به من بگو چرا؟

کوچیک‌تر که بودم یه سری کتاب جایزه گرفته بودم که اسمشون بود به من بگو چرا؟ تقریباً جواب هر سؤالی رو که می‌خواستم، توش پیدا می‌کردم.
سال‌هاست که دنبال کتاب به من بگو چرایی می‌گردم که به سؤالات الانم جواب بده. اما هر چی بیشتر می‌گردم، کمتر پیدا می‌کنم.

آندو

بعضی وقتا آدم یه کارایی می‌کنه که وقتی چند وقت ازش می‌گذره و فرصت می‌کنه که خارج از گود بهش یه بار دیگه نگاهی بندازه، می‌بینه که کارش خیلی احمقانه بوده. اما نکته این‌جاست که دیگه نمی‌شه کاری کرد. دیگه فرصت اصلاح وجود نداره. اگه می‌شد که زمان برگرده و آدم دوباره فرصت تصمیم‌گیری داشته باشه خیلی از اتفاقات بد توی زندگی ما نمی‌افتاد.
ای کاش برنامه زندگی ما هم مثل بعضی از برنامه‌های تحت ویندوز کلید Undo داشت.

چراغ راهنمایی

به هیچی نگاه نمی‌کرد… به هیچکی. شیشه‌های پنجره ماشینش هم بالا بود. زمزمه‌ای تند و تند می‌دوید دنبال انگشتایی که رو فرمون ضرب گرفته بود. چشم‌های سیاه و ابروهای همرنگش با لب‌های قرمز و متناسبش بد جور خراب می‌کرد آدم رو. حتماً خودش هم می‌دونست که چقدر خوشگله. فقط روبرو رو نگاه می‌کرد و به ماشین‌های کناری توجهی نداشت.
یه لحظه با خودم گفتم ای کاش من چراغ راهنمایی بودم.