
ماه: ژوئن 2002
پشملبا
– خب نظرت چیه؟
– درباره چی؟
– درباره من.
– به نظر من تو… تو…توووو
– من چی؟
– هیچی!
– ای بابا. شد من یه سؤال بپرسم تو درست جواب بدی؟
– مگه من توام؟
– اون که عمراً نمیتونی باشی.
– ببین من الان اصلاً حس و حال شوخی رو ندارم.
– بابا منم جدی ازت پرسیدم.
– منم جدی جواب دادم.
– تو که جواب منو ندادی.
– اه ه ه ه ه ه ه ه. اصلاً نمیشه با تو بحث کرد. وقتی بخوای جواب بدی آدمو یه جوری میپیچونی که زبونش گره بخوره.
– من که جواب ندادم دیوونه. من سؤال کردم. تو بودی که جواب ندادی.
– بس کن.
– اوکی. اوکی…( بعد از سی ثانیه)… پشملبا.
– چی؟ با من بودی؟ منظورت چی بود؟
– با تو نبودم.
– پس با کی بودی؟
– با خودم. یعنی با هیشکی.
– پس این چه میدونم چی بود؟… چی گفتی؟ پشمالو؟
– نه بابا گفتم پشملبا.
– چی هست؟ فحشه؟
– نه بابا.
– پس چی؟
– نمیدونم. فکر کنم اسم یه نوع غذاست.
– خب که چی؟ منظورت چی بود؟
– منظوری نداشتم. از آهنگش خوشم اومد یهو پرید رو زبونم.
– مسخره.
– بابا من نمیتونم این حق رو داشته باشم که از یه چیزی خوشم بیاد؟
– تو…..
– …….
– …….
………………………………………………………………
………………………………………………………………
………………………………………………………………
نتیجه گیری اخلاقی: همیشه یه بهانهای واسه جر و بحث پیدا میشه.
نتیجه گیری خیلی اخلاقی: در این گونه مواقع بهتر است که تا صد بشمرید و بعد از کشیدن یک نفس عمیق….
نتیجه گیری غیراخلاقی: شیطونه میگه بزنم تو دهنش تا حالش سر جاش بیادا.
نتیجه گیری فمینیستی: همیشه حق با خانوماست.
نتیجه گیری فلسفی: تفابل اندیشهها همیشه میتواند منجر به تفاهم آنها شود.
نتیجه گیری متمدنانه: گفتگوی تمدنها تنها راه حل است.
نتیجه گیری عصیانزده: بهتره بریم دو تا بستنی بخوریم تا حالمون ردیف شه.
جایگزینی الفبای پارسی با لاتین
مقاله های مربوط به جایگزینی الفبای پارسی با لاتین در سایت گویا رو خوندید؟ ۱ و ۲
به نظر من الفبای پیشنهادی نویسنده محترم عملاً امکان اجرایی نداره. بحثی رو که ایشون درباره کاستیهای خط و الفبای موجود بیان کردند در بسیاری از موارد درسته اما به اعتقاد بنده اجرای اون به این شیوه که ایشون گفتند حاصلی جز نابودی خط و الفبای فارسی که در حال حاضر یکی از معدود هنرهای زنده ایران محسوب میشه، نخواهد داشت. من به عنوان یکی از کسانی که با کامپیوتر سر و کار زیادی دارم، بارها به دلایل عدیدهای مانند چسبیدگی حروف پارسی و مشکلاتی از این قبیل به نقاط ضعف اون پی بردم و با مشکلاتش دست به گریبان شدم اما باید به این توجه داشته باشیم که خط پارسی برای ما ایرانیان صرفاً مجموعهای از خطوط برای مکتوب کردن سخنهامون نیست بلکه باید به جنبه هنری اون هم که مسلماً یکی از جنبههای اصلیشه توجه کنیم. خط ایرانی دارای دو هویته. یکی هویت خط بودن اون که وظیفه انتقال مطالب رو بر عهده داره و دیگری هویت هنری اون که وظیفه مهمی در انتقال مفهوم مطلب و حتی ذات و روحیه نویسنده اون مطالب رو داره.
به نظر من پیشنهاد نویسنده محترم این مقاله تنها از یه نظر قابل تعمقه و اون هم استاندارد کردن خط به اصطلاح پینگلیش که برای ما گریزی از اون وجود نداره. بعلت رشد روز افزون اینترنت و ارتباطات ما ناگزیریم که از رسمالخط پینگلیش استفاده کنیم پس بهتره که حداقل اون رو به صورت استاندارد و واحد استفاده کنیم. اما به نظر من هرگونه تعرض به الفبای فارسی ضربه جبرانناپذیری به هنر پارسینویسی و زبان پارسی خواهد بود.
