چاقوی جراحی نو را از توی لفافهاش بیرون آوردم. روی پوست سفت سرش فشار دادم و سعی کردم از میان پوست نازک به هم تابیده، کوتاهترین مسیر را به سمت توده خاکستری کج و معوجی پیدا کنم که به من گفته بود نه. با مته بزرگ قسمتی از استخوان سرش را برداشتم. لخته را که برداشتم از روی مخچهاش، دستم ناخودآگاه رفت به سوی زائدهای که خوب میشناختمش. گوشهای از آن را فقط لمس کردم با تیغه.
به هوش که آمد، دوستداشتنش قد کشیده بود و قلبش ضربان را عمیقتر مینواخت.
به هوش که آمدم، جایی میان زائربروخ و هانیبال لکتر گم شده بودم.
داستان
جادوگر
امروز جادوگر قبیلهمان مرد! تنها کسی بود که بعد از مرگ افراد قبیله، میتوانست روحشان را از زمین پرواز دهد. امروز مرد! کسی نمانده که روحش را پرواز دهد. قبل از نفسهای آخر، به چادرش رفتم. دستانش را به سختی بالا آورد و به من اشاره کرد. گوشم را به دهانش نزدیک کردم. گفت که از این به بعد من جادوگر بزرگ قبیله خواهم بود…
هنوز دفنش نکردهاند… نمیدانم چطور باید روحش را پرواز دهم!
انتهای زمان
شب است یا صبح … جایی در میانههای رویای نیمه شب. در خلسه خواب و بیداری. چاهی که تمام سیاهی دنیا را یکجا بلعیده. و صدای نیایشی دور… از عالم غور… و سقوط از فشار دستی ناپیدا… زمزمههای راهبههای سیاهپوش… لالای لای یو… لایی لایی لایی یو… لالای لای یو… لایی لایی لایی یو… و غاری در انتهای زمان و من… نیایش را همصدا شدهام و کف میکوبم.
لالای لای یو… لایی لایی لایی یو… لالای لای یو… لایی لایی لایی یو….
…………..
……
گفتوگو
میگفت مثه طعم بستنی بودم که همه دوسش دارن. میلیسنش و بعد میرن سراغ بعدیش. میگفت حالم بده. توی سرم پر از صدای وزوزه. میگفت دلم یه عالمه بستنی میخواد که بتونم دلمو باهاش بتونه کنم. میگفت یه عالمه هوای سنگینه توی سینمه که نه میشه تفش کرد و نه عقش زد بیرون. مسمومه. میگفت دو بار عاشق شدم. یه بارش رو خودم، خودم نبودم، یه بارش رو اون خودش نبود. میگفت دومیش توی خواب بود. میگفت…
گفتم…
آینهای که نشکست ۲
سر راهمان پیتزایی خریدم و آمدیم توی خانه. نشست روی مبل و روسریش را از سرش برداشت. پیتزا را جلویش گذاشتم.
– بخور تا سرد نشده.
– تو چی؟
– من نمیخورم. حالم از هر چی غذای سوسیس کالباسیه، بد میشه.
نگاهی به چشمهایم کرد و تکهای از پیتزا کند. از یخچال برایش آبپرتغال آوردم. برای خودم هم لیوانی ریختم و سیگاری هم پشتبندش گیراندم. در و دیوار خانه را دزدانه میکاوید. چشمانش انگاری گرسنهتر از دهانش بودند. میدیدم که لابلای لقمهها سوؤالاتش را میبلعد و من لابلای پکهای عمیق، زیبائیش را.
– نمیخوای بدونی توی خیابون چکار میکردم؟ از کجا اومدم؟ اینجا چه میکنم؟
– …
– من دو روزه خونه نرفتم.
– من میرم بخوابم.
– مرسی. شب بخیر.
– شب بخیر.
****
صبح از سنگینی به خواب رفته دستم بیدار شدم. نفهمیدم که کی آمد و کنارم خوابش برد. دستم را به آرامی از زیر سرش بیرون کشیدم و لباسهای بیرونم را پوشیدم.
وقتی که میرفتم یادداشتی برایش نوشتم که: «من رفتم سر کار. خواستی میتونی بری دوش بگیری. همه چیز توی حموم هست. یه خورده خرت و پرت هم توی فریزره. هر چی خواستی برای خودت درست کن و بخور.»
وقتی که برگشتم یادداشتی برایم نوشته بود که: «من رفتم. برات غذا درست کردم. روی شوفاژ گذاشتم که گرم بمونه. خدانگهدار.»
