نوشتن توی قطار کمی غیرعادی به نظر میرسد. نشستن کنار پنجره در حالی که دیرکهای چوبی از کنارت به سرعت رد میشوند و سیمهای بینشان شکمهای متواترشان را به رُخت میکشند، قاعدتاً باید حس و حال سینما را به تو منتقل کند. به ویژه وقتی که روبهرویت یک زن و شوهر مسن انگلیسی نشسته باشند و مرتباً گیلاسهایشان را به سلامتی هم از شراب پر کنند و از زمین و زمان حرف بزنند. انگار نه انگار که تو روبهرویشان نشسته باشی. انگار نه انگار که وجود خارجی داشته باشی. انگار که یک مرد نامرئی باشی. یک روح که خودت را توی حریمشان کردهای. یک دوربین امنیتی، یک چشم مسلح که از وجودت آگاهی دارند اما کارشان را میکنند. مغازله، معاشقه یا هر چیزی که دوست دارید اسمش را بگذارید.
آنوقت میتوانی با خیال راحت کلیدهای صفحهکلید را پشت سر هم فشار دهی و هر چه که دلت میخواهد بنویسی. نوشتن در این حالت لذتبخش است مخصوصاً وقتی که دختر کوچولویی که لباس پرنسسها را تنش کرده و روی دسته صندلی کناریات پیچ و تاب بخورد و آواز بخواند، چشمان آبی گردش را بدوزد به نوشتهات و چیزی نفهمد. یک مشت خط کج و معوج متصل به هم که هیچ چیزش شبیه آنهایی نیست که روی در و دیوار دیده. میتواند متعجبش کند و تو را تا مقام یک جادوگر شرقی بالا ببرد. یک آدم عجیب از سرزمینی دور که قدرت شگرفی در ایجاد خطوط ناخوانای عجیب دارد.
اعتراف میکنم این یکی از لحظات جادویی سفر در سرزمینهای بیگانه است. مشاهده آدمهایی که هر کدام داستانی پشت ذهنهایشان دارند و تو باید از پس چشمها کشفشان کنی. نگران نباش. لازم نیست حقیقتی را کشف کنی. مکاشفه همینجاست. پشت این چشمها. میتوانی تخیل کنی. تخیل اگر نباشد، داستان نیست. شیرین و فرهاد نیست. پیرمرد و دریا نیست. شنل قرمزی نیست، کدو قلقلهزن نیست. همه چیز بر باد رفته است. همه چیز جنگ است و صلح. ما در تخیلاتمان غوطه میخوریم، داستانهایمان را زندگی میکنیم و از زندگیهایمان داستان میسازیم.
من چشمان این پرنسس را با تمام سیندرلاهای دنیای واقعی عوض نمیکنم و اجازه میدهم تخیل کند یک جادوگر شرقی کنارش نشسته است.