جام جهانی در ایران قربانی گرفت
تهران ۱۸ جون (AFP): فوت بیماری که در بیمارستانی در غرب ایران بستری بود در حالی صورت گرفت که پرسنل بیمارستان مشغول تماشای مسابقهای از مسابقات جامجهانی بودند که بین دو تیم سنگال و سوئد انجام میشد. این خبر در روز سهشنبه توسط مطبوعات گزارش شد.
روزنامه انتخاب، نقل قولی داشت از یکی از نزدیکان و دوست مرد پنجاه سالهای که فوت کرد. وی گفت که دو فرزند فرد مذکور پس از مرگ وی به بیمارستان که در ایلام واقع بود حمله کردند و شیشههای آنجا را شکستند.
دوست وی به گزارشگر روزنامه گفته است که: همه در حال تماشای تلویزیون بودند، این غیرقابل قبول است.
اصل خبر در صفحه اول سایت LiveScore قابل مشاهده است. این هم متن کامل و انگلیسی خبر.
فوروارد یک صفحه به صفحه دیگر
قابل توجه دوستانی که در پرشین بلاگ ثبت نام کردهاند:
میبینم که دوستانی هم در وبلاگ خودشون در پرشین بلاگ پابلیش میکنن و هم در بلاگ اسپات. مسلماً این کار براشون وقتگیره و هم در طولانی مدت خستهکننده هست. با دستوری که در زیر میآرم و شما باید اون رو در قالب خودتون در پرشین بلاگ قرار بدید، به طور اتوماتیک هر کسی وارد آدرس شما در پرشین بلاگ بشه، وبلاگ بلاگ اسپوتتون بارگذاری میشه.
برای آزمایش این مسأله روی آدرس عصیان در پرشین بلاگ کلیک کنید میبینید که بعد از یک ثانیه عصیان در بلاگ اسپات یعنی همین صفحه که دارید میخونید بارگذاری میشه.
و اما دستور:
عدد جلوی REFRESH CONTENT مدت زمانی است به ثانیه که طول میکشه تا صفحه اصلیتون بیاد که اینجا یک ثانیه هست و میتونید مقدارش رو به دلخواه تنظیم کنید.
بین علامت مساوی و عدد و همچنین بعد از YourAddress که آدرس شما در بلاگ اسپات هست، علامت کوتیشن یا ” بذارید.
کل عبارت رو بین > و < قرار بدید و مجموعه بدست آمده رو میتونید قبل از تگ Title در قالب پرشین بلاگتون قرار بدید.
با این کار هم از دو جا نوشتن خلاص شدید و هم معلوم میشه که چه کسی مثلاً خورشید خانوم اصلیه.
این کار رو بطور بالعکس هم میتونید انجام بدید یعنی کاری کنید که هر کسی در آدرس بلاگ اسپات کلیک کنه وبلاگش در پرشین بلاگ بارگذاری بشه.
خودکشی
فصلی بود متراکم
توالی ضربههایی که به تارهای سازی میزدی
که
برخاسته از پوستم بود.
امانت بگذار
لختی
دستهایت را
که واژهها را گم کردهام
اما تو نیک مییابیش از ژرفای چشمانم
یک، دو، سه
نمیخواهم
اما گریزی نیست از شمارش ایام
اکنون که به سویت پر میکشم
زمزمه
کجایی؟ در انتهای بنبستی که دیوارهایش خم میشوند بر سرت به سنگینی گناهان قبیلهای که تاوان عمری را به صلیب میکشد؟
یاختههایم پر میکشند با آوای روحانیت. به ملکوت. به عالم علوا.
فراز و فرود در روزمرگیهایم نمیتوانند پروازی را که لبخندت ارزانیم میکنند، زندان کنند.
سلام.
قصدم نبود که نامه بنویسم. حرفی برای گفتن نمانده که چشمها بیشترین حرفها را میزند.
زندگی به من آموخت که نیازم را بینیاز کنم. بگریزم از تعلق و بمیرانم آنچه را که در دل دارم. اما ناتوانی بر من چیره میشود. آنگاه که نگاهت را بر من میافشانی.
