امروز هم بعد از جلسه آخر و دور و بر عصر رفتم توی بازار قدیمی رباط و یکی دو ساعت گشت زدم. هتلی که توش هستم در بخش مرکزی شهر هست. جایی دور و بر مقبره پادشاهان قبلی که توی پست قبلم توضیح دادم. یه محله اونورتر خونهها ویلایی هستن و طوری ساخته شدن که آدم رو یاد ویلاهای شمال میاندازه. از این نظر که من دور خونهها دیوار کشیده شده. راستش این چند وقت که از ایران بیرون اومدم، چشمم به جمال چیزی به اسم دیوار حیاط که در ورودی داشته باشه، روشن نشده بود. بخشهای قدیمیتر و معمولی شهر هم آدم رو شدیداً یاد فضای ایران میاندازه. قیافه مردم هم کم و بیش شبیه ایرانیهاست. بیخود نیست که مراکش رو به عنوان لوکیشن فیلم زنان بدون مردان انتخاب کرده بودن.
در سطح شهر دو جور تاکسی دیدم. یه نوعش که کوچیکتر بود، فیاتهای آبیرنگی بودن که بیشتر از سه نفر مسافر سوار نمیکنن. اما نوع دوم بنزهای مدل دهه هشتاد هستن که سفیدرنگن و پنج تا شش نفر مسافر میزنن. دو نفر جلو و سه تا چهار نفر عقب. عین ایران شش هفت سال پیش. چیز دیگهای که توی بازار دیدم و برام جالب بود، گاریهای دستیای بودن که حلزون میفروختن. حلزون رو که هنوز داخل صدفش هست میپزن و یه پیاله پر از حلزون شناور در آب بهت میدن. مردم هم دونه دونه حلزونها رو در میارن و با یه هورت محکم میکشن توی دهان و صدف رو میندازن توی ظرف بزرگی که وسط چرخدستیه. یه همچین غذایی رو گویا توی فرانسه هم میخورن (عکس یک، عکس دو). گاریهای دیگهای هم بودن که باقالای پخته و نخود پخته میفروختن. و کلهپاچه هم بود و دستفروشهای دیگهای که نوعی میوه بلوط میفروشن که شبیهش توی شمال ایران هم هست. البته اونا که توی شمال هستن و ما بهش میگفتیم «مازو» خوردنی نیستن و تلخن.
نمیدونم این چیزها به دردتون میخوره یا نه اما خب خدا رو چه دیدی، شاید گذارتون به اینجاها خورد. به هر حال اگر برای خرید به بازار میرید دو تا نکته رو مد نظر داشته باشید. اگه از چیزی خوشتون اومد، به روی خودتون نیارین. اگه با کسی رفتین خرید و تنها نیستین، یه کم فیلم بازی کردن کمکتون میکنه. باید با هم هماهنگ کنین که مثلاً نشون بدین از اون چیز حتی بدتون میاد. موقع خرید هم حتماً چونه بزنین. یهو دیدین یک سوم تا نصف قیمت رو کم کردن.
اگه یادتون باشه، توی پستم راجع به دوبی نوشته بودم که توی کشورهای عربی معمولاً مغازههای زنجیرهای رو که برندهای بینالمللی دارن، با اسمهای عربیشده خواهید دید. اینجا هم یک نمونه از ساندویچهای زنجیرهای ساب وِی رو که به شکل سندوِی تغییر اسم داده بود. حالا نمیدونم تحت لیسانس همونها کار میکرد یا صرفاً شبیهسازی کرده بود (عکس).
فردا صبح باید برم فرودگاه که برگردم لندن. وقت نشد توی این دو روز زیاد بگردم و به خصوص خیلی دلم میخواست بتونم توی کازابلانکا هم گشت و گذار کنم. رباط ساحل زیبایی داره که این طور که پیداست در فصل مناسب، خیلی هم به آدم خوش میگذره. متأسفانه هم برنامهم خیلی فشرده بود، هم هوا با من هماهنگی نکرده بود و به اندازه کافی گرم نشده بود که من هم ازش استفاده کنم. شاید سفر بعدی… شاید.
