تی‌تی

تی تی (۱)، ایستاد. کمرش را به عقب قوسی داد و نفسی هن‌گونه به بیرون پرتاب کرد. لباس‌هایش در هوای شرجی به تنش چسبیده بود و برجستگی‌هایش را بیشتر نمایان می‌کرد. روی یکی از بته‌ها نشست و آب دهانش را فرو داد. نزدیک ظهر بود. گرما کلافه‌اش کرده بود. آنقدر که زورش می‌آمد تا زیر خالی‌دار (۲) برود، آبی بنوشد و به خواهر کوچکش سَروَر که توی هَلوچین (۳) به خواب رفته بود سری بزند. فکر خنکای سایه و آب روانه‌اش کرد به آنجا. دستکش‌های کاموایی بدون انگشت را در آورد و به دستان زمختش که رنگ تیره‌ای به خود گرفته بود نگاه کرد. کم به یادش می‌آمد که دستانش رنگ طبیعی به خود دیده باشد. همیشه قهوه‌ای سیاه‌گونه بودند. چه زمانی که پوسته‌های آغوز (۴) را می‌شکست. چه وقتی که انار ترش را دان می‌کرد و چه وقتی که چای می‌چید. دو برگ و یک غنچه اگر نبود، عطرش مست نمی‌کرد مشام را وقتی که دم می‌کردندش. دیگر کم کارگری بود که این گونه چای بچیند. بعضی از باغدارها با اره برقی به جان بوته‌ها می‌افتادند و سرچینشان می‌کردند و برخی با قیچی‌های هرس شمشاد که به کیسه‌ای طویل متصل بودند. دیگر از زیبیل‌هایی (۵) که با کولُش (۶) بافته می‌شد خبری نبود. اما هنوز آوای چای‌چینان زن فضا را معطر می‌کرد. تی‌تی آخر هر فصل چای‌چینی هفته‌ای اضافه می‌آمد تا دو برگ و غنچه‌های به دور مانده از دندانه‌های اره را بچیند و به نازخانوم بدهد تا با دست خشکش کند. نازخانوم مادربزرگش بود که چشمانش آب آورده بود و کم می‌دید و کمردرد امانش را بریده بود و همیشه بوی گل روغنی (۷) که به کمرش می‌زد همراهش بود. بقچه‌اش را باز کرد و لقمه‌ای برداشت از ترش‌تره‌ای (۸) که نازخانوم تدارک دیده بود. به یاد وقتی افتاد که یامین زنده بود. یامین برادر بزرگش بود که ۳ سال پیش وقتی که برای نجات همسایه‌شان داخل چاه شده بود. همان جا گاز نفسش را پس نداد. یاد زمانی که نازخانوم سرپا بود و به اسپیلی(۹) رفته بودند. پاهایشان در آب سرد رودخانه کرخت شده بود و خستگی از نوک انگشتانشان به دل رودخانه و از آنجا به خزر سرازیر می‌شد. رودخانه‌ای که از درفک (۱۰) زاده می‌شد. فردا به بازار می‌رفت و چای بهاره دستی را می‌فروخت. لبخندی زد و به یک عینک برای نازخانوم، یک گل‌سر برای سَروَر و شاید یک دامن چیندار و یک گالش (۱۱) برای خودش فکر کرد. هفته دیگر عروسی دختردائیش بود.
۱- تی‌تی: شکوفه
۲- خالی‌دار: درخت آلوچه، درخت گوجه سبز
۳- هَلو چین: نوعی ننو یا گهواره پارچه‌ای که در شمال مرسوم است.
۴- آغوز: گردو
۵- زیبیل: زنبیل
۶- کولُش: ساقه برنج
۷- گل‌روغن: روغنی که با گل و مواد دیگر می‌سازند و خاصیت دارویی دارد.
۸- ترش‌تره: نوعی غذای شمالی با تره
۹- اسپیلی: منطقه‌ای ییلاقی در اطراف سیاهکل و در مسیر سیاهکل به کوه‌های دیلمان.
۱۰- درفک: دلفک- دالفک- آشیانه عقاب سیاه (دال)- بلندترین قله در منطقه دیلمان در گیلان
۱۱- گالش: نوعی کفش لاستیکی یک تکه. گالش را روی کفش می‌پوشیدند تا کفش گل‌آلود نشود. اما افراد بی‌بضاعت گالش را به صورت پاپوشی ارزان به عنوان کفش استفاده می‌کنند.