چه کسی صدایم کرد؟ از آسمان زمزمههایی میبارد… حضور روحانیت را حس میکنم. تازگیها فکرت را به این حوالی کوچاندهای؟
عرشیا ۲
و داستان عرشیا ادامه دارد:
در ادامه داستان اون مشتری که هفده هزار تومن پولمون رو بالا کشیده بود و یه قلپ آب هم روش، به اونجا رسیدیم که من با یه آی دی دخترونه رفتم و شماره موبایلش رو ازش گرفتم. هر بار که بهش زنگ میزدم یا میگفت که تا نیم ساعت دیگه میام یا خودش گوشی رو بر میداشت و میگفت که آقا اشتباه گرفتید. خلاصه به انحاء مختلف میخواست که منو بپیچونه. تا این که به فکر افتادم از صدای یک دختر کمک بگیرم. در میان بهت و حیرت دخترهای زیادی ابراز تمایل به همکاری کردند که تعداد زیادی از اونا هم از سن شیطنتشون گذشته بود اما من باز تصمیم داشتم که این راه رو به عنوان آخرین تیر استفاده کنم. میدونستم که صدای منو شناخته این بود که به محمدرضا گفتم یه زنگی بهش بزنه و اصلاً هم انعطاف نشون نده. اونم زنگ زد. آقا عرشیا شروع کردن به گفتن اینکه آره من برام این اتفاق افتاد و این جا نبودم و اون جا بودم و از این حرفا که من از اون دور شروع کردم به بد و بیراه گفتن که آقای عرشیا خان شما که جلوی من بابات زنگ زد، بهش گفتی که آقا اشتباه گرفتی، حالا جلوی قاضی و معلق بازی؟ بدو بیا که کار میکشه به جریان خشتک و از این حرفا. به هر حال مشاهده شد که ایشون دو ساعت بعد با یه جعبه شیرینی اومدن و شروع کردن به آسمون ریسمون بافتن که من دامغان بودم و از این حکایات. البته نمیدونست که من همون دخترهام که در حین دامغان بودن ایشون باهاش قرار گذاشتم تو تهرون.
باری… پول رو داد و غائله داشت ختم میشد که یهو پرسید. راستی بچهها شما این جا تو اکباتان مژگان میشناسید؟ ما که داشتیم منفجر میشدیم به اتفاق گفتیم نــــــــــــــــــــــــه ! چطور مگه؟
گفت آخه من با یکی چت کردم و باهام قرار گذاشته اما من سر قرارش نرفتم. اما یه روسری آبی کمرنگ با یه کیف آبی کمرنگ داره. خیلی هم خوشگله.
گفتیم تو که میگی سر قرار نرفتی پس از کجا میدونی خوشگله؟
گفت یه بار پنج دقیقه دیدمش. عجله داشت زود رفت.
جلالخالق… درسته که من اون مشخصات رو بهش داده بودم (فکر کنم آبی کمرنگ رنگ ساله نه؟) ولی این جریان قرار چی بود والله من یادم نمیاد رفته باشم سر همچین قراری. تازه خوشگل هم بوده باشم که اصلاً یادم نمیاد.
به هر حال ادامه داد که آره من به دختره گفتم که من به خاطر تو از اختیاریه اومدم اینجا (ارواح شیکمش) اون به من جواب داد که بابا این قدر کلاس اختیاریه واسه من نذار که دوست پسر قبلیم از آلمان میاومد منو میدید (جواب رو حال کردین چی گفتم؟) بعدشم من فکر کردم که خالی میبنده که میگه کلی پسر هر روز دنبالم هستن از بس که من خوشگلم اما خودم که دیدمش باورم شد که قیافهاش خداست ( هاها منو میگهها)
به هر حال این ماجرا با نشستن عرشیا پشت یه کامپیوتر و چند تا آف لاین عاشقانه واسه مژگان (یعنی من) تموم شد اما من هنوز موندم که این جریان خوشگل بودن من از چه قراره. نکنه دخترم خودم خبر ندارم؟
طالعبینی به شیوه نشریات
در تیر ماه به شما چه خواهد گذشت؟
برای متولدین…
فروردین: سال جدید حکایت از این دارد که غیبتهای طولانی مشکلاتی را در کار برایتان ایجاد کرده و نسبت به آن هشدار شنیدهاید. آن دسته از متولدین این ماه که خواهان ایجاد یک وبلاگ هستند، انسانهای بیمسؤولیتی هستند که اسمشان در لیست هودر ثبت نخواهد شد.
اردیبهشت: شما دارای روحی ضعیف هستید و از طبیعت متنفرید. هیچ گاه نمیتوانید خوانندههایی بالای ۲۰ نفر داشته باشید. در این ماه شما دست به طلا بزنید سنگ میشود و وبلاگتان هک خواهد شد و هیچ گاه نمیتوانید دوباره در آن چیزی بنویسید.
خرداد: ایمیل ناشناسی که در این ماه به دستتان میرسد، حاوی ویروسی خواهد بود که هاردتان را فرمت خواهد کرد. یکی از دوستانتان به عنوان سور پریز یک قورباغه را به شما هدیه خواهد داد و شما اگر مرد باشید هدیه را جلوی دوست دخترتان باز خواهید کرد و قورباغه بر روی دوست دخترتان خواهد پرید و اگر زن باشید، از وحشت سکته ناقص خواهید کرد.
تیر: دستتان برای خرج کردن میلرزد. به همین دلیل رمز اشتراک اینترنتتان دزدیده خواهد شد و شما نمیتوانید دوباره آن را به دست بیاورید. روزگار اصلاً بر وفق مرادتان نخواهد بود و گرفتاریهای شغلی موجب اخراجتان از کار خواهد شد. اما بعد از اخراج میتوانید ساعتها به مطالعه و نوشتن وبلاگتان بپردازید.
مرداد: عشق و محبتی که در نهادتان میجوشد جای خود را به تنفر خواهد داد. هر وقت که در آینه خود را ببینید بیش از پیش حالتان به هم خواهد خورد. به یک میهمانی دعوت میشوید اما آن جا به دلیل جر خوردن خشتکتان در هنگام رقص مورد استهزا قرار گرفته و به همین دلیل دوست دختر یا دوست پسرتان را از دست خواهید داد.
شهریور: شانس به شما روی آورده است. چون موهایتان روی گاز میسوزد و از دنگ و فنگ شانه کردن رها میشوید. در این ماه شما پس از مدتها کسی را که با او چت میکردید میبینید اما حالتان از قیافهاش به هم خواهد خورد. حقوق این ماهتان صرف خرید لولههای جدید خواهد شد تا آنها را جایگزین لولهکشی خانهتان کنید که در این ماه کلاً خواهد ترکید.
وبلاگ عمومی
والله من نمیدونم این بلبشوی جدیدی که راه افتاده یعنی چی. رفتم تو وبلاگ عمومی دیدم که یه چیزای گنگ و مبهمی نوشته شده. برای درک بیشتر یه سر زدم به نت پد ایرانی اما باز چیزی دستگیرم نشد. باز هم ماجرایی در وبلاگ عمومی شروع شد و توابع این ماجرا بیشتر طول خواهد کشید وبیشتر و بیشتر ما رو به انحراف خواهد روند.
اما من به هیچ یک از این کارها کاری ندارم. من این جا یک بار و برای همیشه نظرم رو میگم و اصلاً هم مایل نیستم که بیشتر موضوع رو کش بدم.
من آدم صلح طلبی هستم. آدمی نیستم که کسی حرف خودش رو بخواد به زور بهم تحمیل کنه پس زیر حرف زور نمیرم. اما حق خودم رو هم میگیرم اما نه به زور. برای تموم کسایی که دوست دارن بیشتر منو بشناسن باید بگم که اگه بخوام خودم رو دستهبندی کنم. در دسته افراد اصلاحطلب قرار میگیرم. مثه خیلی از ایرونیهای دیگه. از نظر سیاسی هم عقایدی دارم که خاص من نیست و عده زیادی هم با من موافقن. مثه هر کس دیگهای از وضعیت موجود انتقاد میکنم و مایل هستم که اصلاح بشه. نه تا حالا به ریش کسی گیر دادم که چرا ریش گذاشته نه به این که چرا ریشش رو زده. بالاترین تحرک من ایجاد یک وبلاگ به نام عصیان و یکی به نام نورهود و مشارکت در نقل اخبار در وبلاگ عمومی بوده اون هم به دور از هر گونه تعصبی.
اونایی که نوشتههای منو میخونن باید کاملاً روحیه منو شناخته باشن. آدمی هستم که بیشتر میخندم و کمتر گریه میکنم. گاهی عصبانی میشم و بیشتر سعی میکنم که طنز یا شعر یا داستان کوتاه بنویسم (بازم مثه خیلیهای دیگه) به هر حال من اصلاً دوست ندارم درگیر پاکسازی اون هم از نوع عقیدتی باشم چه در وبلاگستان چه در جامعه. به نظر من همه آزادند عقاید خودشون رو داشته باشن به شرطی که به دیگران آزاری نرسونن. هیچ هدفی رو هم غیر از این در وبلاگم دنبال نکردم و نمیکنم. لازم دیدم این توضیحات رو بنویسم تا هر گونه شبههای بر طرف بشه.