آینهای که نشکست ۱
همه چیز اتفاقی بود. ماشین حمید را بردم که سر راه بنزین بزنم و بگذارم توی گاراژ که فردا صبح وسط راه خاموش نکند. پول بنزین را که حساب کردم و راه افتادم. هنوز چند ده متری دور نشده بودم از دهانه پمپ بنزین که دیدم شبحی ایستاده و با یکی از ماشینهایی که راه را بند آورده بود بحث میکند. صدایش را که نمیشنیدم. فقط از روی حرکات دست و سرش بود که حدس زدم بحث میکند. ماشینهایی که جلویش ترمز میزدند، ترافیکی طولانی درست کرده بودند. خواستم دور بزنم ماشین جلوئیم را که موتورسواری جلویم پیچید. زدم روی ترمز. در عقب ماشین باز شد و شبح که حالا دختری بود خودش را چپاند گوشه ماشین.
– آقا میشه منو از دست اینها نجات بدین؟
راه افتادم و پیچیدم توی اولین خیابانی که از کنارم میگذشت.
– مسیرتون کجاست خانوم؟
– نمیدونم. شما کجا میرین؟
– میرم خونه!
انگار که عصبانی شده باشد. پرسید:
– میدون بعدی پیاده میشم.
خیابانها شلوغ بود و داشت من را هم کلافهتر میکرد. از آینه نگاهی به او انداختم. قیافه بانمکی داشت. سنش بالاتر از ۲۳ یا ۲۴ نبود. کنجکاو شده بودم که آن موقع شب توی خیابان چه میکند. از طرفی هم نمیخواستم باز ناراحت شود. هر چه باشد تا میدان بعدی بیشتر میهمانم نبود. بیمقدمه پرسید:
– آقا شما مجردین؟
-…. بله.
– یعنی تنها هستین؟
– بله تنها هستم.
– میشه من امشب رو بیام خونه شما؟
نمیدانستم که چه باید بگویم. من تنها زندگی میکردم. از لحاظ اینکه دختری به خانهام رفت و آمد کند مشکلی نداشتم. اصولاً به دلیل دوستان زیادی که داشتم، رفت و آمد دخترها و پسرهای هم سن و سال خودم به خانهام زیاد بود. همسایهها هم کاری به کارم نداشتند. از طرفی نمیتوانستم به غریبهای هم اعتماد کنم و بیمقدمه به خانهام دعوتش کنم. اما…
– من شما رو نمیشناسم خانوم. اما شما میتونین به خونه من بیاین به شرطی که…
حرفم را قطع کرد و گفت:
– آقا خواهش میکنم…
– نگران نباشین. من انتظاری از شما ندارم خانوم. خواستم بگم به شرطی که فردا برین.
– باشه.
…… ادامه دارد …..
طرز درست کردن املت عید شکرگزاری
ابتدا سه عدد تخم مرغ تازه را در کاسهای میشکنیم و پوستههای آن را در ماهیتابه میاندازیم. دو عدد جوراب مستعملی را که از قبل آماده کردهایم روی تخته گذاشته و کشهای آن را به دقت جدا میکنیم. بقیه آن را به پوستهها اضافه کرده و با یک لیوان آب گوجه فرنگی به مدت ۴۸ دقیقه میجوشانیم. نمک و فلفل به میزان دلخواه به آنها افزوده و با یک لیوان شیر و روغن زیتون تفت میدهیم. بعد از سی ثانیه املت آماده است.
دقت کنید که آن را فقط روز عید شکرگزاری میل کنید. نوش جان!
دستنوشتههای قابیل
نامههای ایگناسیو را خیلی وقت پیش یعنی زمانی که تازه نوشته میشد، میخوندم و از اون لذت بسیار میبردم. نویسندهش رو وقتی که از ایران رفت، تازه شناختم. کیوان حسینی، وقتی که سر از پراگ درآورد، وبلاگش تو آدرس جدید، دیگه مملو از اشعار و نوشتههای عاشقانه نبود. دغدغهها و زخمهایی بود که تازه مجال باز شدن پیدا کرده بود و از نوشتههای قدیمش گاه گاه بویی به مشام میرسید. این بار اما کیوان حسینی با داستانی در جایزه ادبی بهرام صادقی شرکت کرد با نام دستنوشتههای قابیل. داستانی که خوندنش مو بر تن آدم راست میکنه. شخصیتها، زمان و مکان اتفاقات اونقدر ملموس هستند که کمتر کسی رو میشه پیدا کرد که با شخصیتی از میون شخصیتهاش احساس همذاتپنداری نکنه. و همینه که خواننده رو تحت تأثیر فراوان قرار میده. این داستان یکی از معدود داستانهایی بوده که من رو روزهاست، گاه و بیگاه به فکر فرو میبره. من که حالا حالاها جرأت ندارم که چیزی بنویسم و اسمش رو بذارم داستان کوتاه. حتماً بخونیدش… حتماً!
