وقتی از کارهای روزانه خستهای و دلت از همه جا گرفته، هیچ کس هم نیست که باهاش حرفاشو بزنی. یعنی همه دور و بریهات این قدر درگیر مشکلات و دلمشغولیهای خودشون هستن که فرصتی برای تو باقی نمیمونه. میای بیرون، اونم تنها که یه قدمی بزنی تا شاید دلت یه کمی وا شه. اونجا هم آرامش نداری. هر کسی یه جوری باهات برخورد میکنه. یکی ازت التماس میکنه سوار ماشینش شی
– خانوم تو رو خدا… هیژده ساله دوست دختر ندارم.
– آقا برو تو رو خدا ول کن… حال و حوصله ندارم.
مگه به خرجش میره. یه کم جلوتر، یکی از دوستات رو با دوست پسرش میبینی.
– اِ… سلام… چه خوب شد دیدمت. میخواستم بهت زنگ بزنم، گفتم احتمالاً خونه نیستی.
– تنهایی؟
– آره.
– کجا میری؟
– هیچ چی میرم یه کم قدم بزنم. میای؟… که حرفت تو دهنت خشک میشه.
– باشه… بعداً بهت زنگ میزنم. خدافظ
– خدا… حا… فظظظ.
ماه: آگوست 2002
تنفس
میخوام نفس بکشم.
کاسه بشقاب
ظرفای یه هفته مونده بود توی ظرفشویی. ماهیتابهها و دیگها رو و بشقابها رو که شستم، رسیدم به قاشقها و چنگالها. قاشق چنگالها، اولش که اومدن تو این خونه، شبیه هم بودن. اما تو این چند سال، چند تاییشون اشتباهی رفتن تو سطل آشغال. چند تا شونم تو کوه و جنگل و دریا گم شدن. چند دست مختلف ازشون تو خونه پیدا میشه. اولش همه با هم جور بودن. حالا باید بگردم تا جفت هر کدومشون رو پیدا کنم. اولش اون قدر شفاف بودن که میشد توی گودیشون یا روی برجستگیشون، کاریکاتور خودت رو ببینی. اما حالا خط خطی و کدر شدن. فقط میشه فهمید که رو به نور وایسادن یا پشت به اون. اما چیزی که مهمه اینه که با یه جفت از ناجورهاش هم میشه غذا خورد. بعضی وقتها اگه مجبور باشی، میتونی حتی از دو تا چنگال هم برای غذا خوردن استفاده کنی. حتی میتونی با یه قاشق یا یه چنگال تنها هم غذا خورد. لیوانها هم دست کمی از اینا ندارن. اگه پنج- شیش تا مهمون واست بیاد و بخوای برای همشون چایی بیاری، اون وقته که تفاوتشون توی سینی، بیشتر به نظر میرسه. تنها چیزی که تغییر نکرده بود، قهوهخوریهام بود که اونم دیشب ناقص شد. یه فنجونش شکست. حالا فکر میکنم نعلبکیش خیلی تنهاست. تنها راهشم اینه که نعلبکیش رو بشکونم. آخه خیلی مسخرهست که توی یه لیوان قهوه بریزی و بذاریش توی فنجون ظریف قهوهخوری.
شاید همشون رو ریختم دور. باید یه دست تازه از همه چیز واسه خونه جور کنم.
روز مادر
مادرم
تمام سالها
تمام ماهها
تمام روزها
و تمام لحظهها
از آن توست
چگونه تنها روزی را به نامت گذارم
تو که تمام روزها را از یادم میگذری؟
ژلاتین
تا حالا چند نفر از شما به ژلاتین فکر کردین؟ شده تا حالا به شخصیتی که یه قالب ژلاتین داره، دقت کنین؟ به نظر من شخصیت ژلاتین خیلی جالبه. ژلاتین یکی از معدود اجسامیه که هر نقطهاش تحت تأثیر بقیه نقاطشه. یعنی تمام نقاطش از اتفاقی که برای یه نقطهاش میفته متأثر میشه. کافیه به یه گوشهاش تلنگر بزنین تا تمامش بلرزه. از طرف دیگه اگه با انگشت بهش فشار بیارین، مقاومت میکنه اما اگه یه خورده فشارتون رو زیادتر کنید، پاره میشه. با یه جسم تیز فقط یه شکاف سطحی روش ایجاد کنید. همین کافیه تا شخصیتش از هم بپاشه. میشه گفت ظاهر شاد و قالببندی شده یک ژلاتین، با شخصیت متزلزلش منافات داره.