تمام
پ.ن: در ضمن به هیچگونه ایمیلی که در این زمینه باشه چه در جهت موافق و چه در جهت مخالف نوشتههای بالا جوابی نمیدم. البته این به معنی اون نیست که میلی نزنید فقط من جواب نمیدم.
وابسته
همه وابستهایم. وارسته میجویم.
ارباب
آقای ارباب مالک خیلی چیزها بود. در ده همه حسرت او را میخوردند. هر چه کشاورز و زارع در ده بود داشتند برای او و روی زمینهای او کار میکردند. هر روز صبح آقای ارباب سوار اسبش میشد و در حالی که یورتمه میرفت، به سرزمین پهناوری که پدر در پدر به او رسیده بود خیره میشد و کیف میکرد. هر وقت هم که چیزی عصبانیش میکرد، سر مباشرهایش داد میکشید و سبیلهایش را میجوید. هر وقت هم کیفش کوک بود چند نان شیرین پرت میکرد به طرف بچههایی که کشاورزها بر سر زمین آورده بودند و از این کار خودش کلی کیف میکرد و به راهش ادامه میداد. از مزارع که رد میشد و به ده میرسید حتماً از جلوی قهوه خانه رد میشد. آقای ارباب از این که که جلویش بلند شوند و خودشان را دولا راست کنند خیلی لذت میبرد. خودش هم نمیدانست چرا. اما از بچگی به او یاد داده بودند که باید ابهت خودش را حفظ کند و جذبه داشته باشد. آن روز اما آفتاب که زد، بلند شد. اغلب نزدیک ظهر از خواب بلند میشد اما آن روز فرق میکرد. خودش هم نمیدانست چه فرقی اما فرق میکرد. بلند شد. از پنجره به بیرون نگاه کرد. به ابرها به درختهای دوردست و به کوه سبز خیره شد. انگار خبری بود. چیزی عوض شده بود اما نمیدانست چه چیز.
آبی به سر و صورتش زد و اسبش را خواست. وزنش را روی رکاب گذاشت و سوار شد. به مزارع که رسید، مباشرها دوان دوان به سویش آمدند فکر میکردند اتفاقی افتاده است که ارباب از خواب صبحش زده و به مزرعهها آمده است. اما ارباب فقط پرسید که همه آمدهاند؟ و بعد بدون این که منتظر جواب بماند به راهش ادامه داد. به هر مزرعهای که میرسید برای سلام کشاورزها سری تکان میداد و انگار لبخندی هم بیجهت به زیر سبیلش میدوید. نرسیده به ده از پل چوبی که رد میشد، ناخواسته نگاهی انداخت به رودخانه. بچه های ده میدویدند و خودشان را با سر و صدا پرت میکردند در آب خنک رودخانه و کیف میبردند. بعد هم میآمدند بیرون و زیر سایه درخت کیفشان دو برابر میشد. هن هن نفسهایشان که آرام میگرفت دوباره و چند باره میپریدند درون آب.
این بار اولین باری بود که آقای ارباب راه خودش را به زیر پل کج میکرد. اما بچهها نه ساکت شدند و نه توجهی به او کردند. ارباب خیره شد به آب و فکرش رفت زیر سایه درختها. از اسب پیاده شد، کمی قدم زد و فکر کرد به وقتی که بچه بود. یادش آمد وقتی که بچه بود چقدر دلش میخواست که فقط یک بار در رودخانه شنا کند اما پدرش…
صد متری به طرف بالای رودخانه رفت و پاپوشش را در آورد و تا مچ پا به داخل آب رفت. انگشتانش را توی آب تکان میداد و از حس لذت بخش غلغلکی که لای انگشتانش بود خوشش میآمد. اطرافش را به دقت نگاه کرد. صدای بچهها میآمد اما خودشان را نمیدید. لباسهایش را در آورد آرام آرام به میان رودخانه رفت. هر اندازه که بیشتر زیر آب میرفت، احساس بچگیاش را بیشتر پیدا میکرد. شناکنان به آن طرف رودخانه رفت و دوباره برگشت. چه لذتبخش بود. راهش را کج کرد و به سمت پایین رودخانه شنا کرد. صدای بچهها که نزدیکتر میشد، دلش هم بیشتر و محکمتر میزد. به بچهها رسید و فریادی زد و در صدای بچهها گم شد.
