کوچیکتر که بودم یه سری کتاب جایزه گرفته بودم که اسمشون بود به من بگو چرا؟ تقریباً جواب هر سؤالی رو که میخواستم، توش پیدا میکردم.
سالهاست که دنبال کتاب به من بگو چرایی میگردم که به سؤالات الانم جواب بده. اما هر چی بیشتر میگردم، کمتر پیدا میکنم.
ماه: جولای 2002
آندو
بعضی وقتا آدم یه کارایی میکنه که وقتی چند وقت ازش میگذره و فرصت میکنه که خارج از گود بهش یه بار دیگه نگاهی بندازه، میبینه که کارش خیلی احمقانه بوده. اما نکته اینجاست که دیگه نمیشه کاری کرد. دیگه فرصت اصلاح وجود نداره. اگه میشد که زمان برگرده و آدم دوباره فرصت تصمیمگیری داشته باشه خیلی از اتفاقات بد توی زندگی ما نمیافتاد.
ای کاش برنامه زندگی ما هم مثل بعضی از برنامههای تحت ویندوز کلید Undo داشت.
هفت سنگ: سنگ سوم
زلفهای آشفته
قهقهههای مستانه بازیهای کودکانه
خراشهای سوزناک
و جامهها غبارآلوده
تولد عصیانی دیگر
حسادت از برای بازیچه
سومین سنگ
چه پابرجاست…
چراغ راهنمایی
به هیچی نگاه نمیکرد… به هیچکی. شیشههای پنجره ماشینش هم بالا بود. زمزمهای تند و تند میدوید دنبال انگشتایی که رو فرمون ضرب گرفته بود. چشمهای سیاه و ابروهای همرنگش با لبهای قرمز و متناسبش بد جور خراب میکرد آدم رو. حتماً خودش هم میدونست که چقدر خوشگله. فقط روبرو رو نگاه میکرد و به ماشینهای کناری توجهی نداشت.
یه لحظه با خودم گفتم ای کاش من چراغ راهنمایی بودم.
سنگ، کاغذ، قیچی
سنگ، کاغذ، قیچی: کاغذ -کاغذ
سنگ، کاغذ، قیچی: کاغذ -کاغذ
سنگ، کاغذ، قیچی: قیچی -قیچی
سنگ، کاغذ، قیچی: سنگ -قیچی
– گُل گُل من بردم.
– مگه فوتباله که میگی گل؟ بیجنبه.
مورچهخوار
داستان از اونجایی شروع شد که من و یه مورچه میخواستیم با هم ناهار بخوریم. امیدوارم وقتی اون پایین رسیدم یه تصمیم عجولانه نگیری.
– مورچه خوار
خواستن
اگه فکر کردید که خواستن توانستنه. باید بگم که اشتباه کردید. همیشه هم اینطور نیست.