کوه و دریا و جنگل، نشانی تو را میداد عزیزترین.
نشانیت را دیروز گرفتم از جنگلی که به سراغ چشمانت آمده بود همان که سبزی تیرهاش از ژرفا، غرق میکند مرا که شناگری نمیدانم. دستی از ابرها… وهم آلود… عظیم… نیامدهست به نجات… تو را اشاره میکند… چشمانت را و لبخندت را… من غرق میشوم… در انگبین لبانت… و شعلهور خواهم شد از این شرار… که گویی تنها بهر سوختن من آمده است.
ای کاش، پروانه به دنیا میآمدم. تا در خلسهای فرو روم… خوشایند… فقط برای همیشه.
ماه: می 2002
ملالی نیست
امشب برگشتم از لاهیجان. از تمام دوستانی که در این مدت نبودنم به وسیله ایمیل و مسیج احوالپرسی کردند و نگرانم بودند متشکرم.
برای باقیماندهها
شاید باید ببخشم تمام آینده را به دیگران. این وصیت من نیست. ادامه زندگی من است. قلبم را به کسی میدهم تا آرمانیترین تندیس را از آن بسازد. انگشتانم را هم میدهم به فروغ… سبز میشوند؟ نمیدانم. خوابهایم را به شوق کودکانی میفروشم تا با آن سکهای ضرب کنم که تصویر هیچ قدرتی رویش نباشد… و با آن چشمهای میخرم تا چشمهایم را در آن پاک نمایم و ببخشمش به راهزنی که دل میربود. و صدایم گرچه نیمدار است به پیرمردی که دایره مینوازد برای سکهای ناچیز.
میدانم اگر خاک هم بشوم، باد مرا با خود خواهد برد به اقیانوس. حتی از من سوتکی هم نمیسازند تا کودکان… شاید صورتکی بسازند از اندام تکیده من که زیبندهتر باشد.
حالم بده
من حالم شدیداً خرابه. آخه کی بعد از یه پارتی که چهار ساعت توش رقصیده و چهار تا لیوان توش سرکشیده، بازم حالش مثل قبل مهمونی خراب باقی میمونه؟ خودم وقتی یه همچین آدمی رو ببینم میگم که مخش نه یه کم بلکه کلی تاب داره. ساعت یک ربع بعد از نیمه شبه و من مثه دیوونهها از مهمونی زدم بیرون و برگشتم تو کافینتم تا این مزخرفات رو خالی کنم این جا. احساس میکنم تو مغزم یه عالمه مگس پرواز میکنه. احساس میکنم همه دور و بریهام ریاکار و دورنگ هستن. حالم از این احساسم به هم میخوره. شاید احتیاج به جنگل دارم. شایدم کوه شایدم دریا.
وقتی اون بزرگوار گفته که
درد بیدردی علاجش آتش است.
اون با اون همه بزرگیش اینو گفته. اونوقت من کیم که بخوام درد بیدردیم رو علاج کنم؟ چه جوری؟ با آتیش؟ یعنی باید این افکار پوسیدهام رو بسوزونم؟
احتیاج به جنگل دارم.
شاید اون جا بفهمم چه مرگمه. باید زود خودم رو بهش برسونم. زود. شاید تا چند روز دیگه.
که عشق آسان نمود اول
کنسرت هفته آینده اوهام متأسفانه به دلیل عدم صدور مجوز از سوی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به تعویق افتاد. علیرغم کلیه هماهنگیها و مراتب اداری که ظرف هفتههای گذشته انجام گرفته بود، در آخرین روزهای باقیمانده به برنامه، مجوز اجرا صادر نگردید و (حداقل) کنسرت هفته بعد (۱۰-۹-۸) کنسل خواهد شد.
این در حالیست که انجمن بیماران MS ایران نیز از برگزاری کنسرت اوهام اعلام انصراف نموده است.
به نقل از سایت گروه اوهام.
دادگاه
قاضی: جلسه هم اکنون رسمیت پیدا کرد. کسی از جاش جم نخوره… خب متهم رو بیارین در جایگاه متهمین.
(متهم وارد میشود)
قاضی: خب آقای متهم جرمت چیه؟
متهم: من کاری نکردم.
قاضی: ساکت. کسی نگفت تو کاری کردی. بگو جرمت چیه؟
متهم: والله من نمیدونم.
قاضی: مرتیکه مگه من نگفتم ساکت. باز تو حرف زدی؟
متهم: اِی بابا شما خودتون گفتین که بگم جرمم چیه؟
قاضی: بابا کیه؟ یعنی باباتم تو این جرم همدستت بوده؟ و در ضمن الان اعتراف کردی که جرم کردی.
مای یخچال
عجیبترین چیزی که تا حالا تو یخچالتون دیدین چی بوده؟ من دیشب رفتم یه بطری آب وردارم دیدم که یه قوطی حشره کش پیف پاف اونجاست. بیچاره خواهرم از دانشگاه که اومده اینقدر خسته بوده که موقع مرتب کردن آشپزخونه، اشتباهی اون رو گذاشته تو یخچال.