سرور

من نمی‌فهمم چرا وقتی بعضی‌ها میان پشت کامپیوتر سرور می‌شینن و کارشون تموم می‌شه کامپیوتر رو خاموش می‌کنن و بی‌سر و صدا می‌ذارن می‌رن. انگار که کامپیوتر خونشونه. دیگه حواسشون نیست که با این کار بدبخت‌های دیگه‌ای که پشت بقیه کامپیوترها نشستن، ارتباطشون قطع می‌شه و اون موقع هست که سر و صداها بلند می‌شه که… آقا ببخشید… چرا سرعت ارتباطتون یهو اومد پایین؟

یا شانس و یا اقبال

تا حالا بدشانسی آوردین؟ اصلاً میونتون با این جریان شانس و اقبال و احتمالات چطوره؟
والله من که یه روز این‌وریم، یه روزم اون‌وری. اگه رو دور شانس باشم که همین جور پشت سر هم برام نازل می‌شه. اگه هم که رو دور بدشانسی باشم می‌شه یه چیزی تو مایه‌های اون میله که یه سرش داغ بود و از اون سر سردش می‌رفت اون جای آدم و هکذا… یا جریان اون اتوبوس جهانگردی که سالی یه مرتبه از جلوی خونه مورچه‌خوار رد می‌شد.
اما بشنوید از یکی که همه جلوش کم می‌آوردن. یادمه که رفته بودیم دوره آموزش نظامی. سال سوم راهنمایی بودم فکر کنم ۶۶ یا ۶۷ بود. رفتیم اردوی تیراندازی. کلاشینکف تو گودی شونه، هدف از شکاف درجه، نوک مگسک، زیر خال سیاه، آتش. بغل‌دستی بیچاره، ضامن رو رو حالت رگبار گداشته بود به جای تک تیر. از بدشانسیش زد و یه سیم تلفن رو که شونصد کیلومتری ما بود با یکی از تیرای سرگردون قطع کرد. به خاطر این خطا مجبور شد یه عالمه توی خاک و گل غلط بزنه. همون سال پدرش فوت کرد. سال بعدش شنیدم رفتن یه شهر دیگه. اون جا تصادف کرد یا یه همچین اتفاقی که جفت پاهاش رو قطع کردن.
این طفلک دیگه آخرش بود تو بدشانسی.

دوست تازه

ارزش بعضی از دوستی‌ها بر خلاف‌ های و هوی زیاد خیلی کمه. دو نفر وقتی که با هم دوست می‌شن ممکنه که خیلی از هم خوششون بیاد. اون اوایل کلی قربون صدقه هم می‌رن و کلی با هم خوش می‌گذرونن. اگه از دو جنس مخالف باشن، که دیگه نور علی نور می‌شه. اگه تو اینترنت هم باشن که دیگه باید قربونی بدن. تا دیر وقت با هم چت می‌کنن و هندونه زیر بغل هم می‌ذارن. کلی به هم وعده وعید می‌دن و به عالمه فدات شم حواله هم می‌کنن. اما وقتی دستاشون جلوی هم رو شد، وقتی بی‌ریا شدن، دیگه جذابیتی هم واسه هم ندارن. یه خورده دیگه که بگذره، تره هم واسه طرف خورد نمی‌کنن. ممکنه گاه گداری یه احوالی از هم بپرسن، اما فقط وقتی که به کمک احتیاج دارن. همه اینا ممکنه به خاطر در دسترس بودن در یک زمان اشتباه شروع بشه و با در دسترس نبودن در یک زمان اشتباه بعدی تموم بشه. کلاً ارزش دوستی‌ها در یک کلمه خلاصه می‌شه تازگی. بی‌خود نیست که می‌گن نو که اومد به بازار، کهنه میشه دل آزار. اون کسی توی دوستی‌هاش همیشه مؤفقه که با سیاست، همیشه یه گوشه ناشناخته از خودش رو حفظ کنه.

