اقتصاد نخودی

این ماجرای سه قسمتی از مجموعه طنز «پاورچین» که درباره اختلاف پایین و بالا برره‌ای‌ها بود رو اگه از دید دیپلماتیک نگاه می‌کردیم چیز خیلی چرندی بود. اما اگه فقط از دید طنز بهش نگاه می‌کردیم جالب به نظر می‌رسید. گرچه مهران مدیری و گروهش شدیداً قصد داشتن بُعد سیاسی ماجرا رو به تماشاگران القا کنن. ناشیانه عمل کردن این ماجرا در القا نخود و اقتصاد نخودی به جای نفت و اقتصاد نفتی، اختلاف دو برادر یکی از پایین برره و دیگری از بالا برره به جای کشورهای دوست و همسایه صاحب نفت (بخوانید خاور میانه و لابد ایران و عراق) و اختلاف‌اندازی خاندان دوبرریه (بخوانید آمریکا) بین اونها حتماً به قصد القای این تفکر انجام شده که برره‌ای‌ها (ایران و عراق) باید بر علیه دوبرریه‌ها (آمریکا) متحد بشن و دوبرریه‌ای‌ها تنها خواهان دستیابی به منابع عظیم نخود هستند و به همین علت تفرقه‌افکنی می‌کنن.
نمی‌خوام بیشتر وارد جزئیات این قضیه بشم و قیاس بیشتری انجام بدم. اما به نظر من مهران مدیری بهتره که وارد مقوله طنز سیاسی سفارشی نشه و به کارهای طنز اجتماعی – خانوادگی ادامه بده. در غیر این صورت شکست بزرگی رو در ارائه این دست طنز پذیرا می‌شه.

گام معلق لک‌لک

سی‌صد و پنجاه و شش… سی‌صد و پنجاه و هفت…
نزدیک بود بیفتد. شاخه‌ها بد جور جلوی راهش را گرفته بودند. اگر می‌افتاد مجبور بود تمام راه را برگردد و دوباره شروع کند. سعی کرد به کمرش قوسی بدهد و شاخه‌ها را رد کند. اما گوشه کلاهش به شاخه‌ای گیر کرده بود و مانع از جلو رفتن می‌شد. تکان سریعی به خودش داد تا خلاصی یابد اما همین کار نزدیک بود که باعث سقوطش شود.
آه… آزاد شد.
سی‌صد و پنجاه و هشت… سی‌صد و پنجاه و نه…
اگر گام‌های بعدی را هم درست بر می‌داشت، می‌توانست برای اولین موفقیتش به خودش تبریک بگوید و خودش را به صبحانه‌ای دوست‌داشتنی مهمان کند.
سی‌صد و شصت… سی‌صد و شصت و یک…
نزدیک به یک سال می‌شد که این کار را شروع کرده بود. دقیقا ۱۱ ماه و ۲۸ شب. هر بار تنها یک قدم بیشتر از شب قبل. و بعد افتاده بود.
سی‌صد و شصت و دو… سی‌صد و شصت و سه…
هر بار سعی کرده بود که شاید بتواند این یک قدم بیشتر را تبدیل به دو قدم کند. اما نتوانسته بود و…
سی‌صد و شصت و چهار… سی‌صد و شصت و چهار…
ایستاد… سی‌صد و شصت و چهار… سی‌صد و شصت و چهار…
این بار انگار کمی با شب‌های دیگر فرق داشت. این بار انگار می‌توانست دو قدم بیشتر بردارد.
به آرامی از روی جدول‌های حاشیه پارک پایین آمد.
هنوز یک شب دیگر به پایان سال باقی بود.

باز هم یه درد قدیمی

این بار هم هیچ چیز اون جور که می‌خوام نمی‌گذره. نمی‌دونم. شاید اشتباه می‌کنم. شاید اصلاً اون جوری که به ذهنم رسیده نیست. بعضی وقت‌ها آدم توی اوج اطمینان، یه شک بزرگ توی دلش نمو پیدا می‌کنه. یه حالتی که خیلی وحشتناکه. آدم می‌مونه که شاید بنیان تفکرش اشتباهه… شاید اصلاً اون حسی که اومده به سراغش یه چیز اصیل و قوی نیست… شاید اون فقط یه تجسم واهی و یه توهم توخالیه… یه خیال خام یا تراوشات مالیخولیایی یه مغز درمونده و یا یه حفره خالی توی سینه. خالی از اون چیزی که باید باشه و نمی‌دونی چیه. هیچ وقت حسش نکردی. شاید یه وقتایی فکر می‌کردی هست. اما هر چی که دنبالش گشتی نبود. حالا هم تا یه لحظه یه خورده گرما می‌آد توی رگ‌هات، خیال ورت می‌داره که حتماً یه چیزی هست که داره حرکت می‌کنه توی بدنت و گرما پخش می‌کنه. فکر می‌کنی بهار شده و شیره درخت داره به سختی راه خودش رو توی آوندای بدنت وا می‌کنه. صداشو می‌شنوی و مطمئن می‌شی. اما… یه ذره که گذشت شک می‌کنی. این صدای حرکت مایع حیاته یا صدای حرکت یخ‌های سرد روی دریاچه؟
امیدوارم این بار اشتباه نکرده باشم. این بار اگه اشتباه باشه باید از جا درش بیارم و بندازمش یه جایی که هرگز پیداش نکنم. هرگز.