بمیر عزیز دلم
مکان: میدان آزادی
زمان: پنجشنبه، ۳:۴۵ صبح
رفته بودم بدرقه یکی از وبلاگنویسها که داشت میرفت آمریکا. ساعت ۳ پرواز داشت. این قدر معطلش کردند که هواپیماش پرید. گفت که ما بریم. شاید با پرواز ساعت ۴ بره شایدم نه. خلاصه خداحافظی کردیم و برگشتیم. من و یکی از دوستای دیگه. یه دوری توی شهر مرده زدیم و موقع برگشت که از میدون آزادی رد میشدیم، دیدیم یه پسر ۱۸-۱۹ ساله ای دراز به دراز افتاده وسط خیابون، دور میدون. یه ماشین پلیس هم همزمان با ما وایساد. خلاصه زدیم کنار و وایسادیم. آرنج پسره خونی بود و از دهنش کف خارج میشد. اولش فکر کردم که ماشین زده بهش و تصادف کرده و طرف هم در رفته. خودش هم که مثه مرغ بالا پایین میپرید و نمیتونست جواب بده. سه تا پلیس هم تو ماشین بودن که خلاصه یکیشون بی سیم زد که یه آمبولانس بیاد. حرف و حدیث زیاده. یکی این که با این که دوربین همراهم بود، جرأت نداشتم عکس بگیرم. واسه این که اصلاً دوست نداشتم دوربینم گور به گور بشه. اما عکسی رو در نظر بگیرید که زمینه اش میدون آزادی باشه و جلوش یه ماشین پلیس که یه پلیس تکیه داده به جلوی ماشین و پسره زیر پاش داره جون میده. یه پلیس با لباس شخصی نشسته رو کاپوت جلو و داره سیگار میکشه و مرتب میگه خواب از سرمون پرید و اون یکی هم در عقب رو باز کرده و نشسته رو صندلی عقب. اتفاق جالب دیگه هم این بود که یه آمبولانس ارتشی داشت رد میشد که ترمز کرد. افراد توش پیاده شدن و یه خوش و بشی با پلیسها کردن و گاز آمبولانس رو گرفتن و رفتن. صحنه جالبتر از همه این بود که اون آمبولانسی که درخواست کرده بودن رسید. اما دقیقاً ساعت ۴:۲۰ یعنی ۳۵ دقیقه بعد از درخواست. اونم توی شبی که هیچ ترافیکی نیست. یه آمپول زدن به یارو و هی ازش میخواستن که بلند شو بیا تو آمبولانس. معلوم شد که پسره سرباز بوده. حالا اون جا چی کار میکرده و چی شده بوده معلوم نشد. یکی میگفت از پشت موتور افتاده. به هر حال چند تا نتیجه مهم گرفتم از این اتفاق. یکیش این که اگه تو این مملکت تصادف کردی، همون بهتر که بمیری. چون کسی نجاتت نمیده. دوم این که خواب مهمتره تا خدمت. سوم این که همیشه برای انتقال مجرمینی مثل دو تا دختر و پسر که تو خیابون هستن، ماشین آخرین مدل وجود داره اما برای یه مصدوم نه.
مسأله این است؟
عینکم رو برداشتم. دنیا خیلی تمیزتر به نظر میرسید. اون قدر تمیز که ذوقزده شدم. یهو از عینک بدم اومد. اون قدر که شکوندمش. اما از اون موقع تا حالا یه سؤال داره دیوونم میکنه. نمیدونم که عینکم کثیف بود یا چشمهای من اون قدر ضعیفه که دیگه کثافتهای دنیا رو نمیبینم.
فلفل هندی
فلفل هندی سیاه و خال یار من سیاه
هر دو جانسوزند اما این کجا و آن کجا
داشتم تو اینترنت وبگردی یا همون ولگردی میکردم که خوردم به پست یه سایت ترکی. البته قابل ذکره که من کلاً ترکی بیلمیرم. اما این سایت احتیاجی به فهمیدن زبون ترکی نداره. حالا چی شد که این شعر رو یادم اومد. داشتم یه مقایسهای میکردم بین تبلیغات در صدا و سیمای ایران با تبلیغاتی که تو این سایت گذاشتن. آدم تبلیغی رو تو تلویزیون ایران میبینه، حتی اگه قلم پاش بشکنه دوست نداره از اون محصول استفاده کنه. یعنی کلاً تبلیغات مزخرفی ساخته و پخش میشه. البته طبق معمول استثناء هم وجود داره. مثلاً اون تبلیغی که درباره کاهش مصرف برق بود. منظورم بابابرقی نیست. منظورم اون تبلیغیه که یه دوربین و یه میکروفون میان با لوازم خانگی که در حال تظاهرات بودن مصاحبه میکنن. اما کی مثلاً با دیدن اون یارو که با قیافه مسخرهش میگه لطیفه ۲، لطیفه ۲ حاضره از خمیر دندون لطیفه ۲ استفاده کنه؟ به هر حال برید تو این صفحه و ویدئو تبلیغاتش رو ببینید. بعضیهاشون واقعاً بامزه هستن.