یک استکان چای بعد از شنا آن هم در قهوهخانه چقدر میچسبید.
خدا خر رو شناخت شاخش نداد
حالا چی شد که من اینو گفتم؟ آقای ب مالک این جاست. یعنی مالک این جایی که من اجاره کردم تا کافی نت بزنم. ظاهرش رو که نگاه میکنی، خیلی خیلی معمولیه. یه آقائیه با قد کوتاه بسیار بسیار کچل که یه شلوار پارچهای گل و گشاد میپوشه و یه پیراهن مردونه. روزای آفتابی هم یه کلاه اسپورت سفید سرش میذاره. (فکرشو بکنین عجب تیپی میشه با اون شلوار و پیراهن آدم همچین کلاهی بذاره). خلاصه به نظر میرسه که خیلی پولدار باشه. از من که ۱،۵۰۰،۰۰۰ تومن پول پیش گرفته و ماهی هم ۲۰۰،۰۰۰ تومن میگیره. از طبقه پایینیمون هم ماهی ۵۵۰،۰۰۰ تومن میگیره. حتما کلی هم ازش پول پیش گرفته. مثه این که یه کارخونه هم داره. تازه اینا چیزاییه که من ازش خبر دارم. اما به نظر من این آقا اصلاً بلد نیست از پولهاش استفاده درستی بکنه (گرچه نظر من برای اون اصلاً مهم نیست). آخه اینم شد زندگی؟ هی پول در بیاری و فقط انبارش کنی؟ من که یه ذره پول به دستم بیفته درجا خرج سفر میکنم. من اگه جای این آقا بودم حتما تا حالا نصف دنیا رو گشته بودم. مگه میشه آدم پول داشته باشه اما هوس نکنه که مثلاً فلورانس رو ببینه یا یه سر به مصر نزنه؟
پسرش هم به جای استفاده از این پولها زده تو کار خلاف. یه مدتی هم هست که پیداش نیست. شنیدم زندونه. آخه من نمیدونم این به کار خلاف چه احتیاجی داره با این همه پول.
خدایا… حکمتت رو شکر. این حکایت خیلی عجیبه که اونی رو که بلده چه جوری خرج کنه، پولدارش نکردی.
شاید هم… همونه که میگن خدا خر رو شناخت شاخش نداد.
نامه
فرستنده: عصیان
آدرس: پشت یه از کامپیوتر تو کافینت
گیرنده: گیله مرد
آدرس: پشت یه کامپیوتر تو مزرعه
آقا من دوست دارم که مزرعهدار بشم. دیشب این تصمیم رو گرفت. مگه چه اشکالی داره؟ بذار ببینم این عمو گیله مرد تو مزرعهاش یک کار واسه من داره؟ خوب بیل میزنمها. قول میدم همه محصولاتت رو به صورت کامپیوتری بچینم برات. شبها هم زیر یه درخت میشینیم و یه لیوان ماءالشعیر (آبجو اسلامی خودمون) میگیریم دستمون و اختلاط میکنیم. البته فقط دستمون نمیگیریم بعضی وقتا یه قلپ هم ازش میخوریم. اگر هم مرخصی دادی بهم یه سر به شاهین میزنم که دلم وا شه. آخه میدونی دلتنگیهاش رو میریزه تو دلتنگستان عوضش آدم با خودش کلی حال میکنه. نه که فکر کنی حقوق میخوامها… نه والله هوس کردم مثه آدمهای زمان کتاب بر باد رفته زندگی کنم. راستی… شما اون جا اسب هم دارین؟ از اون کلاه تگزاسیها سرتون میذارین؟
قابل نداره خانوم میشه ۸۰۰ تومن. بله کارت تلفن هم داریم واسه آمریکا میافته دقیقهای نود و پنج تومن. جان؟ بله کیفیّتش عالیه.
الو؟ قطع و وصل میشه. الو؟
این کارتهای جدید با سرزمین آینهها اصلاً خوب ارتباط برقرار نمیکنه. یا بوق اشغال یزنه یا وسط صحبت قطع میشه.
اِ… این که نامه بود چرا یهو شد ارتباط تلفنی؟
وبلاگپارتی
جاتون خالی دیشب وبلاگپارتی خیلی خوش گذشت. خیلیها بودن. گپ زدیم، موزیک گذاشتیم، جشن عروسی مجازی داشتیم کلی هم رقصیدیم. هاها خلاصه جاتون خیلی خالی بود. سوسوتون هم بشه.