیم و صداشو تا آخر آوردیم بالا. بعد از اون آقای طاهری هر وقت هم که میخواست درس بده، تا یه چیزی میگفت، همه با هم میگفتن که غلطه آی غلطه. اونم از خدا خواسته بیخیال درس میشد. دیگه هر روز به خودم واسه این کار لعنت میفرستادم، چون همه سر ساعت ده که میشد هوس میکردن برنامه خردسالان گوش بدن. حالا چه درس زمینشناسی داشتیم چه یه درس دیگه فرق نمیکرد. باقی قضایا هم که دیگه معلومه. حدیث غلطه آی غلطه و اغراض ما بعدالطبیعه.
صیاد
یه چند تا از دوستامون رفتن پارتی، یکیشون در حالت مستی و راستی، احساس زیباییپسندیش گل کرده، با دستش زده پشت یکی از آقایون با اشاره به خانوم طرف گفته که… آقا دمت گرم… خوب چیزی تور کردیهااا…
وبکم درمانی
آِِِ ی ی ی، خوابم میاد هزار تا. این سومین شبی هست که من تا صبح موندم تو کافینت. چرا؟ به یک دلیل بسیار محکم محکمهپسند. یه مشتری دارم که هر شب ۷-۸ ساعت با وبکمم حال میکنه… بهتره بگم معاشقه میکنه. ها ها…
حالا که یه صفحه مفت دادن دست آدم بیجنبه ای مثل من، بعدشم یه وبکم دادن دست یه مشتری بیجنبهای مثل این آقای بغل دستی (که الهی من قربونش برم)، پس نوشتن هر چرت و پرتی در این مکان واجب عینیه.
تو رو خدا برین این کانتر من رو بیینین. خداییش شبیه شاخههای علم نشده تو هیأتهای عزاداری؟
لافکادیو
بعد از مدتها میخوام یه کتاب بهتون معرفی کنم. بازم یه کتاب از عمو شلبی یا همون شل سیلور استاین. البته شاید خیلیهاتون این کتاب رو خونده باشید. من هم ۲ سال پیش اولین بار خوندمش: لافکادیو، شیری که جواب گلوله را با گلوله داد.
آگهی استخدام
به یک آشپز خونگی که بتونه برای اینجانب، هر روز یک وعده غذای خونگی درست کنه، شدیداً نیازمندم. به خدا پول غذامو میدم، یه چیزی هم روش.
آلودگی
میدونین بیشتر از همه چه چیزی برام عجیبه؟
برای من بیشتر از همه چیز خودم عجیبم و رفتارهام. میدونین چیه؟ یکی از سؤالایی که از خودم میپرسم اینه که من چه جوری میتونم تو اوج ناراحتی، بخندم؟ یا این که وسط یه بحث خیلی خیلی جدی، بزنه به سرم و مسخرهبازی دربیارم. اصلاً دست خودم نیست.
ببینید، در این مغازه رو کشیدم بالا که بیام یه حرف خیلی خیلی جدی بزنم و انگار کم کمک دارم میزنم به درخت. باور کنید کلی مطلب خاکخورده و دستنخورده توی کلهام جا خوش کرده که به محض وا کردن درش، سرریز میشه بیرون، ولی انگار ناف من رو با این چیزا نبریدن. شایدم بریدن ولی همچین یه خورده کند بوده، بریده نشده، اون وقت به زور زدن سنگ به سنگ بریدنش.
خلاصه… اومدم درباره عاشق شدن بنویسم. عاشق شدن به سبک و سیاق ایرانی و مقدار جنبه ما ایرونیها در این زمینه. اون هم وقتهایی که دور هم به هر بهانهای جمع میشیم. بهانههایی مثل کلاس درس، چت، وبلاگ و هزار و یک جای دیگه. خب این درسته که عاشقی بهانه میخواد. خلاصه عشق که از آسمون به زمین نمیافته. یا مثه یه چشمه که یهو قلقل نمیکنه. باید یه بهانهای باشه مثه یک نگاه، یک صدا و یا حتی یک نوشته.