شادمهر عقیلی

من تقریباً دارم مطمئن می‌شم که شادمهر عقیلی هر روز می‌آد وبلاگم رو می‌خونه. حالا اگه خودش نباشه پسر عموش حتماً می‌آد این جا. آخه هر روز که می‌رم کانتر این جا رو می‌بینم، معلومه که یکی می‌آد و کلمه شادمهر و به فارسی یا انگلیسی Search می‌کنه. بعدشم مستقیم می‌آد این جا. حالا یا طرفداراش زیاد شدن که این قدر جست‌وجوگر داره یا خودش کلاً با خودش خیلی حال می‌کنه. به هر حال جناب جست‌وجوگر سلام ما رو به این عزیز برسون و از طرف ما بگو حالا که می‌آی اینجا یه Comment هم تو این نظرخواهی بنویس. البته اکه ننوشتی هم خیالی نیست ولی بنویسی بهتره.

صاعقه

Treeدرختیست
سر میساید
بر علفهای تپه
خسته از سرکشی طوفان
و دستهایش باد را همراهی می‌شوند
رعدی خشمناک از ایستایی
لحظه‌های دردناک کولاک را همقدم شده است
آتش دربرش خواهد گرفت ناگزیر
می‌دانم

سرگرمی

قبول ندارین سرگرمی‌ها نسبت به چند سال قبل چقدر بیشتر شده؟ یکی از این سرگرمی‌ها، سرگرمی‌های ریاضیه. مثلاً اگه بخواهیم فرض کنیم که فقط و فقط توقیف روزنامه جام جم خیلی برام خنده‌دار باشه، با توجه به قوانین ریاضیات منطقی من هیچ وقت نمی‌تونم بخندم!

ژاکت

– نمی‌تونم درکت کنم… خیلی پیچیده هستی! تموم وجودت پر شده از گره‌های ناشناخته. هر کاری می‌کنم که یه جوری شخصیتت رو از هم وا کنم نمی‌شه.
(نامه‌ای از یک میل بافتنی به یک کلاف کاموا)

سایت شادمهر

لابد شنیدید که شادمهر عقیلی که این روزها آلبوم خیالی نیست رو داده بیرون، توسط پلیس مهاجرت کانادا دستگیر و زندانی شده. بعد از شنیدن این خبر به سرم زد ببینم که شادمهر سایت هم ثبت کرده یا نه. این بود که طبق معمول آدرس خواننده‌های دیگه که سایت هم دارن به ته اسمش یه موزیک اضافه کردم و رفتم ببینم همچین سایتی هست یا نه. خلاصه رفتیم تو آدرسش. ببینید چه چیز جالبی گذاشته اون جا! البته انگار جای یکی، دو تا سایت ثبت کرده. این آدرس‌ها مال شادمهره:
http://www.shadmehraghili.com
http://www.shadmehrmusic.com
(انگار همه نوشته‌ها رو یک هو پاک کرده. توی این نوشته‌ها از شاهکار بینش‌پژوه به خاطر استفاده بی‌اجازه از آهنگ‌ها و ترانه‌هاش عذرخواهی کرده بود و گفته بود که حق‌الزحمه‌ش رو به زودی می‌فرسته و خواهش کرده بود که گوشی رو روش قطع نکنه).

بار دیگر، شهری که دوست می‌داشتم

By: Nader Ebrahimiهلیا! میان بیگانگی و یگانگی، هزار خانه است. آن کس که غریب نیست شاید که دوست نباشد. کسانی هستند که ما به ایشان سلام می‌گوییم و یا ایشان به ما. آنها با ما گرد یک میز می‌نشنینند، چای می‌خورند، می‌گویند و می‌خندند. «شما» را به «تو»، «تو» را به هیچ بدل می‌کنند. آنها می‌خواهند که تلقین‌کنندگانِ صمیمیت باشند. می‌نشینند تا بِنای تو فرو بریزد. می‌نشینند تا روز اندوه بزرگ. آن گاه فرارِسنده نجات‌بخش هستند. آن چه بخواهی برای تو می‌آورند، حتی اگر زبان تو آن را نخواسته باشد، و سوگند می‌خورند که در راه مهر، مرگ، چون نوشیدن یک فنجان چای سرد، کم رنج است. تو را ننگین می‌کنند در میان حلقه گذشت‌هایشان. جامه‌هایشان را می‌فروشند تا برای روز تولدت دسته گلی بیاورند -و در دفتر یادبودهایشان خواهند نوشت. زمانی فداکاری‌ها و اندرزهایشان چون زورقی افسانه‌ای، ضربه‌های تند توفان را تحمل می‌کند؛ آن توفان که تو را -پروانه‌های خشک‌شده و گل‌های لابه‌لای کتابت را- در میان گرفته است. آنها به مرگ و روزنامه‌ها می‌اندیشند. بر فراز گردابی که تو واپسین لحظه‌ها را در آن احساس می‌کنی می‌چرخند و فریاد می‌زنند: من! من! من! من!
باید ایشان را در آن لحظه‌ی دردناک بازشناسی. باید که وجودت در میان توده‌ی مواج و جوشانِ سپاس، معدوم شود. باید که در گلدان کوچک دیدگان تو باغ بی‌پایان «هرگز از یاد نخواهم برد» بروید. آن گاه دستی تو را از فنا باز خواهد خرید؛ دستی که فریاد می‌کشد: من! من! من! و نگاهی که تکرار می‌کند: من!

ادامه