رباط
سفر به مراکش
در حال حاضر در شهر رباط، مرکز کشور مغرب یا همون مراکش هستم. برای رسیدن به اینجا چند تا مشکل داشتم که مینویسم. اولین مشکل برای اومدن به مراکش، گرفتن ویزا بود. با این که دو کشور در کشورهای همدیگه سفارت دارن اما وقتی به سفارت مراکش در لندن رفتم، مسؤولش به من چیزی غیر از این گفت! روال گرفتن ویزا برای پاسپورت ایرانی پروسهای به نام جواز یا authorized هست. این پروسه ممکنه چند ماه طول بکشه. من یه ایرانی دیگه رو توی سفارت دیدم که بیشتر از دو ماه بود درخواست ویزای توریستی کرده بود و این تقاضا تا زمانی که من دیدمش، نادیده گرفته شده بود. اما برای من سه روز بیشتر طول نکشید. شاید به خاطر این بود که تقاضای ویزای بیزینس کرده بودم. بگذریم…
زبان رسمی کشور عربیه. البته عربی این منطقه با عربی کشورهای دور و بر خلیج فارس خیلی فرق میکنه. اما تقریباً بیشتر مردم کاملاً به زبان فرانسه مسلط هستن. پرواز من از فرودگاه هیثروی لندن به فرودگاه کازابلانکا بود. برخورد افسر مربوطه و پلیسها و مأموران گمرک خیلی مناسب بود. از اونجا تا شهر رباط صد کیلومتر فاصله هست که تقریباً یک ساعت توی راه بودیم که رسیدیم. علتش هم این بود که جاده ارتباطی با رادار کنترل میشه و خودروها اجازه ندارن از صد کیلومتر در ساعت سریعتر برن. این طور که راننده با مخلوطی از عربی و فرانسوی بهم گفت، مثل چند ده سال پیش ایران، امنیت داخل شهرها بر عهده پلیس و امنیت جادهها و خارج از شهر بر عهده ژاندارمری هست. از نظر آزادی بیان، داستان مراکش جالبه. ملک حسن دوم، پادشاه قبلی در پایان عمرش آزادیهای زیادی رو در حوزه روزنامهنگاری و دموکراسی مهیا کرد طوری که از اون دوره به بهار آزادی یاد میکنن. اما بعد از فوتش در سال ۱۹۹۹ و به سلطنت رسیدن پسرش یعنی ملک محمد ششم، این آزادی محدود شده. در واقع مطبوعات و وبلاگها برای نوشتن درباره پادشاه، اسلام و موضوع مورد مناقشه منطقه «صحرای غربی» مشکل دارن. قبل از رسیدن به هتل، دو تا بنا توجهم رو جلب کرد که یکیش مقبره ملک حسن دوم بود و یکی هم مقبره یه پادشاه قبلیتر یعنی ملک محمد پنجم (عکس).
عصر امروز بعد از پایان جلسات امکانش رو پیدا کردم که سری به بازار بزنم. اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، لباس مردها بود که من رو بلافاصله یاد کتاب «خرچنگ پنجه طلایی» از مجموعه تنتن و میلو انداخت. لباسی که معروف هست به جلابه. یک جور لباس بلند که کلاه نوکتیزی هم داره. یه جلابه مشکی خریدم که به نظر خیلی هم گرم میاد. اما بازار پر از مغازههایی هست که صنایع دستی دارن. خیلی از این کالاها با چرم ساخته شده که نشون میده صنعت چرم مراکش خیلی قدیمیه. از کوسنها و بالشتکهای چرم تا کاپشن و عروسک و انواع کفش و کیف چرمی توی بازار ریخته و بوی چرم همه جا رو برداشته. قالیهای مختلف و صنایع دستی چوبی و صندوقچه و خرت و پرتهای دیگه هم در کنار اینها باعث شده تا بازار پر از رنگهای گرم باشه. یه جورهایی شبیه بازارهای ترکیه. اما در بازار اینجا به نظرم رنگیتر اومد (عکس یک، عکس دو، عکس سه، عکس چهار).
دومین چیزی که توی بازار برام جالب اومد، چیزی بود که رائد، دوست بلاگر عراقیم نشونم داد. در چوبی یه مغازه که روش نوشته شده بود: Hitlir Love Iran با یه علامت صلیب شکسته که راستش متوجه منظور نویسنده نشدم. شاید هم نوشته چیز دیگهای بوده و بعد یه نفر دیگه دستکاریش کرده (عکس). بعید میدونم در این چند روز به خاطر جلسات متعدد، فرصت کنم جاهای دیدنی رباط و شهرهایی مثل مراکش و کازابلانکا رو ببینم اما از هر فرصتی استفاده میکنم تا چیرهای جالبتری پیدا کنم و اینجا بنویسم.