خاطرات کافی‌نت

یه آقا پسر محترمی از مشتری‌های عزیزمون از همین بچه جغله‌های دبیرستانی که ادعای دو دره بازیشون می‌شه. یه مدت مدیدی مشتریم بود. هر روز می‌اومد و روزی سه چهار ساعت تو اینترنت ول می‌چرخید… البته تو چت. این آقا بعضی وقت‌ها که اینترنت خونش پایین می‌افتاد، بیشتر از جیبش کار می‌کرد و من هم براش حساب وا کرده بودم. هر بارم که هوس می‌کرد، می‌رفت سر یخچال و چند لیوان سن‌ایچ پرتغالی می‌زد تو رگ و جیگرشو جلا می‌داد. ما هم کلی عزت و احترام براش می‌ذاشتیم و بعضی شب‌ها واسه این که تو حال طرف نزنیم تا ۲ صبح وای می‌ستادیم تا آقای علی بلک چتشون ناقص نشه خدای ناکرده.
به هر حال ایشون همین جور خرده خرده حسابش می‌زد بالا و من هم هر چند وقت یک بار یه تذکر کوچولو بهش می‌دادم که علی جان مواظب حسابت باش. تا این که ایشون آخرین بار یه کارت ۱۰ ساعته ورداشت و گفت بزنم به حساب و دیگه اگه شما پشت گوشتون رو دیدین، منم علی بلک و هفده هزار تومن پولمو دیدم.
چهار ماهی گذشت و من تلفنش رو گیر آوردم و چند بار زنگ زدم خونشون. هر بار هم یکی بر می‌داشت و می‌گفت علی خوابیده (اونم ساعت ۷ غروب) یا رفته حموم یا رفته بیرون و از این سیاه بازی‌ها… هر بار هم که تو یاهو مسنجر می‌دیدمش، انگار اون جن شده و ما بسم الله، علی آقا تنوره می‌کشید و دود می‌شد و می‌رفت هوا. یه بار تو مسنجر گیرش آوردم، گفتم دوست گرامی، رفیق شفیق، ستاره سهیل… کوشی عمو؟ آقا جواب دادن: من حامدم… علی رفیقمه. رفته سیگار بخره. کلی هم نصیحتم کرد که علی شاکیه که خونشون زنگ میزنی. به پر و پاش نپیچ که طرف با آدمای خلاف و قاچاقچی می‌پره. (چقدر هم جون عمه‌اش منو ترسوند). دیدم نمی‌شه این جوری طرف رو راست و ریستش کرد. سپردم به یکی از دوستان که این جا کار می‌کنه. این رفیقمون هم زنگ زد خونشون و خلاصه با چند تا کلک دبش آقا رو کشوند پای تلفن. علی آقا هم با توپ پر گفتن حالا مگه چی شده بابا ور می‌دارم میارمش. حالا اگه نیارم چیکار می‌کنی مثلاً؟ این دوستمون هم گفت: خب اگه دو دره بازیه، بگو ما تکلیفمون رو بدونیم. مثلاً یه نشستی با پدرت داشته باشیم. تا اینو گفت، علی آقا جا زد. گفت باشه میارم. بعد از یک ساعت مادرش زنگ زد که اگه ممکنه نصف مبلغ رو من می‌دم علی بیاره، کلاً تسویه بکنید. منم گفتم خانوم محترم کی تا حالا با نصف طلبش تسویه کرده؟ مگه من از اون شرکت‌ها نصف قیمت می‌گیرم که بخوام نصف قیمت بدم؟ خلاصه این که علی آقا با دست‌های باز کرده با ژست آدمای خلاف اومد پیشمون و ده تومن از طلبش رو انداخت رو میز. جالبه که شاکی هم بود که چرا داره حق من رو می‌ده. به هر حال یه خورده زر زد و چهار تا کلفت شنید و قرار شد که بقیشو زود بیاره. نشون به اون نشون که ۳ ماه از اون روز گذشته و هنوز از بقیه پولمون خبری نیست.
این روزاه با این رفیقمون که ذکرش رفت نشسته بودیم و گپ می‌زدیم که بابا همین جور الکی الکی ما هشتاد هزار تومن خورده ریزه طلبکاریم و کارمون به جایی رسیده که پیرزن‌ها هم ما رو دو دره می‌کنن و به ریشمون قاه قاه می‌خندن. که رفیقمون گفت همین امروز می‌رم یه گشتی تو این بازارچه می‌زنم و چند تاشون رو خفت می‌کنم.
حالا بشنوید از یکی دیگه که تا حالا دوبار ۲ ساعته نشسته و هر بار کیف پولش رو گم کرده و غیبش زده. این یکی دیروز خورد به پست دوستمون و گویا قیافه‌ای مثل اموات پیدا کرده بود. همون جا تا این دوستمون رو دید گفت اتفاقاً داشتم می‌اومدم تسویه حساب و همون جا تسویه کرد! هاهاه.
یکی شون هم امروز اومده نشسته پای کامپیوتر داره کار می‌کنه. هی پشت سر هم می‌گه امان از این درس‌ها نمی‌ذارن که آدم پا از خونه‌ش بذاره بیرون. ببخشیدها من نیومدم باهات حساب کنم… گرفتار درس بودم (ارواح شیکمش تو همه سفره‌خونه‌های سنتی و غیرسنتی اقسام کافی‌شاپها مشاهده شده).
حالا هم که دارم نقشه علی بلک رو می‌کشم که باقی پول رو بگیرم. آدم از هیچی حرصش نگیره، از این حرصش می‌گیره که این‌ها احساس زرنگی می‌کنن و فکر می‌کنن که تونستن آدمو بپیچونن.