اما… اما چیزی که مد نظرمه این نیست که این بهانه چیه. قضیه بحث من مربوط به مسائل بعد از اون بهانه یا غلغلکه. ببینید این بدیهیه که ما آدمها موجودات اجتماعی هستیم. و هر جوری که بشه واسه خودمون اجتماع هواداران فلان یا کانون حمایت از بیسار تشکیل میدیم یا اگه هم نه خلاصه یه دورهای یه کلنی چیزی واسه خودمون دست و پا میکنیم. مثه دوستایی که بعد از یک مدتی توی دانشگاه یا توی چت یا مثلاً همین بلاگ خودمون با هم صمیمی میشن. تا این جای کار نه تنها مشکلی نیست بلکه از خواص ملکه ما ایرونیها شمرده میشه. معضل اساسی از این جا به بعده که پیش میاد. یعنی جایی که باید از این تجمع انرژی، جهت مثبت بگیریم، همسو و یک جهت نمیشیم بلکه یا اون رو در جهات متفاوت بکار میگیریم و نتیجتاً همدیگر رو خنثی میکنیم، یا اینکه کلاً در جهت منفی با هم همسو میشیم. حتی کاری نمیکنیم که به قول فیزیکدانها برآیند نیروهامون مثبت بشه. اون وقته که اقوام دیگه بر ما پیشی میگیرن. نمیخوام با آوردن مثالهای تاریخی این بحث رو خسته کننده کنم، پس میرم سر اصل مطلب… یعنی تجمع بلاگی خودمون.
ببینید بیمقدمه میگم. من اینجا نه تنها بوهایی استشمام میکنم بلکه کم کم دارم مسائلی رو میبینم که ممکنه منجر به بروز اختلافات عمیق خونوادگی بشه. دوستان بسیاری هم در این زمینه با من موافق هستند. یعنی اینها رو سرخود اینجا نمینویسم. حالا یه عده ممکنه بگن که این دیگه به جنبه اون افراد بستگی داره که از لاگیدن منظور لاسیدن نداشته باشن. اونها حتماً جنبهشو ندارن. من به باز کردن مسأله بیجنبگی هم نمیپردازم. منظور من فقط دادن یک هشداره. هشداری که شاید یک ذره صداشو زیاد بلند کردم. ولی اطمینان دارم که صداشو بزودی همهتون خواهید شنید.
من متأسفم… عمیقاً متأسفم که درصد بسیاری از ما بجای ادامه صعود در این مقوله، دچار سقوط در این ورطه میشیم. بجای اینکه حداقل اینجا رو بصورت یک جامعه سالم در بیاریم، حتی نتونستیم خودمون رو بصورت مجازی با جنبه نشون بدیم. هستند در بین ما کسانی که زندگی مشترک ده سالهشون رو در معرض فروپاشی قرار دادند و متأسفانه آگاهانه مبادرت به این عمل کردند و به گمان من فقط در حرف از عاقبت بیمناک نشان میدهند و در عمل برای حفظ ارکان خانه خودشون هم پشیزی ارزش قائل نیستند. پس از سالها زندگی هنوز زندگی رو داستانی رومئو و ژولیت گونه میپندارند. بابا آخه مگه مجبورتون کرده بودن که ازدواج کنید. که حالا دارید خودتون رو واسه یکی دیگه میکشین؟
دیگه بیشتر از این ادامه نمیدم… این مسأله بیش از حد داره لو داده میشه. مسألهای که شاید برای من به عنوان یک فرد مجرد بیتجربه کاملاً نامفهوم و آزاردهندهست.
یک شعر، یک نکته: اگه عشق همینه… اگه زندگی اینه… نمیخوام چشمام این دنیا رو ببینه.
جالبه… فکر کردم وسط این بحث جدی دارم میرم به بیراهه یک بحث طنز. عجیبه که دوباره سر خوردم اومدم توی همون بحث جدی اولم.
به قول بعضی از وبلاگنویسها: آی ی ی ی ی خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!