افق گرد است
تا خدا فقط یک آسمان مانده بود
که من بنزین تمام کردم
حالا تنها روی یک سیارک خاموش
که آتشفشان هم ندارد
رو به آبی خاموشی نشستهام
که میلیاردها موجود
لکههای صحرایی را
با مداد رنگی عظیمی قرمز میکنند
در بزرگراه کهکشان
هیچ موشکی جریمه نمیشود
و تنها قوانین فیزیکی هستند
که اجرا میشوند
جذابیت رابطه مستقیم با جرم دارد
و اختلاف طبقاتی
فاصله بین آسمانهاست
ضرورت هیچ چیزی را ایجاب نمیکند
جنسیت همه از سنگ است
و گاهی یک سال
آن قدر طول میکشد
که من شکل پیری خود میشوم
این جا افق همواره گرد است
و هیچ انعکاسی برنمیگردد
من باز هم گردی ستارهها را
رفع ابهام میکنم
انقلاب
مکان: میدان انقلاب
زمان: یکشنبه ساعت ۱۹:۳۰
برای خرید چند تا کتاب رفته بودم انقلاب. موقع برگشتن رفتم که ماشینهای آزادی رو سوار شم. ضلع شمال غربی میدون پر از آدم بود. معلوم بود که یه اتفاقی افتاده. ناخودآگاه رفتم جلو. از همین جرثقیلها بود که میخواست ماشین یه مسافرکش رو ببره. اونم به خاطر توقف غیرمجاز دور میدون. طرف هم که ماشالله هزار ماشالله هیکلش رو توپ هم نمیترکوند زنجیر اتصال دو تا ماشین رو دو سه دور پیچونده بود دور دستش که به اندازه رانهای من قطر داشت. ده تا پلیس هم میخواستن طرف رو جداش کنن، نمیتونستن. خلاصه بلوایی بود. یکی از این نیروهای انتظامی که لباسش هم شخصیتر بود اومد طرف رو به زور از زنجیر جدا کنه که مردم سرش داد و هوار کردن که تو چه حقی داری مسافرکش رو بزنی. مسافرکشه هم میگفت که بابا من نمیذارم ماشینم رو ببرین. من کلی قرض دارم، بدهی دارم، بدبختم. این ماشین هم نون من رو در میاره. اگه ببرین و بخوابونینش، من از نون خوردن میافتم.
والله آدم این جور مواقع نمیدونه که باید طرف قانون مدنی رو بگیره، یا این که طرف قانون انسانی.
من که نمیتونستم به مسافرکشه حق ندم.
دکترین وبلاگی نورهود بخش چهارم
روشهای متفرقه برای نوشتن در وبلاگ
برای نوشتن در وبلاگ باید اصلاً احتیاجی نیست که ذهنی خلاق و پویا داشته باشید. در هنگامی که برای نوشتن سوژه کم میآورید راههای بسیاری برای نوشتن در وبلاگ وجود دارد که در ذیل به برخی از آنها اشاره میکنم:
۱- موسیقی: این راه برای کسانی توصیه میشود که دانش گذاشتن موسیقی را در وبلاگشان دارند. اگر دارای چنین فنی هستید اصلاً درنگ نکنید. گذاشتن یک آهنگ در وبلاگتان میتواند بسیاری از خوانندگان را به شما جذب کند. معمولاً هر آهنگ میتواند یک یا نهایتاً دو هفته در وبلاگتان دوام بیاورد و شما را از دردسر نوشتن برای حدود ده روز خلاص کند. این مسأله باعث خواهد شد که خوانندگانتان هر روز به وبلاگتان سر بزنند تا آهنگ جدیدی گوش کنند. برای شروع فرض کنید که خوانندگانتان تا کنون هیچ آهنگی نشنیدهاند یا این که اصلاً نمیدانند نوار چیست.
۲- عکس: در به در به دنبال یک سایت باشید که عکسهایی از هنرمندان و عکاسان داشته باشد. میتوانید یک شعر یا قطعه ادبی را ضمیمه عکسهایتان کنید. برای استفاده از این روش دو راه متفاوت وجود دارد. میتوانید یک عکس انتخاب کنید و برای آن عکس یک مطلب بنویسید و یا این که یک مطلب بنویسید و به دنبال یک عکس مناسب باشید. به هر حال روش دوم از روش اول دشوارتر خواهد بود.