مگس معرکه

چقدر بده که آدم یه همسایه فضول داشته باشه که هی تو اتاق آدم سرک بکشه. مخصوصاً اگه بدونه که تو تنها هستی و هیچ کاری نداری و بخواد بهت زنگ بزنه و با ابراز علاقه مزخرفش روزت رو خراب کنه…

صیغه کامپیوتری

دیروز یه دختری از دوستان دوران دانشگاه بهم زنگ زد که فلانی بذار یه چیزی برات تعریف کنم:
مدتی بود که با یک پسر ایرونی توی اسپانیا چت می‌کردم. چند وقتیه که ارتباطمون بجای مسنجر فقط از طریق فرستادن ایمیله. حالا دیروز یه ایمیل گرفتم که توش نوشته: من بسیار زیاد خوشحالم که با شما آشنا شدم. اما دچار عذاب وجدان هستم. می‌خواستم بگم که اگه ممکنه ما یه صیغه محرمیت بخونیم که من با این ارتباطی که با شما دارم شرمنده امام رضا نشم.
توضیح: این آقا هر سال از اسپانیا به مکه مشرف می‌شن.
نتیجه گیری:
– هر گونه ارتباط با نامحرم حتی از طریق میل و دیدن خط نامحرم حتی با فونت‌های کامپیوتر اگر موجب تحریک طرف مقابل شود، از گناهان کبیره بوده و مستوجب توبه و کفاره می‌باشد.
توصیه:
– چون این فرد ایرانی‌الاصل واجد شرایط تصدی وزارت ارشاد می‌باشد، حتماً در دوره بعد تشریف بیارن ایران.
توصیه به دوست دارای رابطه:
– این آقا آینده درخشانی داره زود مخشو بزن زنش شو.

قتل‌های زلزله‌ای

شهردار تهران در قسمتی از نامه‌اش خطاب به رئیس مجلس شورای اسلامی:
استحضار دارید که خطر وقوع زلزله با بزرگی شش ریشتر در تهران برای ده سال آینده محتمل پیش‌بینی شده است. با اتکا بر مطالعات مشاور ژاپنی جایکا برای شهرداری تهران، پیش‌بینی زلزله گسل ری یکی از مخرب‌ترین سوانح تاریخ خواهد بود.
– من نمی‌فهمم این نخبه‌ها و مغزها چرا از ایران در می‌رن؟ بابا ما در آلودگی هوا، زلزله‌خیزی و تخریب محیط زیست اولین هستیم. لیاقت شما همینه که تو اون خراب شده زندگی کنید.
من از وقتی که نبوغ خودم رو کشف کردم، دو روش رو یه سال در میون پیاده میکنم:
۱- از در خونه‌م بیرون نمیام تا این انگلیسی‌ها منو ندزدن.
۲- هر روز در اماکن عمومی ظاهر می‌شم تا غیبت من به عنوان فرار مغزها تلقی نشه.
به اتهام آزار و اذیت و اهانت به متهمان پرونده، ۵ بازجوی پرونده قتل‌های زنجیره‌ای توسط قاضی شعبه سوم دادگام نظامی به یک تا پنج سال حبس محکوم شدند.
– ۳ سال بعد: به اتهام آزار و اذیت و اهانت به بازجویان متهمان پرونده قتل‌های زنجیره‌ای، بازجویان ۵ بازجوی پرونده مذکور هم محکوم شدند.
– ۳ سال بعدتر از اون: به اتهام آزار و …..
– ۳ سال اون‌ورتر از ۳ سال بعدتر از اون: این داستان ادامه دارد.

