بچه که بودم پدربزرگم ظهرها من را میخواباند کنار خودش و برایم قصه میگفت: پادشاهی بود اندر یمن، دختری داشت داد به من، من شدم داماد او، او شد پدرزنم… این جای «یکی بود، یکی نبود» قصههایش بود. حالا استخوانهایش توی قبرستان آسیدمحمد لاهیجان زیر چند متر خاک جا خوش کرده است. یک متر آن طرفتر از استخوانهای مادربزرگم که چند سال بعد نتوانست طاقت جدا خوابیدن از کسی را طاقت بیاورد که سالها کنارش خوابیده بود.
گمان میکنم آدم دلش برای پدربزرگ و مادربزرگش وقتی میگیرد که سنی از خودش گذشته باشد. گاهی فکر میکنم پدربزرگ اگر زنده بود الان کلی با هم رفیق بودیم. اصلاً اختلاف سنمان هم کمتر میبود. هر چه باشد پدربزرگ در همان سن وسال ثابت میماند و من به او نزدیک و نزدیکتر میشدم.
داشتم میگفتم… پدربزرگ برایم داستانهای زیادی میگفت. الان هر چقدر به مغزم فشار میآورم هیچ کدامش را یادم نمیآید. آن هم منی که معمولاً حافظه بدی در به خاطر سپردن قصهها ندارم. اتفاقات روزمره را ممکن است به سادگی از یاد ببرم اما قصهها را نه. از همه اینها فقط همان دختر پادشاه یمن یادم مانده.