به قول بعضیهای دیگه مثه خودم: دیگر در پستوی کهنسالی خویش عافیتی نخواهم دید که نشانهای باشد. حجم سبز هجمههای آلوده بر توانایی من غره گشته است. (مثلاً من یک قطعه ادبی گفتم. خیلی هم شاعرم تازه).
عصیانه
فکر کردید اگه نویسنده این وبلاگ یه دختر بود چه چیزایی فرق میکرد؟
اگه این آدم عصیانزده، دختر بود، اون وقت ایمیلهای زیادی میگرفت که، وااااااای تو چقدر ماهی. واااااااای چه افکار زیبایی. وااااااااااای چه سوژه های نابی. میشه من شما رو Add کنم؟ میشه بگید نظرتون چیه؟ میشه قربونتون برم الهی؟ آخ که چقدر شما شاعرید! وای که چقدر سرزنده و سرحالید. بمیرم الهی! غمهاتون هم قشنگه. بیا تو تنهاترین عصیان من باش.
تا این جاش که از ایمیلها بود. حالا بشنوید از بعضی وبلاگیستها:
وبلاگ اول: دیروز به اتفاق دوست فرزانهام عصیان، رفته بودیم کافه نادری. چقدر پشت سر فلانی حرف زدیم… این قدر چسبید… واقعاً این دختره (عصیان) خیلی میفهمهها. بعدشم کلی قهوه خوردیم و سیگار کشیدیم و درباره ادبیات پسامدرن بحث کردیم. اتفاقاً بحث تارکفسکی و سندرم کلاین فیلتر هم پیش اومد. بعدشم رفتیم تا خانه هنرمندان و من تا خونه رسوندمش. یه سر کوچولو هم رفتم بالا تا با ابوی محترمش یک حال و احوالی بکنم. عجب ذهن روشنی داره این مرد.
وبلاگ دوم: به بهترین عصیان زندگیم:
سرزمین مشامم، میهمانی تولد توست. و من کودکانههایم را با سنگ، کاغذ، قیچیهای مدام تو زنده خواهم کرد……
وبلاگ سوم: و اما وبلاگ عصیان:
این وبلاگنویس با هنرمندی فراوان، گوشه گوشه زندگی خود را مجلهوار ویراستاری میکند. دقت کنید به ماجرای روباه در اکباتان… اگر در ابتدا، ماجرا را طور دیگری شروع میکرد. مثلاً به جای دیشب دومین باری بود که میدیدمش، مینوشت دومین باری که دیدمش دیشب بود، داستان کشش و جذابیت خود را به یک باره در معرض انقراض میدید. تجزیه و تفکِک نوشتههای این وبلاگ مجالی میطلبد که در این پهنه، پرداختن به آن مقدور نیست….
وبلاگ چهارم: کم پیش آمده که من از وبلاگی تعریف کنم، اما این یه چیز دیگست. انگار آسمونیه. دیروز که دیدمش، بهش سلام کردم… میدونین بهم چی گفت؟ گفت: سلام وبلاگیترین مرد دنیا. رفتیم کافیشاپ سلین با همدیگه… چشاش تو دود سیگار ابریترین بود.
حالا که دختر نیستم. متأسفانه یا خوشبختانه پسر تشریف دارم.
حال فکر میکنید اگه دختر بودم غیر از این اتفاقات میافتاد؟ نه به خدا. دخترایی که وبلاگ دارن میفهمن چی میگم. میخواهید دیگه اینجا ننویسم؟ برم یه وبلاگ وا کنم به اسم مثلاً عسل بانو بعد از یک ماه اعلام کنم که من همون عصیانم بعدشم همه میلهایی رو که به نام عسل بانو اومده اون جا انتشار بدم؟ نه بابا… این قدرهام بیکار نیستم دیگه…
صداقت وبلاگ
به نظر شما اگه قضیه برعکس بود بازم همین اتفاق میافتاد؟ فکر نکنم این مسأله صداقت وبلاگ سانسور هرگز در وضعیت برعکس هم فیلمفارسی خوبی از آب در میاومد.