جدی هست دیگر. تیتر را نه جانم. این حرفها را میگویم. همیشه هم این طور نیستها. یعنی نباید باشد. اما من بعضی وقتها این طور میشوم. دلم میگیرد برای خودش همین طور الکی. میخواهم بگردم به دنبال علتش اما پیدا نمیشود. فکر میکنم شاید اثرات دپرشن بعد از مسافرت باشد اما دلم نمیآید قبول کنم. هر چه باشد دو هفتهای را دور بودم از هر چه خبر. برای خودش تجربهای بود. موبایل ایران خوشبختانه توی لبنان رومینگ نداشت. من هم که خدای احساس. یک زنگ هم نزدم به ایران. یاد هیچ کس هم نیفتادم. حالا میتوانید تا دلتان میخواهد فحشم بدهید. اما حقیقت است دیگر. آن قدر از دیدن این کشور متعجب بودم که مجالی پیدا نکنم برای فکر کردن به هر چیز دیگر. شاید تنها ارتباط و خبری که به من رسید نیمنگاهی بود به شبکه بیبیسی ورلد و بمباران خبری ابتدائیش درباره دستگیری ملوانان بریتانیایی و پشت سر هم اخبار درگیری و انفجار در همان جاهایی که میدانید. بیخود نیست که هر کسی با دیدن این جور اخبار به دنبال محورهای شرارت میگردد و به هر حال همهاش را هم پیدا نمیکند. بگذریم… شاید دلیل دلگرفتگی من این باشد که این چند روز بعد از بازگشتنم، بمباران خبری شدهام. بازگشت به اینترنت هم چندان توفیری با بازگشت گودزیلا ندارد. شاید هم علتش چیز دیگری است که از خودم پنهان میکنم. شاید هم خودش را پنهان میکند. هنوز خیلی چیزها مانده که از سفرم بنویسم. تا نروی و نبینی آن جایی را که باید ببینی، تمام معلوماتت بسنده میشود به آن چه که توی تلویزیون نشانت میدهند و آن چه که توی ویکیپدیا میخوانی. مینویسم. شاید چند پست آنورتر. امروز که نشد. دو صفحه را دادهاند دستم در روزنامهای به نام قیام. صفحهای هفتاقلیم با محتوای فرهنگ و هنر و کولهپشتی با مخاطب جوان. تا ببینیم چه پیش میآید این دسته گلی که قرار است به آب بدهیم. کوله پشتی یا پول کشتی؟