آقای هنرپیشه

آقای هنرپیشه رفته بود پیک نیک. همین جور که داشت می‌رفت و به پرنده‌ها و درخت‌ها نگاه می‌کرد، احساس کرد که پاهاش رو زمین سفت شده. اولش سعی کرد که پاشو جدا کنه، اما بیشتر محکم شد. وقتی فهمید که تو یه مرداب گیر کرده، ترسید و داد زد. این قدر داد زد که آقای معمولd که اون دور و برها بود صداش رو شنید و اومد تا کمکش کنه. اما همین که چشمش به آقای هنرپیشه افتاد، فریاد زد: وااااااای آقای هنرپیشه… شما هستین؟ اصلاً باورم نمی‌شه. آقای هنرپیشه هم لبخند زد. آقای معمولی به آقای هنرپیشه گفت: می‌شه یه امضا به من بدین؟ آقای هنرپیشه گفت: خواهش می‌کنم. خودنویسش رو در آورد و برای آقای معمولی نوشت: تقدیم به آقای معمولی. آقای هنرپیشه. آقای معمولی هم خوشحال شد و رفت تا امضا رو به همه نشون بده.
آقای هنرپیشه حالا تا زانوش توی مرداب فرو رفته بود. ترسید و داد زد. این قدر داد زد که آقای معمولی‌تر که اون دور و برها بود صداشو شنید و اومد تا کمکش کنه. اما همین که چشمش به آقای هنرپیشه افتاد، فریاد زد: وااااااای آقای هنرپیشه… شما هستین؟ اصلاً باورم نمی‌شه. آقای هنرپیشه هم لبخند زد. آقای معمولی‌تر به آقای هنرپیشه گفت: میی‌شه یه امضا به من بدین؟ آقای هنرپیشه گفت: خواهش می‌کنم. خودنویسش رو در آورد و برای آقای معمولی‌تر نوشت: تقدیم به آقای معمولی‌تر. آقای هنرپیشه. آقای معمولی‌تر هم خوشحال شد و رفت تا امضا رو به همه نشون بده.
آقای هنرپیشه حالا تا کمر توی مرداب فرو رفته بود. ترسید و داد زد. این قدر داد زد که آقای معمولی‌ترین که اون دور و برها بود صداشو شنید و اومد تا کمکش کنه. اما همین که چشمش به آقای هنرپیشه افتاد، فریاد زد: وااااااای آقای هنرپیشه… شما هستین؟ اصلاً باورم نمی‌شه. آقای هنرپیشه هم لبخند زد. آقای معمولی‌ترین به آقای هنرپیشه گفت: می‌شه یه امضا به من بدین؟ آقای هنرپیشه گفت: خواهش می‌کنم. خودنویسش رو در آورد و برای آقای معمولی‌ترین نوشت: تقدیم به آقای معمولی‌ترین. آقای هنرپیشه. آقای معمولی‌ترین هم خوشحال شد و رفت تا امضا رو به همه نشون بده.
آقای هنرپیشه کجا بود؟
معمولی‌ترین آدم روی زمین خودنویس آقای هنرپیشه رو دید و گفت: عجب خودنویس قشنگی ولی معلوم نیست کنار این مرداب چی کار می‌کنه… خودنویس رو برداشت، توی جیبش گذاشت و رفت.

لوس

وقتی که یه بچه گدا می‌دید، بهش پز می‌داد.
وقتی که شکلات می‌خواست، لج می‌کرد.
وفتی که دعواش می‌کردن، بغض می‌کرد.
وقتی که نازش می‌دادن، خودشو لوس می‌کرد.
وقتی که لباس نو می‌خرید، خودشو می‌گرفت.
وقتی که زمین می‌خورد، کلی گریه می‌کرد.
وقتی که محلش نمی‌ذاشتن، خودشو به مریضی می‌زد.
وقتی که باهاش شوخی می‌کردن، قهر می‌کرد.
وقتی که تنها می‌شد، جیغ می‌کشید.
وقتی که یه بچه می‌دید، براش زبون در می‌آورد.
وقتی که یه گربه می‌دید، دمبشو می‌کشید.
اما با تموم این کارها….
همه شب‌ها جاشو خیس می‌کرد.