۳- شعر: اصلاً نگران نباشید. شعر گفتن کار سختی نیست. کافیست به صورت رندُم کلمات یک کتاب یا یک روزنامه را کنار هم بچینید و اسمی هم برایش انتخاب کنید. این کار باعث میشود که شعور وبلاگیتان بالا برود و همگان به شما بصورت یک پدیده ادب و هنر بنگرند. خواهید دید که نظرخواهیتان پر از جملاتی خواهد شد از قبیل: مرسی پسر و یا عجب شعری بود، له شدم دختر.
۴- سفرنامه: برای این کار لازم نیست که حتماً سفری واقعی داشته باشید. میتوانید یک سفرنامه تخیلی بنویسید. اما این طور وانمود کنید که حقیقت داشته است. اصلاً نگران نباشید. این کار بارها مفید بودن خود را اثبات کرده است. این روش اولین بار توسط دانته در وبلاگ کمدی الهی مورد استفاده واقع شده و نگارنده آن در وبلاگ تصویری خود از همین روش استفاده کرده است.
۵- زندگینامه: زندگینامه خود را از سالهای خردسالی تا کنون میتوانید در وبلاگ خود بنویسید. کافیست از هر سال در زندگی خود تنها چهار مطلب به یاد بیاورید. اگر فقط بیست سال هم داشته باشد میتوانید برای هشتاد روز مطلب بنویسید. اگر خاطرات اولین دختربازی یا پسربازیهای خود را به یاد میآورید. آن را بصورت روزمره منتشر کنید.
۶- رسانهها: استفاده از رسانههای جمعی مثل رادیو و تلویزیون و روزنامه یک راه سودمند برای ایجاد سوژه است. یک روزنامه باز کنید. یک خبر داغ از میان اخبار پیدا کرده و آنرا تحلیل کنید.
۷- در نهایت اگر هیچ یک از این راهها نتیجه نداد، ستون ثابتی در وبلاگ خود ایجاد کنید و مطالب بامزهای(!) مثل این مطلب را به خوانندگان خود غالب کنید. این کار باعث میشود که حداقل تا مدتی از سوی کارگاههای قالبسازی برایتان آگهی دعوت به همکاری بیاید.
اشکال در سایت گردون
توضیح: سایت گردون در حال حاضر در حال تغییر Host هست. به همین دلیل اجرا نمیشه. اما اگه اشکال دوبارهای پیش نیاد، تا فردا حتماً راه میفته.
تیک
خورشید شدیدترین گرما را برایت آرزو کرده است
ابرها
بیتفاوت تر از همیشه
شراع میکشند
و دنیا را به مقصد نامعلومی ترک میگویند
تو چون رقاصک ساعت
نوسان میکنی
و گویا نمیدانی
که هفته فقط یک جمعه دارد
و در انتهای تابستانی گرم
در پسکوچههای انتظار
به این میاندیشی
که لابد تمام ساعتها تیک عصبی گرفتهاند
مخاطرات مخابرات
در یک اقدام بسیار عجیب و باورنکردنی، امروز، جمعه، هر دو تا خط تلفنم وصل شده بود. به نظر شما این عجیب نیست؟ یعنی امکان داره که خود مخابرات اعلام کنه که تا ۷۲ ساعت تلفنها قطعه اما ۲۴ ساعت فقط قطع بشه؟ به هر حال جریان از این قراره که بقیه کافینتهای اکباتان امروز تعطیله. حالا یا تلفنشون وصل نشده یا از وصل مجدد خبر ندارن. اینه که ملت از صبح تا حالا پاشنه این جا رو کندن. افکار پلیدی به ذهنم خطور کرده. دارم وسوسه میشم که شبا راه بیفتم و سیم تلفنهای بقیه کافینتها رو قطع کنم. هی هی.
کافینت تعطیل میشود
هر دو تا خط تلفنم رو دارن کابل برگردون میکنن. این تنها روزیه که از بدو تأسیس این جا تعطیل کردم. حالا هم از خونه گیس گلاب مینویسم اونم با کیبردی که برچسب فارسی نداره. اگه میدونستم که قراره دو روز تعطیل اجباری باشم، حتماً یه سر میرفتم شمال.
به هر حال فکر کنم تا دو روز این جا تریپمون Goodbye Blue Sky باشه. امیدوارم اندکی بر کلاسمان افزوده گردد. آمین یا رب العالمین.