خیال
دیشب زودتر رفتم خونه. دیدم که مجتبی و شیرین اومدن پیشمون. خلاصه من و خواهرم و الناز و این دو تا تحفه نشستیم به گپ زدن و خندیدن و جوک گفتن. همه ما یه وقتایی میشینیم و فکرمون رو پرواز میدیم. اما به ندرت پیش میاد که دست جمعی بریم تو خیالبافی. تا حالا براتون پیش اومده که چند نفری بشینین دور هم و فکرتون رو درباره یه موضوع ول بدین؟ ما بعضی وقتا از این کارا میکنیم. جالبه. دیشب هم نشستیم و درباره این گفتیم که اگه صبح پاشیم و تلویزیون رو روشن کنیم و ببینیم که یه مجری خوشتیپ جلوی دوربین نشسته و میگه: سلام دوستان… من فرزاد هستم. از شبکه یک. بعدشم یه نگاهی به پشت دوربین میندازه و میگه: هی حمید… امروز برامون چی داری؟ آها مثه این که ابی اینجاست. گوش میدیم به آهنگ خانوم گل با صدای ابی. بعدشم ابی میاد و میخونه و ما چشامون از حدقه میپره بیرون. یا میریم تو خیابون و میبینیم که مثلاً دخترا بدون روسری و با شلوارک و تاپ سوار دوچرخه دارن کیف میکنن و باد تو موهاشونه.
نخندین بابا. برای شما که اون ور آب هستین این چیزا خنده داره لابد و یه چیز روتین و عادیه اما برای من که اینجام و برای خیلیهای دیگه یه چیز عجیب و باورنکردنیه. بعضی وقتا به حماقت خودم میخندم. آخه به خودم میگم که مگه میشه یه جایی باشه که آدما راحت بیان بیرون؟ میشه جایی باشه که وقتی تو خیابون داری قدم میزنی با یه دختر اون ته ته ته دلت احساس بدی نداشته باشی که نکنه فلان شه نکنه بهمان شه؟ آره به حماقت خودم میخندم که فکر میکنم نمیشه. چون میدونم که فقط این ایرانه که این جوریه. من به عنوان یه جوونی که اینجا بزرگ شده ریشه بسیاری از مشکلاتم رو تو همین معادلات به ظاهر ساده میدونم.
اینجا ایرانه. سرزمین عجایب. مکانی که حتی آزادی پوشش، دیکته شدهست. مدها بر اساس پوشیدگی اغراقآمیز میچرخه. اشتباه نکنید… من نه تنها مخالف پوشیدگی نیستم، بلکه موافقشم. اما معقولش… نمیتونم بفهمم اگر موها پوشیده نباشه چرا باید اتفاق بدی بیفته؟ نمیتونم بفهمم اگه دختری یه شلوار و پیراهن بپوشه چه لزومی داره که مانتو هم بپوشه؟ نمیتونم بفهمم اگه من توی تابستون بخوام برم تو یه اداره یا وزارتخونه، نباید آستین کوتاه بپوشم؟ نمیتونم بفهمم…
همکلاسی
نمیخواین دوستان دوران مدرسهتون رو یا دوران دانشگاهتون رو پیدا کنید؟ کافیه یه سر به همکلاسیهای ایران بزنین و اسم خودتون رو اضافه کنید. البته هنوز بانکش کامل نشده اما خلاصه یه روزی کامل میشه.
فروغ میرود
فروغ میگوید که میرود چون این خانه سیاه است. اگر فروغ هم از این خانه سیاه برود، پس سیاهی را که بزداید؟
آرتروز شاخک
یه روزی یه مورچه در راه رفتن به خونهاش که بالای یه دیوار بلند بود، خورد به یه تیکه نون. اول با شاخکهاش لمسش کرد بعدشم یه گاز کوچولو از اون زد تا مطمئن بشه که خوردنیه. بد نبود طعم شیرینی داشت. این بود که تصمیم گرفت اونو با خودش به خونه ببره. یه خورده که زور زد، احساس کرد که خیلی سنگینه و تنهایی براش سخته. پس یه مسیر دایرهای رو دور اون تیکه نون دور زد تا بلکه امواج آشنای یه هم خونهای رو پیدا کنه. اما هر چی دایرهشو بزرگتر کرد، فایده نداشت. هیچ بنیمورچهای رو پیدا نکرد. تو کتاب فارسی مورچهها داستان اون مورچه فداکار رو نوشته بودن که صد بار دونه گندم رو از یه دیوار بالا میبرد اما دونه میافتاد پایین و دوباره برمیگشت تا این که برای صد و یکمین بار موفق شده بود. لابد میپرسید که مگه مورچهها به زبون فارسی حرف میزنن یا مگه مدرسه میرن؟ جباید بگم که بله اونا مدرسه میرن و به زبون فارسی هم حرف میزنن اما فقط با آدمهای عاقل صحبت میکنن اگه باور نمیکنین بهتره از خودشون بپرسین. خلاصه این مورچه داستان ما هم بعد از این که این داستان یادش اومد، غیرتی شد و تصمیم گرفت که قهرمان شهر و خونهشون بشه. این بود که شاخکهاش رو انداخت زیر اون تیکه نون و یه دونه یا علی گفت و خواست بلندش کنه. اما فقط تونست یه گوشهاش رو بلند کنه. پیش خودش فکر کرد که اون مورچه چقدر قوی بوده که به تنهایی تونسته یه گندم رو درسته بلند کنه؟ اما بعد به خودش گفت ای بابا نون که پوکه و از گندم سبکتره و سعی کرد که به خودش تلقین کنه که میتونه. ای بابا… شما چقدر اشکال میگیرین… آره مورچهها انواع و اقسام کلاسهای تلقین و تمرکز و هیپنوتیزم و مدیتیشن رو هم دارن. القصه این مورچه عزیز دوباره زور خودش رو یه جا تو شاخکش جمع کرد و یه بار دیگه سعی کرد که تیکه نون رو بلند کنه. اما میدونین چی شد؟ یهو یه آخ بلند گفت و دیگه نتونست تکون بخوره تا یکی از هم خونهایهاش اون رو دید و به خونه برگردوند. الان هم آرتروز شاخک گرفته و تو بیمارستانه. باور نمیکنین؟ از خودش بپرسین. یکی نیست به این مورچه عزیز بگه که اون مورچههای قدیمی که مثه شما شیر پاکتی و روغن نباتی نمیخوردن که…
اطلاعات لطفاً
این حکایت رو بخونین.