پیاده
از آخرین نشانههای جاده کوهستانی گذشت. توهم، تازه توی پیچ و خم جمجمهاش به مسابقه میرفت. باد توی صورتش میخورد و موهایش را به مسخره میگرفت. تنها یک لحظه… دوید… باد را بوسید و قهقهههای آسمان را طولانی در آغوش گرفت.
مرگ در بعد از ظهر
«اگر مردی، از پشت آن درخت بیا بیرون تا مخت را داغان کنم لویی.»
«تو جگر نداری ماشه را بکشی.»
«جگر دارم این هوا، از مغز تو گندهتر.»
«تونی! تو مغزت اندازه فندق است.»
بنگ!
«… یکی دیگر…!»
بنگ!
«لویی! تونی! شام!»
«آمدیم، مامان!»
پری سیلا مینتلینگ – کوتاهترین داستانهای کوتاه جهان، ۵۵ کلمه
کلوز آپ
و در بامدادی خاکستری دخترک میدوید. سنگینی مضاعف شدن زیر پوستش آرام آرام جا باز میکرد. برگهای زرد بوی ماسههای ساحلی را تازه تجربه میکردند. دریا خودش را استفراغ میکرد. لختی ایستاد. نفسی گرفت و با موجها رفت. بکارتش گم شده بود…
آلیس در سرزمین عجایب
از نخست آینه بود یا که من، یا که تو؟ دیده بودمت بارها، اما هیچگاه این گونه ویرانگر نبودی! هنوز هم ندانستهام… تو تقلیدم میکنی یا من تو را؟ گویی که هزاران ریسمان ابریشمین را به خود بستهایم… همچون عروسکان خیمهشب بازی. هر کنشی، واکنشی و هر آمدی را پسامد. کسی چه میداند شاید آدمهایی هم زندگی میکنند آنجا و قاب آینه نیز دریچهایست به سوی آنان که هدایتمان میکنند و چه بیهوده میپنداریم که عکس خود را مینگریم!
گردگیری
ظهر یکشنبه بود. کنار یه آینه قدیمی که جیوههاش ریخته بود، داشتم به پوست صورتم نگاه میکردم که چین و چروکاش با هم دعوا داشتن. دست بردم به طرفشون تا از هم بازشون کنم. اما عوضش دندونام ریخت رو زمین. نه اینکه یهو با هم. یه دونه یه دونه. اولش لق شد یکیش که از همه آخرتره. بعدش کناریش. بعدش تمامشون که پایینن. بعدشم فکم اومد تو دستم. دهنم شده بود یه تیکه پوست زائد آویزون بدقواره. یه بار تو فکرم کشیدمش رو سرم تا راحتتر تصورش کنم. احمقانه بود! اینو تا حالا هزار بار دیده بودم. اما جای ناجورش این بود که هر بار بیشتر میترسیدم از دفعه قبل. این بود که تیغ صورتتراشی رو برداشتم و همشون رو جدا کردم. همه چین و چروکا رو از هم بازشون کردم. ببین با توام. گریه نکن… باور کن راحت شدم!
مرگ
دیشب مُردم. همین جوری بیهوا. داشتم فکر میکردم که برای فردا کدوم لباسم رو بپوشم. که یهو سر و کلهش پیدا شد. چشمای غمگینی داشت. بهم گفت حاضر شو که بریم. اصلاً اونطوری نبود که قبلاً شنیده بودم. نه لاغر بود، نه خاکستری. سرخ و سفید بود و هیکل خوبی هم داشت. فقط صداش خیلی غمگین بود. چشماشم که…. آها اینو یادم رفت بگم. قبلنا فکر میکردم که مَرده حتما. نگو زنه! بهم گفت حاضر شو که بریم. یه جور التماس، یه جور احساس تنهایی بود تو نگاهش. من هم باهاش رفتم. خیلی دختر خوبیه این عزرائیل. باور کنین!
……………………………………………………
عبور از گدار
– میشه کمکم کنی که این مشکل رو هم حل کنم؟
– خب آره من قبلاً این مرحله رو گذروندم.
– مرسی. پس بگو که به نظرت چیکار کنم؟
– باید بکشیش!
– نمیشه. خیلی سخته.
– خب اگه نکشیش نمیشه. بدجوری میبازی. عجله کن!
– ای بابا. آخه… نمیشه بابا.
– میگم زود باش. اه. کُشتت! حالا مجبوری از اول شروع کنی. این قدر هم روی دکمه چپ ماوس کلیک نکن. اگه تیر نداشته باشی، تفنگت شلیک نمیکنه!