بوریا
هیچ کسی کامل نیست. چه منی که تازه میاندیشم، چه آن کسی که مدتهاست میاندیشد. بسا منی که سالها بعد به تعصب از گفتههای کهن خود نواندیشی را به صلابه کشم که بهتر از من میاندیشد. بهتر نیست در سریر قدرت، با خود کمی تآمل کنم که قبلاً چگونه میاندیشیدم؟ شاید فوران اندیشهام این بار به آسمان نباشد.
روی سخنم با آن استاد، پیشکسوت و هنرمند است. تافته جدا بافته را بیشتر به دست میگیرند پس زودتر نخنما خواهد شد اما فرش را هر چه بیشتر بر آن پای نهند، جلای بیشتری مییابد وای به حال ما که بوریایی بیش نیستیم.
Windows Xp Home Edition
این Windows Xp Home Edition که من خریدم نگو مدتدار بوده امروز که اومدم، دیدم سه تا از کامپیوترها از من میخواد که ویندوز رو رجیستر کنم. این جا هم که قربونش برم پشگل بیشتر از حق کپیرایت ارزش داره. واسه همین همه جور CD رو میشه قفل شکسته پیدا کرد. واسه اونایی که در بلاد کفر بسر میبرند شاید جالب باشه که بدونن یه CD که توش Autocad باشه یا هر نرمافزار دیگه با یه CD که توش MP3 باشه از لحاظ قیمت هیچ تفاوتی نداره. همش بین ۸۰۰ تا ۱۴۰۰ تومن یعنی بین یک تا یک ونیم دلار آمریکای جهانخوار قابل خریده (بعد بگین باز این ایران بده. بابا ماییم که داریم اقتصاد آمریکا رو فلج مییکنیم نه اونا. تازه میخوایم وارد سازمان تجارت جهانی هم بشیم.) به هر حال ما این CD زماندار رو پس دادیم ویک فروند اورجینالش(؟!) رو ابتیاع فرمودیم و تا پاسی از روز به عزل و نصب ویندوزهایمان با قدرت کامل پرداخته و پوزه نوکر حلقه به گوش آمریکای جهانخوار یعنی بیل گیتس را یه خاک کیمیا گشته از هنرمان ساییدیم. باشد تا عبرتی باشد برای سیه روزان پلیدی که دستهای آغشته به خون دارند. تازه یه وقت دیدین به دوستان نابغهمون گفتیم این وبلاگ آقای به اصطلاح مایکروسافت رو هک کنن تا هر چی آدم بیدین و ملحده حساب کار دستش بیاد.
مژگان
اون پسره رو یادتون هست که میگفتم عشق وبکم داشت و تا صبح مینشست این جا و کار میکرد؟ مثه این که اونم یه جورایی فکر دو دره بازی زده بود به سرش. هفده هزار تومن ناقابل به حساب زد و دو هفتهای میشه که جیم شده. دیشب زد به سرم که یه جورایی گیرش بندازم. این بود که یه ID درست کردم به اسم مژگان و یه آفلاین براش گذاشتم که سلام عرشیا جون. امروز صبح که مسنجرم رو وا کردم فکر میکنین چی دیدم؟ آقا عرشیا جواب داده بود که سلاااااااااااااااااااااااام مژگان جون. قربونت برم. بعدش هم تلفن موبایلشو نوشته بود و از من (مژگان) خواسته بود که بهش زنگ بزنم. هاها منم نه گذاشتم نه ورداشتم زنگ زدم بهش که سلاااااااااام دوست بیوفا کجایی که از دوری تو بیزارم. احوالی از ما نمیگیری؟ نکنه از مرگ ما بیزاری و هکذا. حالا ببینم که کی میاد حال منو بپرسه. D: